خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه هفتاد و نهم

"کافه پیانو"ی فرهاد جعفری را زیاد دوست دارم... خُب شاید خیلی ها بگویند اصلا کتاب در خوری نیست و فلان است و بهمان ولی من یک جورهایی خیلی زیاد خودم را با آن آقای کافه دار همذات پنداشتم... یک جاهایی از کتاب هم به نظرم حرفهاش خیلی بِکر بود ... اصلا چرا من شروع کردم از این کتاب حرف زدن... راستش را بخواهید می خواستم یکی از آن شبه جملات این کتاب را اینجا بنویسم ولی خُب یک تک جمله برای اینجا یک جورهایی کم است و سریع همه چیز را تمام می کند و برای من که بعد از چهار ماه و سه روز و هشت ساعت آمده ام تا چیزی سر هم کنم تک جمله حق مطلب را ادا نمی کند... همیشه آدم هایی که حساب کتاب چیزهاشان را اینطور دقیق حفظ می کردند که مثلا ده سال و سه ماه چهار روز و سه ساعت است که توالت نرفته ام یا یک چیز دیگری توی این مایه ها برایم نشان نبوغ خارق العادشان بود... وه که من هم چه آدم نابغه و خارفالعاده ای هستم... زهی خیال باطل... اصلا راستش را بخواهید هیچ چیز این کتاب که اسمش را بردم در خور نیست... اصلا هیچ چیز توی این دنیا نمی تواند در خور باشد،که اگر بود حال دنیا اینقدر از خودش به هم نمیخورد و سالی این همه بلا سر آدم هاش نمی آورد... اما بنا به یک اصل فیزیکی اگر دنیا حالش از آدم هاش به هم میخورد آدم هاش هم حالشان از دنیاشان به هم میخورد... و من حاضرم به جای آن همه ی بقیه که حالشان از دنیا به هم میخورد حالم از این دنیا به هم بخورد و سر تا سرش را پر از حال بهم خوردگی هام بکنم... 


پی نوشت: حالم بهم خورده است... توی این روزها زیاد حالم از همه چیز دور و برم بهم خورده است...

____ایستگاه هفتاد و هشتم

دارم تمام سعی ام را می کنم... تا لای این روزهای پُر خالی نکنم... همین یک جمله ی قبل هم مصداقش است... و این باز هم به شما بستگی دارد که چطور باید این تلاش من را توی همان یک جمله ی قبل بفهمید... شب شده... از همان ها که مسافر دلش غش می رود برای داشتن یک لحظه شان... از آنها که تعریفش را زیاد برایتان کرده ام... همین الان چشم هام را بستم... فقط یک لحظه، تا ببینم چطور باید شرح حال بنویسم و لحظه و حال و این روزهام را جلوی چشم شما بیاورم... این هم از صدای همیشگی موتور یخچال که بلند شد... حیف که لامپ یخچال خیلی وقت است کار نمی کند، و گرنه میشد در یخچال را به امید نور زردش هزار بار باز کرد و سردی توی یخچال را توی ظلمات دید زد...فکرم پی خیلی چیزها نیست ولی مجبورم بشان برسم... مثل اینکه کی ماشین را ببرم تعمیر گاه، یا اینکه بعد از چند ماه کی وقت می شود بروم سندش را به نام بزنم...اصلا آن همه قبض جریمه را چکار کنم که قبل از همه باید پرداخت کنم... یا کلی چیز های دیگر که مدام باید بشان برسم... راستش الان که روی این مبل های گنده بک صورتی( البته صورتی رنگش رنگ سوسیس و کالباس خام است و جدا این قلمبگی دسته های چرمی اش مرا یاد سوسیس و کالباس خام می اندازد)نشسته ام دارم مدام حواسم را از پرتی به همان چیز هایی که گفتم پرت می کنم... خُب میدانم که همیشه حق با شماست ولی من هم به اندازه ی خودم حق دارم... حق دارم که فکر کنم اگر امروز نشد فردا...و اگر فردا نشد پس فردا... و به همین منوال اگر امسال نشد سال بعد...  ولی ... خر که نیستم، البته جز در مواردی نادر، میدانم که هر روز که شب می شود... یا هر شب که روز می شود و من توی این روزهای پُر خالی میکنم ، البته کم کم، دیگر شاید هیچوقت نشود... مثل همان کارهایی که یک روزی گفتم فردا و بعد ترش هیچ به سر انجام نرسید... اصلا میدانی چیست؟... چه خوب که میدانی... دارم سر خودم را شیره میمالم که حد اقل تا چند صباحی خیالم پرت همان رسیدگی ها باشد و به خودم بگویم که وقتش نشده و زیاد اوضاع روزهام روی مخم نباشد...امشب، یعنی سر شب، دقیق ترش همان اول شب است که هوا تاریک شده بود... گم شدم....


پی نوشت: فکرم پرت است و من مردم...

____ایستگاه هفتاد و هفتم

هر روز به این امید از خواب بیدار می شوم که .... امروز همان کار بزرگی که مخصوص تو است را می کنی.....امروز آن شخصیتی که هیچ کس تا به حال از او حرفی نزده را تو می نویسی.... امروز آن عکس هایی که تا به حال هیچکس نگرفته را تو ثبت می کنی.... امروز تو با همه ی دنیا فرق می کنی....اما.... همین که بعد از خواب دست و صورتم را آب کش کنم  و توی اینه این حرف ها را زیر گوشم  بگویم .... همین که از در خانه بیرون بزنم و شهر با این همه دغدغه خراب شود روی سرم، همه چیز تمام می شود..... با آدم ها که حرف می زنم حالم عجیب به هم می خورد از اینکه چطور توی "عامه پسند" ها دارم غرق می شوم.... چطور نرخ دلار و افزایش قیمت ها شده نقل دهانم..... هر لحظه از روز که جایی ساکن شوم به خودم بلند یاد آور می شوم که خوب نگاه کن.... خوب گوش کن.... خوب فکر کن....خوب  تصور کن.... خوب با خودت حرف بزن.... خوب پیش خودت داستان سر هم کن.... اما.... آخر شب هم بعد از آب کش کردن دست و صورتم و نگاه کردن توی آینه می بینم که نشد.... می بینم که زمان دارد از من رد می شود و من بیشتر از این برای انجام آن کار بزرگی که مخصوص من است وقت ندارم.... دلهره و اضطراب راه نفس کشیدنم را تنگ کرده و آنقدر هم نترس نیستم که یک لوله بردارم و راهش  را از گلویم باز کنم.... اصلا ببین کارم به کجا کشیده که برای نشان دادن حال این روزهام کلمه کم دارم.....

____ایستگاه هفتاد و ششم

از خیلی وقت پیش این قضیه توی فکرم تاب می خورد.... دقیق ترش از  وقتی است که روزهای جمعه تلویزیون دولتی فیلم های سینمایی پخش می کرد.... و من که شاید آنروزها یازده، دوازده سالم بود پی گیر این فیلم ها بودم.....ساعت 4 عصر که می شد دراز میشدم جلو تلویزیون  تا ببینم باز هم از همان فیلم های امریکایی پخش می کند یا نه.... از همان هایی که پدر دارد توپ بیسبال برای پسرش پرتاب می کند و پسر هم با دستکش گنده ای که خاص همین ورزش است و معمولا پدرش آن را برای پسرش کنار گذاشته بوده، منتظر گرفتن توپ است .... و این صحنه از فیلم  معمولا توی حیاط  چمن کاری شده جلو در ورودی خانه اتفاق می افتاد.... و بعد از چند پرتاب هم  مادر توی پاشنه ی در ظاهر می شد و پدر و پسر را برای رفتن سر میز صدا میزد و پسر که قدش تقریبا تا زیر کمربنده پدر می رسید می چسبید به پدر و.....پدر با آن دستهای گنده و مردانه اش موهای بلوند و لخت پسر را همچین دست مالی می کرد..... از خیلی وقت پیش من خودم را میگذاشتم جای آن پسر بچه و دلم می خواست پدرم موهام را دست مالی کند....توی همان صحنه از فیلم بود که پدر حرف هایی به پسر می زد که پسر انگار آن حرف ها بر جانش می نشست و در همه ی عوان زندگی اش این حرف های پدرش راه گشاش بود.....و من هم دلم از این حرف ها می خواست.....از خیلی وقت پیش بود که من دلم می خواست.... اصلا فکر کنم همین عقده ی کودکی من باشد که پدرم زیاد من را تحویل نمی گرفت..... فکر میکرد هر چه خواستم باشد دیگر تمام و آنوقت من دیگر جای دست پدر روی موهام را کم نمیاورم.....ولی..... الان داستان بفهمی نفهمی تغییر کرده و من خودم را می گذارم جای پدر و دلم دست کشیدن روی سر پسرم را می خواهد..... دلم می خواهد من قهرمان پسرم باشم..... دلم می خواهد وقت همین توپ پرتاب کردن ها حرف هایی بزنم که زمانی که دیگر نای راه رفتن نداشتم پسرم آنها را چاره ی کارش بداند.... دلم زیاد می خواهد پدری باشم که من به پسر و پسر به من افتخار کند.....

پی نوشت: حالا زیاد خبری هم نیست ها.... ولی خب آدم به یک جایی که می رسد دلش می خواهد دیگر..... و چه لذتی لذیذتر از اینکه قهرمان زندگی پسرت باشی.... 

____ایستگاه هفتاد و پنجم

باید یک چیزی را خیلی صاف و پوست کنده اعتراف کنم.... من آدم جو گیری هستم!.... حالا اگر موضوع احساسی ، اعتقادی یا از این دست اقلام باشد که تو را توی عذاب وجدان می اندازد دیگر من بیشتر دچار جو زدگی می شوم.... حالا حتما هم نباید این عذاب وجدان از آن نوعی باشد که سراغ قاتل و جانی ها می آید، یک پشیمانی، یک ابراز ندامت دورنی هم حتی!....من هیچ این چند سال دانشجویی به فکر نبودم که اگر بودم باید این سال آخری به فکر ارشد خواندن می بودم....ولی.... حالا باید به فکر این باشم که این هشتاد و چندی واحد باقی مانده را چطور توی دو سال بگذرانم..... حالا اصل موضوع چیست؟!.... اصل موضوع این است که "تجربه کردن به شرط بهره وری " درست  است که همیشه  برای من اصلی بوده در زندگی ....ولی حالا که می بینم بچه های هم ورودی من دنبال منابع ارشد هستند هیچ حس خوبی ندارم....دچار یک حس کودن پنداری نسبت به خودم می شوم که آن هم به دنبال ندامت و پشیمانی قبلی اش ظهور می کند.... یک نمونه ی بارز دیگر این جو زدگی همین بحث اعتقادی است.... آخر درویش هستم و یک جذبه هایی گاهی اوقات من را جذب می کند.... و دلم از این عشق بازی ها با خدا می خواهد.... آن قبل تر ها که دبیرستانی بودم و فرق خوب و بد را درست نمی فهمیدم زیاد درگیر این موضوع بودم که بعد تر ها بل کل همه را کنار گذاشتم.... اما چند وقتی است که باز دچارش شده ام.... همیشه وقتی می خواستم از این رفتار خودم دفاع کنم که مثلا چرا من نماز نمی خوانم، یا چرا اصلا نماز خوان ها را مسخره می کنم همه ی حرفم این بود که میان این همه گوسفند تو هم گوسفند باشی چندان توفیری نمی کند!....حالا منظور نظر من چه بود باید توی همین مثال بفهمید و گرنه ناچارم باز هم موضوع را کش بدهم.....خب اینطور بهتر است بگویم که من همیشه خودم را آدم دینداری تصور می کنم البته با این شرایط که.... خارج از ایران زندگی کنم.... در اوج تنهایی زندگی کنم.... بسیار به روز و مدرن زندگی کنم..... دین را امری کاملا شخصی به حساب بیاورم.....هیچ تظاهری هم در کارم نداشته باشم.....و یک تصویر هم همیشه از خودم وقتی  که از این حرف ها می زدم داشتم....حالا توصیف تصویر.... من توی محله ی" من هتن" "نیویورک" توی پنت هوس یک آسمان خراش سر سجاده ی نماز باشم و در همان حال از پشت پنجره های خیلی بزرگ آپارتمان غروب آفتاب را پشت پل " گلدن گیت" و بقیه ی ساختمان های گنده بک آن طرف پل نگاه می کنم.... باز هم باید این سوال را پرسید که اصل موضوع چیست؟!..... اصل موضوعی که باعث شد من این همه جملات بی ربط را به هم ربط بدهم کتاب "کافه پیانو " است..... یک جایی از کتاب نوشته بود که یک بندی خدا که آدم بسیار متشخصی است و پدرش کارخانه تولید کود دارد و از جهاتی رفتارش به نجیب زاده های انگلیسی نزدیک است و عاشق اسپرسو ،یک کاره غروب که می شود توی همین کافه "پیانو" جا نماز پهن می کند و نمازش را می خواند.... حالا شما بیا و ببین من چه آدم جو گیری هستم که با خواندن این بخش از کتاب این همه موضوع را طول طویل کردم.....


پی نوشت: اعتراف می کنم که اصل این نوشته بر هیچ مبنای فکری من استوار نیست و یک جو شدید و لحظه ای است.....و این را هم اعتراف می کنم که شدیدا دلم بودن در تصویر ذکر شده در متن بالا را می خواهد.....

___ایستگاه هفتاد و چهارم

حال من که شرح دادن ندارد....نشسته ام یک گوشه از دفتر و بی سر و صدا دارم برای خودم توی نت چرخ می زنم....هر از گاهی که خلوت باشد تک چرخ هم می زنم!.... تک چرخ زدنم هم میشود اینکه بیایم اینجا و خطی بنویسم.... میدانی، نه شاید هم نمیدانی....ولی.... امروز سر کلاس بحث این بود که چرا؟!.... اصلا که چی؟!....من هم که از این همه نفهمیدن آدم های اطرافم کلافه شده بودم داد زدم که ای آقا، دلم گرفت از این همه خِسَّتی که در همه چیز دارید.... دل آدمی حرمت دارد به خدا.... از من بپرس چرا فلان کار را می کنی.... یا بپرس اصلا که چی؟!.... اول یکی میزنم توی سرت که یعنی به تو ربطی ندارد.....بعد هم انگشتم را تا خرتناق میکنم توی چشمت که کور شود هر کسی که بد نگاه میکند.... استاد اگر من عشقم کشید و خواستم نصف شب بروم چهار باغ پایین و یک لیوان بزرگ آب طالبی بخورم تو از من منطق و دلیل و برهان میخواهی؟!..... اگر من میایم و اینجا برای ارضای حس نویسندگی خودم که به هیچ جا نرسیده چیزی سر هم می کنم تو از می پرسی که چی؟!....اصلا اگر اول هر چیزی توی این زندگی یک "اصلا که چی" بگذاریم چه؟!.... اصلا تو بیا و به من بگو آمدیم توی این دنیا که چی؟!.... این همه بدبختی و فلاکت توی این دنیاست، زندگی می کنیم که چی؟!.... عزیز من فقط به اندازه یک ارزن این دل را دریاب.... آنوقت است که زندگی را به کاری که دوست داری سنجاق می کنی.... و دقیقا همان وقت است که هر چه علامت سوال است را پاک فراموش می کنی....

 پی نوشت: 
 دل من از شهر شما نیست
 دل من با شهر شما نیست 
شمایی که به آسمان بارانی می گویید 
هوای خراب 
(خدا رحمت کند قیصر امین پور را_ این شعر را چند روز پیش سر کلاس ترجمه متون گوناگون به فرانسه ترجمه کردیم و چقدر سر کیف شدم از این شعر و ترجمه اش به فرانسه و استاد خوب این درس)

____ایستگاه هفتاد و سوم

 سر و صدا زیاد است.... قبلا اصلا متوجه نشده بودم.... هر روز همین جا می نشستم .... هر روز همین جا بلند بلند حرف می زدم.... سر هر چیز بی خودی بلند بلند جر و بحث می کردم.... ولی اصلا متوجه نشده بودم..... هر روز همین جا..... اما اصلا متوجه نشده بودم....وبلاگ بلانش را باز می کنم.... صدای پیانو.... از همان بی کلام ها.... دلم نوشتن میخواهد....دلم زیاد نوشتن می خواهد.... نمی دانم از کجا قرار شد این شکلی بشوم.... اصلا قرار و مدار من با خودم یک همچین چیزهایی نبود.... قرار و مدار هایی که حرمت داشتند.... حتی فکر کردن به آنها غایت زندگی من شده بود....خوب و بدش را کاری ندارم.... دیگر یاد گرفته ام در این عصر هیچ چیز را مطلق حرف نزنم..... هیچ چیز را مطلق فکر نکنم..... هیچ چیز را مطلق باور نکنم.... اصلا این ها به کنار.... نمی خواهم موضوع را قُرُم قات کنم و از اصلش کنار بروم....ولی.... سخت است..... سخت است اگر بخواهم بگویم چطور شد که.... ولی.... همه اش بر می گردد به بندی که بد جور به آب دادم..... همین که به هم رسیدیم چشم هام گیر کرد....دیدم این تو بمیری توفیر دارد با آن تو بمیری ها.... دلم خواست، دلم لرزید، دل غش کرد.... ولی.... قرار و مدار هام..... اصلا انصاف نبود با آنهایی که این همه برایم حرمت داشتند بی حرمتی کنم.... نمی خواستم داستانم بشود همان داستان روز های سپری شده نزدیک.... همان روزهایی که.... باز هم این ها به کنار.... اما هنگامه ی آمدنش که شد، دلم سرید توی دست و پاهام.... مثل ماهی که روی شانه های درخت سر میخورد..... از آن دل سریدن دو سالی گذشته..... پاییز رفت و تابستان آمد و باز هم رفت و آمد....  ولی.... هر روز بوی بهار میداد.... هر روز....

پی نوشت: خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست/سازگاری نکند آب و هوای دگرم(برای مخاطب خاص)

ـــــایستگاه هفتاد و دوم

عصر، عصر دیگری است.... حالا شما بخوان عصر و معنی کن دوره و بعد هم بجای این دوره هزار سال بگذار.... اما برای من عصر میشود همین یکی دو ماهی که زمین تا آسمان  فرق کرده همه اش با قبل تر هاش ....  فرق کرده جای زمین و آسانش....فرق کرده جای سایه و روشنی اش.... فرق کرده جای ترمز و گازش... فرق کرده جای چراغ قرمز و سبزش.... اینها را سر هم نکردم  که جملات فسلفی شیک تحویل داده باشم، این ها را گفتم تا بفهمی چقدر خوب خودم را شیر فهم کرده ام!... میپرسی خودت را ؟!.... من هم می گویم بله ،خودم را.... آخر اگر من خودم را از قبل شیر فهم نکرده باشم نمیتوانم بیایم اینجا و بنویسم، حالا گیرم تک کلمه ی "سلام"!.... در این عصر باید کتاب هام را همراه توی ماشین داشته باشم.... تا اگر دم رستوران ها و فست فود ها منتظر غذا بودم ، پخش ماشین را روشن کنم و با همین موزیک های بی کلام که برای من خلاصه میشوند در انواع پیانویی اش حد اقل یک داستان کوتاه را از یک مجموعه تمام کرده باشم.... باید دفترچه ام را همراه داشته باشم تا اگر پشت رُل بودم، چراغ قرمز بود و تلفنم شارژ نداشت برای در نرفتن فکر هام کاغذ خالی داشته باشم....دیگر نمشود ژست های چخوفی و آلن پویی و فلان گرفت ، و توی اتاق تاریک با تک نوری خلوت شاعرانه درست کرد.... نمیشود لم داد روی صندلی و از پنجره به افق های نا معلومِ بی سر و ته خیره شد و .... آنوقت کرور کرور کاغذِ مچاله پرت کرد سمت سطل زباله ای که اطرافش پُر تر است .... این عصر برای من خلاصه میشود در سرعت.... باید سریع فکر کنم....باید سریع بنویسم ..... باید سریع غذا بخورم.... باید سریع راه بروم.... باید سریع بخوابم....باید سریع بیدار بشوم.... باید سریع آماده بشوم.... باید سریع زندگی کنم.... آخرش برای رسیدن به آنی که میخواهم بشوم دیگر بیشتر از این وقت ندارم..... 

  

پی نوشت: این روزها مسافر دلش قرص است به خاطر خواهی اش....دلش قرص است به خواستنی که سخت است.... ولی.... مسافر میداند که عصر،عصر  وقت نداشتن است....

____ایستگاه هفتاد و یکم

حدودا یک ربع ساعت  میشود که زل زده ام  به صفحه مانیتور و به این فکر میکنم که شروع داستان امشب را چطور لیز کنم.... به قول "مصطفی مستور" شروع  های جذاب و لیز باعث میشود تا خواننده به سرعت به دورن داستان بلغزد ....پس بهتر است شروع جذاب ، لیز هم باشد  .... داستان من داستان شب است.... بازهم سایه ی درخت های باغ پشت خانه افتاده روی دیوار تراس... باد که به درخت ها میخورد سایه و روشنی پیش چشم هام بازی بازی می کنند.... توی تراس خانه ی 50 متری ام نشسته ام....همه ی تنم سرخ شده.... تا الان بیشتر ازده تایشان را سر به نیست کرده ام....حکما بخاطر نور صفحه مانیتور است که اینقدر زیاد شده اند....نور صفحه را کم میکنم و سعی میکنم خودم را حساس نشان ندهم.... نمی خواهم با دیدن درماندگی من بهشان اجازه تجاوز بیشتر بدهم...سعی میکنم چشمم را گیر بیندازم به سایه ی درخت ها و خودم را مشغول نوشتن بکنم....میخواهم پایان خوش این خانه 50 متری را بنویسم.... بنویسم تا در هوش زندگی ام بماند.... بماند که چقدر از شب های بی خوابی من پشت پنجره تراس این خانه گذشته.... شب هایی که تمام چراغ های شهر را من خاموش کردم.... شب هایی که حرکت ماه را دارز کش از پنجره این تراس دید زده ام.... شب هایی که دوربین به دست دنبال چراغ های روشن بلوک 19 گشته ام....و شب هایی که قطره های باران روی شیشه هزار هزار لکه نورانی را توی چشم هام پاشیده اند....شب هایی که از سر دلتنگی عکس های گذشته  را نگاه کرده ام و آلبوم "تقدیم به خدا"ی "علیرضا لاچینی" را هزار بار گوش کرده ام.... داستان شب برای مسافر پایان خوش روز است....تعریف مسافر از شب این است.... نور کم.... مثل نور همین چراغ مطالعه که همه چیز این تراس را سایه روشن دارکرده....ماه تقریبا به نیمه آسمان رسیده باشد.... مثل همین ماه نیمه که به نیمه ی آسمان رسیده.... چراغ خانه های بلوک های اطراف خاموش شده باشد.... مثل همین چراغ ها که الان خاموش اند....و صدایی هم شب را بر هم نزند.... مثلا صدای ماشین هایی که از صبح توی "هزار جریب" ویراژ می دهند.... با این شرایط میتوانم احساس کنم که شب شده است.... آنوقت است که مثل همین الان می توانم خودم را لای سایه روشن برگ های  درخت های روی دیوار تراس جا کنم ..... آنوقت است که میتوانم به هیچ چیز بیخودی فکر نکنم و چشمم را گیر بیندازم به نور هایی که زندگی داده اند به امشب.... آنوقت است که اصلا میتوانم زندگی کنم.... مثل همین الان.... روزهای آخری است که میتوانم توی این خانه 50 متری هزار بار بالا و پایین بروم.... داستان این خانه تا چند روز دیگر تمام میشود.... ولی داستان شب های این خانه در هوش زندگی من خواهد ماند....


پی نوشت:ساعت نوشتن پست 4:15 ... تراس خانه 50 متری....ساعت ارسال پست 15:33...دفتر خبرگزاری ایسنا.... 

____ایستگاه هفتادم

کثیف است... همه جای خانه کثیف است.... تراس پر شده از خرت و پرت هایی که هیچکدام به درد یک آدم زنده نمیخورد.... آشپزخانه را سوسک برداشته.... حتی توی یخچال هم لول می خورند.... ظرف ها توی سینک تلمبار شده و من فقط می توانم به این فجایع بر و بر نگاه کنم .... و بعد هم گوشه ی زیر پوش رکابی ام  را بالا بزنم و کنار نافم را بخارانم....به قول "چارلز بوکوفسکی" فقط بلدیم بخوریم و بگوزیم و بخارانیم.... توی "عامه پسند" این را گفته بود و چقدر همان لحظه به دلم نشست، و پیمان خاکسار هم چه خوب ترجمه کرده این کتاب را... کتاب...کتاب ها از آنچه فکرش را بکنی اوضاعشان بدتر است.... آنقدر خاک روی بعضی هاشان  نشسته که عنوان کتاب تقریبا ناخوانا شده.... چند ماهی است که فکرم چاق نیست.... چه برای نوشتن اینجا چه برای کار و عکس و زندگی....روزهایی بود که همه اش به فکر اینجا بودم .... اصلا آنروزها به فکر بودم....اما امروز همینطور که این خانه ی 50 متری را هزار بار بالا و پایین می کنم به هیچ چیز فکر نمیکنم... راستش را بخواهی به یک چیزهایی فکر میکنم.... خب آدم گرسنه وقتی احساس ضعف شدید بکند به گرسنگی هم فکر می کند....به این هم فکر میکند که توی یخچال به جز سوسک کلی غذای چند روز مانده هم پیدا میشود....و بعد که سراغ میگیرد میبیند سوسک ها بیشتر از او به فکر غذا های چند روز مانده هستند.... هزار بار دیگر این خانه ی 50 متری را بالا و پایین می کنم و نمیدانم چطور خودم را به آنروزها برگردانم.... تا امروز فکر میکردم طبق یک قانون فیزیکی، چون آن روزها بهترین و آرام ترین روزهای زندگی من بوده باید با از دست دادن انرژی به حالت آرامش برگردم....چند ماهی است همین روال را دنبال کرده ام.... آنقدر انرژِی از دست داده ام که فقط می توانم یک جا دراز بکشم و بر و بر یک گوشه را نگاه کنم و در همان حین هم به نیاز های اولیه ی آدمی فکر کنم.... شده ام خود "گندمٍ"،"سارا سالار" که میگفت برای یک روز یک جا لم دادن و فاتحه ی آنروز را خواندن باید به من جایزه ی نوبل بدهند....ولی امروز انگار یک حالی ست.... از ظهر که از خواب بیدار شدم دلشوره دارم.... آرام و قرار ندارم.... هیچ کدام از اعضای بدنم به فرمانم نیست.... توی تراس بودم که این دلشوره به حداکثر توان تحملی من رسید و نا خود آگاه دستم به طرف کارتن های گوشه ی تراس رفت.... بعد از کارتن های بیخودی پتو ها و بالشت ها را جمع کردم .... چند ساعتی توی تراس بودم تا بالاخره چیزی از آن خرت و پرت ها توی تراس نمانده بود.... یاد حرف یکی از رفقای دانشگاهی افتادم که در ظم تئوری انرژِی سوزی من می گفت برای رسیدن به حالت قبلی و آرامش لازم نیست حتما همان مسیر قبلی را دنبال کنی.... لازم نیست شب تا شب همان کارها را بکنی.... شروع یک مسیر تازه بعضی وقت ها خیلی راحت تر از بازگشت به حالت آرامش است.... و من باز هم بی اراده به سمت آشپرخانه کشیده شدم....حکایت آشپرخانه هم چیزی مثل تراس شد.... دستمال به دست توی خانه میچرخم و هر چیزی که فکرش را بکنی دستمال میکشم.... میز تحریر و قفسه کتاب هام را جابجا کردم..... چند تایی عکس و پوستر و قاب و از این جور چیزها که میشود به دیوار زد یا آویزان کرد به دیوار زدم یا آویزان کردم.... دیر وقت است.... هر چه هست خواب و خستگی است....چشم هام میسوزد.... جان سر پا ایستادن ندارم....فردا کلی کار دارم.....


پی نوشت: این اتفاقات دیروز افتاد و من الان سرکار توی دفتر هستم....گرسنه ام.....وقت نهار شده....

____ایستگاه شست و نهم

دیر شده.... حال و هوای عید و تعطیلی تمام شده ..... ولی..... خستگی هام را هنوز بیرون نکرده ام..... هنوز دلم دلشوره های بیخودی مامان و غرغر های بیخودی تر بابا را میخواهد.....دلشوره ی اینکه چینی گلدرشت گل محمدی را برای پذیرایی از میهمان ها بگذاریم یا..... نه حال خواندن داشتم.....نه حال نوشتن..... اصلا جان تکان خوردن نداشتم..... فقط شب و روز چشم هام را باز نگه میداشتم..... زل میزدم به مانیتور..... دلم میخواست با تمام وجود دروغ هایشان را باور کنم..... انگار شاخ دار ترین دروغ های دنیا پیش چشم هام واقعی بودند.....و من سرخوش بودم از باور این همه دروغ.... حتی بهشان فکر هم نمی کردم.... یک جورهایی سرم را شیره میمالیدند،مثل بچه ها!..... فیلم که شروع میشد از جایم جنب نمی خوردم..... صورتم لمس میشد و پلک هام بی حرکت می ماند..... من دلم پایات خوش میخواست..... اگر آخرش همه چیز با خوبی و خوشی تمام میشد ذوق میکردم...... برای همه خوشحال میشدم.....  دلم هم نمیخواست بلاتکلیف بمانم.....اگر فیلم یکهو کله پا میشد و آخرش معلوم نبود ، این دیگر تیر خلاص من بود..... چشم هام خیره می ماند به صفحه ی نمایش.....  حالا گیرم یک ساعت..... یا بیشتر .......برای خودم خوش ترین پایان ممکن را برای فیلم می ساختم .....و باز هم برای همه خوشحال میشدم..... 


پی نوشت:اگر  مدتی نبودم..... دلم پایان خوش میخواست..... همه ی وقتم را گذاشته بودم پای دیدن و سر خوشی از ساختن پایان خوش.....

____ایستگاه شست و هشتم

مامان هفت روز هفته خسته بود.... خسته از کار زیاد.... از وقتی که یادم میاید یا داشت برگه های دانشجو ها را این ور و آن ور میکرد.... یا پرونده های آموزش و پرورش را.... ما بچه ها هم عادت کرده بودیم که برای خودمان غذا گرم کنیم..... یا اگر خیلی خوش به حالمان بود با پولی که صبح کف دستمان گذاشته بودند برای خودمان از ساندویچی اصغر آقا هر چه عشقمان میکشید میگرفتبم..... مامان عصر ها دیر خانه میامد.... درست وقتی که بابا بعد از چرت عصرش باز از خانه بیرون رفته بود....مامان عصر های زمستان هوا که تاریک بود میرسید..... وقتی از در هال وارد میشد مقنعه اش را بالا میزد..... کیفش را همان کنار جا لباسی میگذاشت و مانتو اش را آویزان میکرد....توی آینه با خودش چیزهایی میگفت و.....بعد با همان برگه ها یا پرونده ها میرفت داخل اتاقش..... مامان زمستان ها از همیشه خسته تر بود..... زمستان اخم های مامان پر پشت تر میشد..... حکما از سردی هوا بود.... مامان هیچ سرما را دوست نداشت..... همیشه هم از لباس های زمستانی شکایت میکرد..... از اینکه اگر کم بپوشی سرما امانت را میبرد .....و وقتی لباس هات زیاد باشد انگار که داری خفه میشوی ،نای تکان خوردن نداری.... مامان میگرن داشت..... همیشه پرده های اتاقشان را میکشید و ساعت ده نشده میخوابید.... مامان زیاد خوش اخلاق نبود وقت هایی که سرش درد میگرفت..... هفت روز هفته، مخصوصا زمسان ها خانه همه چیزش در هم بر هم بود..... ولی..... یک روز بود که همه چیز فرق میکرد.....جمعه ها..... جمعه ها ،صبحِ مامان دیر تر شروع میشد..... ساعت نه یا ده از اتاق بیرون میامد.... آن وقت های مامان خیلی خوب بود.....مهربان بود..... مامان صدای معین را خیلی دوست داشت..... جمعه ها صدای معین همه ی خانه را میگرفت....." من از این دنیا چی میخوام.....دو تا صندلی چوبی.....که منو و تو رو بشونه ..... برای گفتن خوبی....."بعد مامان تمام پرده های سالن پذیرایی را میکشید..... توی آشپز خانه نهار را آماده میکرد و بعد از آن خانه را مرتب میکرد.....گرد گیری میکرد...... قسمت خیلی خوب جمعه ها نهار دسته جمعی سر میز بود.... همه دور هم.....انگار هر چهار نفرمان بیشتر منتظر مامان بودیم.....که برایمان غدا بکشد و بعد از خوردن غذا پشت سر هم بگوییم "مامان دستت درد نکنه"..... مامان بعد از نهار نمیخوابید..... توی اتاق ها میچرخید و لباس های چرک را میریخت توی سبد بزرگه.....این سبد خیلی توی خانه ما مهم بود..... همیشه هم "سبد بزرگه "صدایش میکردیم.....دلیل مهم بودنش هم اینکه مامان فقط با این سبد بود که میتوانست همه ی لباس ها را یک جا جمع کند.... مامان بعد از نهار برای خودش چای دم میکرد ..... همان وقتی که توی آشپز خانه لنگن لباس شویی را پر و خالی میکرد و لباس ها را روی بند رخت توی حیاط پهن میکرد..... همان وقت هم ما بچه ها جلو تلویزیون توی سالن دراز میکشیدم و تلویزیون تماشا میکردیم..... همان وقت هم بابا جلو تلویزیون توی هال روی مبل خوابش میبرد..... مامان بعد از شستن لباس ها میامد پیش ما..... حرف میزدیم..... میخندیدیم..... مامان موهای آبجی زری را که همیشه بلند بود میبافت و به جان آبجی فاطی غر میزد که چرا موهاش را کوتاه میکند.... بعد هم نوبت من بود..... که نصیحتم کند.... که اینقدر پای این کامپیوتر نشین وبازی نکن.... ولی مامان این وقت ها عصبانی نبود..... جمعه شب ها بساط شام و چایی را آماده میکرد.... به بابا تلفن میکرد که زود خانه باشد ....میگفت شب های جمعه توی خانه ماندن اعصاب میخواهد..... میگفت اصلا عصر های جمعه آدم را کفری میکند..... میگفت آدم باید بزند ببرون .....این "بیرون" هم یا باغ این خاله بود یا آن عمه یا آن دایی یا آن عمو..... اگر هم حال مامان خیلی خوب بود این بیرون میشد "لونا پارک"و "پیتزا پیتزا"..... مامان هیچوقت جمعه ها سر این که کی خانه باشیم حرفی نمیزد..... نمیدانم خودش خسته از کار بود یا دلش به حال ما میسوخت..... این را هیچوقت از مامان نپرسیدم.....مامان خیلی خوش اخلاق نبود..... هفت روز هفته هم سر کار بود..... ولی جمعه ها.....جمعه ها مامان بهترین مامان دنیا بود.....


پی نوشت: امروز صدای معین بود و یک خانه پنجاه متری و..... شب و خانه کنتاکی و ...... امروز جمعه ای به سبک جمعه های مامان بود.....

____ایستگاه شست و ششم

تقریبا یک ماه گذشته.....یک ماه از آخرین باری که همه ی زورم را گذاشت باشم پشت انگشت هام و زل زده باشم به این صفحه تا یک چیزی به اسم پست اینجا به روز شده باشد.... ولی این یک ماه چیزی بیشتر از این هاست.....بیشتر از یک غیبت ..... این یک ماه  یعنی من  این همه روز فقط دور خودم چرخیده ام و آخر شب هم نه فکری بوده نه خیالی..... ولی مسافر همه چیزش را میدهد برای همین شب..... همین شبهایی که فرداش هم امتحان پایان ترم دارد و نصف کتاب هم مانده ولی میاید و برای خودش داستان سر هم می کند..... من از همان اول آدم فکر و خیال هام بودم..... از همان اول یعنی دقیقا از زمانی که من به بابا میگفتم:" بابا اینو میخوام" .....و "این" یا لباس و شمشیر زورو بود، یا اسباب بازی دیگری ، یا یک چیزی که معمولا زیر 10 سال آدم بهانه اش را میگیرد.... همیشه هم بعد از خستگی فکر و خیال به همان" این " میخوابیدم .....برایم هلی کوپتر اسباب بازی پرواز میکرد و من سوار اسب با لباس زورو از دست آن فرار میکردم..... بعدتر ها هم همه اش به خاطر سنم نمیشد چیزی را داشته باشم..... خب قد و هیکلم به دوچرخه بیست و یک کوهستان نمیرسید و من هم فکر و خیالش را با دوچرخه چهارده خودم عوض میکردم..... به همین راحتی!.....الان هم که خودم را میبینم همانم ..... باید شب بشود..... نزدیک وقت خواب.... من هم شروع کنم به خیال بافی.... مثل همین امشب که دیدن یک مجوعه عکس از "رضا سلطانی" مرا تا خود هند و گود کشتی هندی برد..... آنجا داشتم دور گود میچرخیدم و بی صدا فقط و فقط عکس میگرفتم..... "سلطانی" یکی از عکس ها را توی حمام گرفته بود....حمام که چه عرض کنم .....یک جایی توی حیاط که یک شیر آب بی هوا از دیوار بیرون زده بود و کشتی گیرها زیر آن خودشان را آبکش میکردند.... داشتم به این فکر میکردم که نکند این کشتی گیر های غول تشن از دستم شاکی بشوند و یک فصل کتکم بزنند و دوربینم را هم بشکنند!..... آخر آدم هر جور باشد دوست ندارد زیر دوش - حالا دوش ، حمام، یا هر چیزی با همان تفاسیر بالا- سوژه ی عکس باشد..... اصلا بهتر است بروم بخوابم..... آخر یکهو میبینی این فکر و خیال ها بی خود و بی جهت یک دوربین شکسته هم میگذارند روی دستم..... 


پی نوشت: امان از درس.... امان از امتحان.....امان از شلوغی های بی خود....دلم میخواست تا خود صبح به "این" های امروزی ام فکر کنم..... تا خود صبح برای خودم خیال بافی کنم....دلم میخواست ولی.....

____ایستگاه شست و پنجم

عاشورای 1390- مشهد


پرده ها را تمام کنار میزنم....چراغ های اتاق را خاموش میکنم....اینطوری روشنی چراغ های شهر بهتر به چشم میاید....هیچ صدای اضافه ای هم نیست که امشب را به هم بزند.... با هر جان کندنی شده کاناپه ی گوشه ی اتاق را میشکم جلو پنجره....لم میدهم و چراغ های منتهی به حرم را دنبال میکنم.... چیزی از گنبد و گلدسته ها پیدا نیست....فقط  از روی روشنی زیاد چراغ ها در هواست که میشود فهمید آنجا خبری است....ولی نمیدانم چه خبری  که من از آن بی خبرم....توی اتوبوس ، توی راه مشهد که بودم یکی ازاین حرف میزد که امام رضا باید بطلبد تا کسی به زیارتش برود....میگفت هیچ کس بی دعوت آقا به مشهد نمیاید.....ولی من  که بعد از 6 سال باز به مشهد آمده ام هنوز گیج نفهمیدن این طلب هستم....هنوز هم نفمیده ام چه خبر است که من از آن بی خبرم....بدنم بی حس بی حس است....حسم خنثی خنثی است.... پارسال همین موقع ها بود که عجیب دلم هوای مشهد کرده بود....عجیت دلم درد و دل میخواست.... آنروزها آنقدر حرف داشتم که از همان جا با صدای بلند سلام کردم....آنقدر بلند که دل خودم لرزید....دلم لرزید و باز هم حرف زدم....از او گفتم....که دیگر نبود....از او که برایم  بزرگ بود.... بزرگ به اندازه همه درخت هایی که برای دیدنشان سرم به سقف آسمان خورده بود.....از خودم گفتم....از خودی که آنروزها مینشست پشت میز و کودکانه مینوشت و میخواند....از خودی که بی او نبود.... همان روز همه ی حرف ها مان را با هم زدیم....با صدای بلند.... و وقتی از پشت غبار های دلم..... طلایی رنگ گنبدش درخشید....همه خواب هایم تعبیر شد......


امروز روز رفاقت بود....روز عکاسی با رفقای خوب مشهدی.... و امشب ....آخر یک روز بی حس و حال و خنثی....


پی نوشت: تمام خواب هایم تعبیر شد

وقتی از پشت غبارهای دلم

طلایی رنگ گنبدت درخشید

سلام بر سید خراسان

_ این پست نشانه ی بارز یک حس خنثی است.....نوشتم که هیچ وقت 15 آذر 1390 را فراموش نکنم.....همین.... 

ــــایستگاه شست و چهارم

اصفهان زندگی را از سر گرفت

____ایستگاه شست و سوم

برگه های خبر جلو چشمم است..... حرف های "کیارنگ علایی" است.....امشب از وقتی آمدم خانه،تقریبا ساعت ده؛ همه ی فکرم این بود که بیایم و اینجا بنویسم.....اول از وحید نوشتم..... وحید،سوپری محلمان است که با هم کلی رفیق شده ایم.... آدم خوشحال و خندانی است..... همیشه پشت دخل مغازه است و تند تند جنس های مشتری ها را توی پاکت میگذارد.....ندیده بودم چیزی بشنود و با دل پر حرفی بزند.... دلش روشن بود.....به زندگی .....شاید.....اما..... چند روز پیش هیچ حال و روزش خوش نبود.....قبل تر ها سیگار میکشید اما هیچوقت به همراهی پاکت سیگار ندیده بودمش....امروز پشت دخل نبود.....بیرون مغازه کنار پله های بازارچه نشسته بود.....با سر پایین ، چشمش به جایی خیره بود ..... رفتم کنارش.... لبش ترک برداشته بود.....حکما از سیگار کشیدن زیاد.....پاکت سیگار توی مشتش مچاله بود.....منگ حال وحید بودم.....گذاشتم بی سر و صدا سیگارش را دود کند.....سیگارش که تمام شد پاکت خالی را باز کرد....معلوم بود دیدن پاکت خالی به مذاقش خوش نیامد.....آخر یکهو شروع کرد....."اصلا این همه سگ دو بزنی که چه!؟..... کجای این خراب شده دنیا را به ناممان میزنند که از صبح تا شب توی نیم متر جا داریم وول میخوریم..... مگر چقدر قرار است بعد از این چیز ببینیم که چشممان را عادت داده ایم به دیدن روغن و برنج و تخم مرغ و هزار تا خرت و پرت دیگر.....غم و غصه مان نداشتن پول خورد است و شکستن چهار تا تخم مرغ توی یک کارتن....از بچگی کار کردم.....گفتم خانه و ماشین که داشته باشم دیگر کسی نه نمیاورد.....حالا که دل ما گیر کرده".....رفت توی مغازه .....یک پاکت سیگار برداشت و از پله های بازارچه بالا رفت..... منگ حال وحید بودم.....کلا توی این چند روز منگ بودم......بعد از وحید خواستم از مادر بزرگ بنویسم.....مادر بزرگی که دیگر من را نمی شناسد و سراغ من را از خودم میگیرد.....آن هفته خانه پدری بودم.....سری به خانه مادر بزرگ زدم.....روبروی مادر بزرگ نشسته بودم..... از من حرف میزد....که نیست......که خیلی وقت است نیامده..... چشم هایش از پنجره خیره به حیاط بود.... حیاطی که شاید منتظر بود من پانزده سال پیش از پله های دالان بدوم توی حیاط و او هم روی تخت چوبی زیر درخت انجیر نشسته باشد..... شاید داشت روزهایی را با خودش مرور میکرد که ما بچه ها دور تا دور تخت جیغ و فریاد میکردیم و او برای خودش یا سبزی خورد میکرد یا برنج پاک میکرد یا قند میشکست یا.....شاید با خودش اینها را مرور میکرد.....شاید هم ..... ولی مادر بزرگ باز سراغ من را از خودم میگرفت.....خیره به دستهای مادر بزرگ و منگ حالش بودم..... بعد از آن خواستم از خودم بنویسم.....از خودی که دلش کمی بیکاری میخواهد.....کمی لم دادن و یک دل سیر فکر کردن و خیال بافتن میخواهد.....عکس های امشب را ادیت کردم.....دارم عکس های دیروز زاینده رود آبدارم را نگاه میکنم..... کلاس تربیت فردا را که باید بیخیال بشوم.....مصاحبه "رضا نور بختیار" و " کیارنگ اعلایی" را باید تا فردا قبل از ظهر آماده کنم..... راستی ساعت 2 تا 4 هم کلاس جبرانی درس نگارش دارم..... ساعت 6 توی دفتر ایسنا جلسه داریم و باید عکاسی کنم.....ساعت 8 هنر سرای خورشید کنسرت است، باید بروم برای عکاسی..... ساعت هم الان شد 2:21.... و من خسته ام.....


پی نوشت1:برای خستگی از نفهمیدن دلیل زندگی لازم نیست به اندازه " هایدگر" و "نیچه" و "سارت"و ... فلسفه بافی کرده باشی، همین وحید،سوپری محل ما خودش از خیلی از این فیلسوف ها خسته تر است از نفهمیدن دلیل  زندگی ......

2:خانه مادر بزرگ،صدای مادر بزرگ،بچگی های خانه مادر بزرگ، برای من دوست داشتنی است.....

3:کاش کمی بیشتر از خودم نوشته بودم .....از اینکه دلم یک کمی، فقط یک کمی بیکاری میخواهد.....


____ایستگاه شست و دوم

همه بدنم درد میکند.....از خواب که بیدار شدم ؛حدود ساعت 12ظهر، انگار که بدنم را آبکش کرده باشند همه استخوانهام درد میکرد..... به زحمت از رختخواب جدا شدم.....چرخی توی خانه میزنم.....پرده ها تمام کشیده است و خانه تاریک ......نگاهی به دور و برم میکنم.....مشتی کتاب روی زمین.....چند تکه لباس روی صندلی چوبی بزرگ.....هفت هشت تا لیوان با لک چای روی میز..... توی آشپزخانه هم هر دو لگن سینک ظرفشویی پر از ظرف کثیف است......سومین کیسه زباله هم پر شد و من نمیدانم چه طوری باید این همه زباله را چهار طبقه پایین ببرم!.....توی یخچال را نگاه میکنم.....باز هم خالی شده!.....دکمه ی کتری را میزنم و همان چای دو سه روز مانده را میریزم توی لیوان.....آب را میبندم به چایی و با یک حبه قند همه اش را سر میکشم!.....از آشپزخانه بیرون میزنم.....دلم سیگار میخواهد!.....تا چند روز دیگر باید منتظر بمانم تا این الکترو اسموک به دستم برسد؟.....از دو شب پیش که سفارش دادم آن هم با پست پیشتاز باید تا الان میرسید!.....خب نرسیده و فعلا خبری از سیگار نیست.....دلم یک جوری آشوب است...... خانه بهم ریخته است.....گزارش های ایسنا را آماده نکرده ام.....برای کلاس های فردا اصلا نمیدانم چه کار باید بکنم!..... حال و حوصله ی آشپزی را ندارم.....حال و حوصله ی ظرف شستن هم ندارم.....حال و حوصله تا بازارچه رفتن را هم ندارم..... حال و حوصله تنظیم گزارش را ندارم.....حال و حوصله درس خواندن هم ندارم.....اصلا حال و حوصله خودم را هم ندارم.....بی سر و صدا نسشته ام توی نت چرخ میزنم.... باز هم از سر و صدای زندگی خبری نیست.....چند روز پیش شنیده بودم "جدایی نادر از سیمین موسیقی متن" ندارد..... فیلم را پلی میکنم......صفحه نمایش فیلم را میبندم و فقط به صدای آدم ها گوش میکنم.....آنها حرف میزنند و من گوش میکنم.....حرف نمیزنم.....بلند میشوم چرخی توی خانه میزنم.....کتاب ها را جمع و جور میکنم.....لباس ها را آویزان میکنم.....میروم توی آشپزخانه شیر آب را روی ظرف ها باز میکنم...... برمیگردم و صدای فیلم  را بیشتر میکنم طوری که توی آشپزخانه صدایشان را بشنوم.....ظرف ها تقریبا تمام میشود.....قوری چای را خالی میکنم.....آب جوش تازه میگذارم.....چایی تازه دم میکنم......برنج را آبکش میکنم و بعد از اینکه چایی ام را خوردم برنج را دم میکنم......بر میگردم توی اتاق .....هنوز صدایشان میاید.....گزارش ایسنا را آماده میکنم و میفرستم برای دبیر سرویسم...... به کتاب درس های فردا نگاه میکنم..... هیچ کار خاصی نداریم.....پنجره نمایش فیلم را باز میکنم......آخر های فیلم است..... شنیده بودم جدایی نادر از سیمین موسیقی متن ندارد!..... 


پی نوشت: "جدایی نادر از سیمین "پر بود از صدای زندگی.....ولی.... چقدر من خسته ام.....فکر کنم غذا هم سوخت !...... وای که عجب چیز مزخرفی است این وبلاگ نویسی :-).....

____ایستگاه شست و یکم

اینجا تنها جایی است که" چاپ نشده های همشهری داستان "را پیدا میکنید

____ایستگاه شستم

امروز 9 مهر بود....امروز روز نهم پاییز بود....بی هیج انتظاری رسید.... بی هیچ قربان صدقه و خواستنی خودش آمد.... من یکی که هیچ حواسم به آمدنش نبود..... اصلا دیگر حواسم  به این چیز ها نیست..... انگار نه انگار که سال پیش ساعت به ساعت و لحظه به لحظه پا پی آمدنش میشدم.....سردی میخواستم.....سردی ای که تنم را خنک کند....آنروزها داغ بودم.....گر گرفته بودم از آن همه فکر و خیال.....فکر و خیالاتی که شاید دخلی به من نداشت.....فکر و خیال آدم های خط واحد بود شاید؟.....ولی.....این روزها بی خیال آنها سوار واحد میشوم.....فقط به فکر رسیدنم.....رسیدن به جایی.....فقط رسیدن.....آنروزها ولی به فکر فکر و خیال آنها بودم.....آنروزها فکری تر از این روزها بودم.....این روزها فکرم شلوغ است .....ولی فکر و خیال نیست.....آنروزها خسته بودم، و هیچ کس هم بالش نبود.....این روزها ولی دلم به "بهار" قرص است..... خستگی های این روزها را توی همین رختخواب بیرون میکنم....زود خوابم میبرد.....چشم هام را که روی هم میگذارم نه خبری از قالیچه پرنده است و نه خبری از فکر و خیال.....فقط خستگی است که توی همین رختواب جا میماند....این روزها کمتر اخم میکنم....بیشتر توی کوچه ، خیابان ، دانشگاه و سر کار حرف میزنم.....بیشتر میخندم.....خیلی بیشتر از آن چیزی که از خودم انتظار داشتم.....آنروزها روزهای بی حرفی بود.....انگار روزه سکوب گرفته باشم.....فقط نگاه میکردم.....چشم هام را به چیزی گیر میانداختم و فکر و خیال ها شروع میشد.....حتی توی خواب هم همراهم بودند..... حالا همه اینها به کنار.....من آدم فکری بودن را بیشتر دوست میدارم.....


پی نوشت:

باز هم همه ی اینها به کنار....من آدم فکری بودن را بیشتر دوست دارم.....

____ایستگاه پنجاه و نهم

کلی حرف....کلی حرف بین کله و انگشت هام تلمبار شده بود که  از بس ننوشتمشان  همانجا ماند و بیات شد.....تاریخ مصرفشان گذشت..... حرف از روزهایی که همه اش دنبال آدم ها بودم برای مصاحبه و خبر.....حرف از تاتر ها و کنسرت هایی که برای عکاسی رفتم.... حرف از خستگی هایی که نوشتن توی خط واحدم را امروز و فردا میکرد.....حرف از رفقایی که یک هفته تمام اینجا چتر بودند و هیچ حرف من را نمیفهمیدند..... حرف از شروع کلاس هام همراه با مسمومیت دو سه روزه!!.....حرف از شبی که دلم میخواست به اندازه ی تمام زندگیم کنار دست "بهار" توی ماشین بنشینم ..... او رانندگی کند و من با خیال خوش همان موزیک را هی گوش بدهم و سیگار دود کنم..... حرف از این خانه 50 متری که کلی داستان برایم دارد....ولی.....گفتم که همشان ماند و بیات شد.....اما حرف امشب.....امشب از همان سر شب کش آمد..... من همینجا پشت میز نشسته بودم و چشم هام را به چیزی گیر مینداختم.....سر شب از خانه زدم بیرون.... برای سیگار خریدن و کشیدن..... همسایه سمت راستم اثاث کشی داشت..... تازه وارد بود.... بعد از یک ساعت که برگشتم کسی توی پله ها نبود.... دوباره پشت میز نشستم.....اینبار گوشم گیر کرد.....دیوار این خانه ها آنقدر نازک است که صدای نفس های همسایه ات را میشنوی.....صدای چهار نفرشان را واضح میشنیدم.....وسیله ها را جابجا میکردند و حرف میزند..... مرد خانه بعضی وقت ها داد میزد و زن و بچه ها هم همینطور.....سر چیدن خانه بحث میکردند..... بعد بلند بلند میخندیدند..... بی اختیار من هم میخندیدم..... وقتی جر و بحث میکردند اخم میکردم..... من هم غر میزدم ..... من هم نظر میدادم.....خب راست میگوید اینجا بهتر است !.....مگر نمیبینی!..... توی این ساختمان با هیچ کس جور نیستم..... گفتم به اینها هم نباید دل خوش کنم!..... بیخیالشان شدم.....سرم را گرم کارهای خودم کردم.....ولی..... آنها که نمیدانند!.....من هم میخواهم با آنها زندگی کنم!.... حد اقل با صدایشان!.....

پی نوشت:توی یک خانه حرف که باشد یعنی زندگی هم هست.....صدایشان برای من هم حکم زنده بودن را دارد.....کاش همیشه همینقدر بلند حرف بزنند.....

____ایستگاه پنجاه و هفتم

اینجا که نشسته ام دلم یک جای دیگری را میخواهد....جایی که وقتی آنجا بودم  دلم جایی که الان نشسته ام را میخواست....اینجا یعنی خانه پدری و آنجا یعنی خانه 50 متری خودم.... الان توی اتاقم توی خانه پدری نشستم و دارم با این کامپیوتر قدیمی که تلق و تولوق کیبوردش حس نوشتن و تایپپ کردن را در آدم چند برابر میکند مینویسم.... توی خانه 50 متری همه ی خواستنم دیدن یک جفت چشم آشنا بود.....دلم مسیر های تکراری را میخواست.... دلم خانه ی آشناها و فامیل را میخواست.....دلم  یک ناهار دست جمعی سر میز را میخواست.....دلم گیر های بی خودی بابا و نصیحت های بی خودی تر مامان را میخواست.....آنجا هر نگاهی برایم غریبه بود..... هر نگاهی را بی دلیل تجاوز میدانستم.....انگار که بخواهند با نگاه هاشان به آدم دری بری بگویند.....امروز روز آخری است که باید صبح ها رژه ی بی خودی بابا را توی خانه تحمل کنم..... امروز روز آخری است که باید به حرف های بیخودی لبخند بزنم و وانمود کنم که حرف هایشان برایم مهم است..... حالا فهمیدم که من دیگر آدم اینجا نیستم..... فهمیدم که گذشته من ربطی به حال من ندارد.....فهمیدنش سخت بود..... کلی تنهایی داشت.....کلی زل زدن به در دیوار داشت.....کلی خود خوری داشت..... توی این یک هفته و چند روزی که اینجا بودم فهمیدم دیگر فامیل و خانواده هم به نبودت عادت میکنند.....فهمیدم که فقط گاه گداری اسمت بین آنها میاید و بعد تمام.....هر کسی میرود سی زندگی خودش.....فهمیدم که بدون تو زندگی آنها لنگ نمیشود.....و فهمیدم که بدون آنها هم تو دیگر زندگی خودت را داری..... آدم هایی آمده اند که الان جزو زندگی تو هستند..... آدم هایی که حال تو با آنها میگذرد..... و بدون این آدم هاست که کار و زندگی تو لنگ میشود....کج و معوج میشود..... اینجا دیگر به تخت خوابم هم عادت نداشتم..... همه اش با کمر درد از خواب بیدار میشدم..... حتی نور هم اینجا مزاحم بود.....آخر وقت خواب مسیرش با مسیر چشمم جور بود و خوابم را ناجور میکرد....اینجا دیگر به هیچ چیز عادت نداشتم.....دیگر جای هیچ چیزی را نمیدانستم و برای پیدا کردن هر چیزی باید سوال و جواب میکردم.........امروز روز آخری است که اینجا هستم......امروز روز آخر خانه ی پدری است....


پی نوشت: نه اینکه دیگر اینجا و خانواده و فامیل را دوست نداشته باشم..... نه اینکه دلم برایشان تنگ نشود.....ولی.....آنها دیگر جایی در حال من ندارند و بدون آنها زندگی من کج و معوج نمیشود.....

____ایستگاه پنجاه و ششم

حالا مگر میشود ..... مگر بعد از این همه لحظه های دوست داشتن میشود کشید زیر همه چیز و گذاشت رفت..... حتی اگر به او هم فکر نکنم که میکنم و بد جوری هم میکنم..... به خودم شک میکنم.....به اینکه مرامم مرام نبوده و مرد بودنم نا مرد بوده......پنجره ی یاهو مسنجر باز است و دارم از پشت نوشته هاش حرص بغضش را توی کلمات میبینم ..... آنجا به روی خودم نمیاورم که اینجا چه خبر است..... ولی .....اینجا دماغم را بالا میکشم و شوری اشکم را مزه میکنم.....پیشتر هم گفته بودم.....گفته بودم که برای ماندن هیچگاه بهانه ای لازم نیست و برای رفتن هزاران قصه ی نگفتنی است..... اما سکوت به اجبار این قصه ی نگفته راه نفس کشیدنم را بسته ..... نشسته ام گوشه ی اتاق و باز هم کشدار نفس میکشم..... پشت سر هم سیگار آتش میکنم و گلوی خشکم  را تشنه تر میکنم.....خاطره ی همه ی ماه ها .....  همه ی روزها و همه ی ساعت های سپری شده ی نزدیک مثل سیل خراب میشود روی سرم..... تازه خاطرم میاید که همه ی "اولین هایم " با او بوده..... نفسم میگرد..... زیر آن همه فکر و خیال گیر کرده ام و نفسم بالا نمیاید.... یک جوری که خودم هم ترس برم میدارد مینویسم کلا تمام و چشمم گیر میکند روی تمامی که ترس دارد ..... گوشه ی اتاق نشسته ام..... بالشم را بغل میکنم و مچاله میشوم توی خودم..... این تا آخر خودت را باید جور دیگری به خودم ثابت کنم..... وگرنه به خودم شک میکنم.... به این خودی که دوست دارد دوست داشتن را ..... یک آن تمام وجودم میخواهد لو بدهد این هایی که گفتم و نتیجه اش شده بود خستگی و دلزدگی از او بهانه است..... بهانه ای که پشتش یک دنیا خواستن اوست..... خواستنی که مانده پشت یک قصه ی نگفته ی من.....حالا حال او به کنار که دلم میخواست تمام شده باشم وقتی جواب کلا تمام مرا داد....ولی.... به خودم باید ثابت میکردم.... خودم را به خودم باید ثابت میکردم.....این خودی که لحظه های دوست داشتن را با هیج لحظه ای برابر نمیکند....دستم شل میشود..... دلم و دستم مرا لو میدهند..... توی یک لحظه که دوست داشتن او میشود همه ی خواستنم ..... یک کلمه مینویسم و میمانم توی ادامه اش..... ولی.....لحظه ای دیگر میشود و باز هم دست و دلم میخواند که مرا لو بدهند..... نفسم سبک شده..... یک جوری که انگار میخواهد همه ی اکسیژن هوای اتاق را یک جا بکشد داخل ریه هام..... دوست دارم لحظه های دوست داشتن او را کشدار کنم..... کشدار به اندازه ی تمام نفس های زندگیم......


پی نوشت: اگر تا به حال هیچ چیز را به هیچ کس ثابت نکرده بودم این خودم را که دوست دارد لحظه های دوست داشتن را به خودم ثابت کردم.....و چه خوب است حال این خود من....

____ایستگاه پنجاه و پنجم

نشسته ام گوشه ی اتاق و نفس میکشم....کشدار نفس میکشم.... گرم است.... همینطور که به دیوار تکه داده ام سرم را میچرخانم و دریچه ی کولر را نگاه میکنم.... گرم است.... عرق روی پیشانیم را پاک میکنم....سرد است..... نفس میکشم.....کشدار نفس میکشم.....سرم سنگین است وچشم هام نیمه باز .....پاهام جان ندارند و همینطور دراز به دراز افتاده اند کنار هم ..... تلویزیون روشن است و دارد بی سر و صدا برای خودش آدم نشان میدهد.... هفت هشت تا ظرف کثیف کنار رختخواب ردیف است و کنار آنها هم چند تایی لیوان..... همینطور چشم میگردانم و جان تکان خوردن ندارم....نشسته ام گوشه ی اتاق و نفس میکشم....کشدار نفس میکشم..... همه ی تنم عرق کرده.... گرم است..... دست عرق کرده ام را میگذارم روی جلد "بوی خوش تاریکی".....هر چه زور میزنم ریه هام هوا را جذب نمیکند....میروم توی تراس....صدای ماشین های توی "هزار جریب" خفه است.....گوش هام کیپ شده.....توی تراس گرم است..... سرم را از پنجره بیرون میکنم و نفس میکشم.....کشدار نفس میکشم.....ریه هام پر میشود.....خالی میشود.....فقط پر و خالی میشود....چیزی از اکسیژن هوا جذب رگ های ریه ام نمیشود.....چیزی از اکسیژن هوا به رگ های مغزم نمیرسد.....چیزی از اکسیژن هوا به سلول های مغزم نمیرسد.....لبه ی پنجره ی تراس ایستاده ام و نفس میکشم.....کشدار نفس میکشم.....جان سر پا ایستادن ندارم..... میرم توی حمام و زیر دوش مینشینم ..... آب سرد است.....یخ میکنم.....ریز ریز نفس میکشم.....آب سرد است..... ولی ..... عادت میکنم.....زیر دوش نشسته ام و جان سر پا ایستادن ندارم....روی هیچ فکر و خیالی تمرکز ندارم.....فقط نشسته ام زیر دوش و کشدار نفس میکشم.....همانطور خیس از حمام بیرون میایم.....بعد از سه چهار ساعت سیگاری آتش میکنم.....سرد است ..... پتو را دور خودم میپیچم و سیگارم را دود میکنم.....چشم میگردانم .....میز تحریر....صندلی.....دوربین .....سه پایه ..... لپ تاپ.....کتاب.....تلویزیون..... از هیچ چیز صدایی بیرون نمیاید.....گرم است.....نشسته ام گوشه ی اتاق و نفس میکشم.....کشدار نفس میکشم......


پی نوشت: گاهی هر چه زور بزنی کسی صدایت را نمیشنود....چه برسد به صدای نفس  هایت....

____ایستگاه پنجاه و سوم

شب ها زود میخوابم..... آخر نمیشود سر کار خمیازه بکشم و حرف که میزنم صدام مثل نعشه ها دو رگه باشد..... لباس هام هم باید ساده باشند.....آخر نمیشود با تیشرت مارک و شلوار جین بروم دفتر ایسنا!.... مسافر همه فکری درباره ی کار میکرد الا این کار!.... خبر نگاری!..... توی این یک هفته هر چه همایش و گالری و افتتاحیه و اختتامیه بود را دیدم.... آنقدر عکس گرفتم و خبر تولید کردم که باید به عنوان تولید کننده ی برتر شناخته بشوم..... روزها باید ببینم کجا چه خبر است که خودم را سریع برسانم و مصاحبه و عکس بگیرم....هیچوقت فکر نمیکردم چه هیجانی پشت عنوان خبر نگار و عکاس است.... تا تلفنم زنگ میخورد که باید ساعت فلان خودت را برسانی فلان جا نه چراغ قرمز را میبینم و نه عبور ممنوع را!..... ولی قبض جریمه اش را تا حالا 3 بار دیده ام توی این هفته!..... وقتی اولین گزارش تصویری ام رفت روی سرویس خبر گزاری دلم میخواست خانم محمدی سردبیر ایسنا را بغل کنم که اینقدر راحت من را پذیرفتند و کارم را قبول کردند..... ولی هم از عاقبت آن دنیا میترسیدم هم این دنیا..... حالا آن دنیاش زیاد مهم نیست ولی توی این دنیا بهار یک بلای درست و حسابی سرم در میاورد.....امشب ولی زود نمیخوابم ..... امشب قرار است باز هم مسافر باشم و شب را تا صبح بیدار بمانم آخر کم پیش میاید که آدم حالش اینقدر خوب باشد.....


پی نوشت: همین بالایی ها!.....

____ایستگاه پنجاه و دوم

میز تحریرم را میبرم توی تراس.... دو لنگه ی پنجره ی تراس را تمام کنار میکشم..... لنگه ی چپ را با احتیاط..... چون بد جوری سر و صدا میکند.....  لامپ تراس را روشن میکنم..... بعد خاموشش میکنم.... چراغ مطالعه را روشن میکنم..... میگذارم روشن بماند....لپ تاپ را روشن میکنم و آلبوم "تقدیم به خدا"ی "علیرضا لاچینی" را پلی میکنم.....میخواهم هر جوری شده اینجا را بیشتر شبیه اتاقم توی خانه ی پدری بکنم..... اتاقی که تابستان و پاییز پارسال همه اش توی آن چرخ میزدم و خانه ای  که هر جوری بود میخواستم از آن بیرون بزنم..... دنیایم را از بقیه آدم های توی خانه جدا کرده بودم.... خودم را مشغول نت و فیلم و عکس کرده بودم.... روی تختم زندگی میکردم.... حتی شب ها لپ تاپ را روشن میگذاشتم و موزیک را هم میگذاشتم پلی باشد.....صفحه ی وبلاگم هم شده بود صفحه ی دسکتاپ.... زندگیم بر عکس شده بود..... مثل همین الان..... تا دم سحر بیدار بودم و بعد تا دم غروب خواب.... دیگر حتی برای غذا خوردن سر میز هم بقیه آدم های خانه را نمیدیدم..... نه حرفی بود نه بحثی و نه هیچ چیزی که بشود فهمید من هم با آنها زندگی میکنم.....مثل همین الان که من توی این ساختمان تنها هستم و تنها دلیل ارتباطم با بقیه پول شارژ ساختمان است..... اولین تراک آلبوم" آسمان" است .... آسمان.... ماه الان نیمه است و هیچ نمیخورد  این ماه باشد که همه صورت دلبر را به آن تشبه کرده اند.... ولوم را کم میکنم.....آخر ساعت 2:50 است و همسایه ها..... ولی.... بعد ولوم را زیاد میکنم.... میخواهم حرص همسایه ها را در بیاوردم.....گور بابای فرهنگ آپارتمان نشینی....آخر اینجا غریبه ام..... غریبه..... همین سر شب بود که میخواستم کیسه ی زباله را ببرم پایین .....توی پله چند تا آدم را دیدم..... نمیدانم همسایه بودند یا نه .....چون از بیرون میامدند و لباس بیرونی تنشان بود.....ولی من معلوم بود که اهلی هستم..... آخر لباس توی خانه تنم بود.....شلوارک و آستین حلقه..... ولی.... وقتی به هم میرسیدیم خودمان را جمع میکردیم .....طوری که مبادا گرد لباسهامان به هم بخورد..... همین که چشم هامان به هم میخورد حواس خودمان را پرت جای دیگری میکردیم.... نرده ی پله ..... کاشی های پله ..... ترک دیوار.....ولی.... من آدم به جوشی هستم....  اینجا ولی زیاد به جوش نیست....اصلا این شهر از همان اول هم به جوش نبود.... از همان اول نگاه های آدم هاش برایم غریبه بود.... نمیفهمیدمشان.....البته الان هم نمیفهمم..... فقط بهش عادت کرده ام..... ترک بعدی " گل دانه "است..... توی این ساختمان هر چه بخواهی هست.... گل و گلدان و درختچه.....مثل پشت در خانه ی پیر زن طبقه ی اول.... آن اول ها پیر زن را خیلی دوست داشتم..... برای خودم از گل و گلدان هاش کلی قصه سر هم کرده بودم..... حتی برای النگو های درشت طلا و گردنبندش..... گردنبندش یک پلاک دارد که  شاید عکس کسی تویش باشد یا اسم کسی رویش نوشته شده باشد..... داستان گردنبندش کلی فکر و خیال برایم داشت.... با خودم میگفتم پیر زن با این صورت سبزه و هیکل درشت بعید است اهل اینجا باشد..... حتما جنوبی است..... حتما دوست داشتنی است..... برای خودم کلی خوشحال بودم..... فکر میکردم قرار است برایم جمعه ها قرمه سبزی درست کند.....ولی الان هیچ دوستش ندارم..... آخر نگاهش مثل بقیه غریبه است..... همیشه دم در خانه مشغول آب دادن گلدانهاش است..... ولی بیشتر انگار دارد من را میپاید که با کی میروم و با کی میایم.... تازه هیچ جمعه ای هم خبری از قرمه سبزی نشد.... ترک بعدی " ساغر" است.... ساغر میشود اسم دختر باشد؟!..... آخر اسم این دختر همسایه ی طبقه ی اولمان را نمیدانم..... همیشه با عروسک هاش جلو در خانشان مشغول بازی است..... همیشه وقتی من را میبند خودش را جمع میکند.....دستی میکشد توی پیشانیش و موهاش را کنار میزند.... عروسکش را محکم بغل میکند و محکمتر سلام میدهد.... از پله ها که بالا میروم یا پایین میایم توی پا گرد بر میگردم و نگاهش میکنم و لبخندی میزنم..... او هم برایم دست تکان میدهد.... خب بچه است و میفهمد....از این به بعد اسمش را میگذارم ساغر....ترک بعدی "باران" است.... چه خوب بود اگر الان....  بعدی " راز سینه ی خدا "ست.....  بعدی "صبح نسا"..... بعدی "تقدیم به خدا"..... بعدی "مهتاب"..... بعدی "بخاطر تو"..... آخرین ترک " تیر ماه" است.....تیر ماه.... تیر ماه های بچگی همیشه گرم تر از الان بود..... من هیچ اهل توی خانه نشستن نبودم..... یک دوچرخه داشتم که کل دنیا را با آن میگشتم و یک عالمه نفس برای رکاب زدن.... همین هم که از دوچرخه  پیاده میشدم "گل کوچیک" بود..... توی کوچه با آجر دروازه درست میکردیم .....آنقدر هم بازی میکردم که یا توپمان سوراخ میشد یا میزدیم شیشه ی یکی را میشکستیم و فرار میکردیم.....اما الان.... نه نفسی مانده نه دوستی نه بچه محلی نه محلی..... تیر ماه..... تیر ماه هم تمام شد....


پی نوشت: توی این دو سال گذشته همه اش از آشنا ها فرار میکردم....میگفتم این آدم ها آدم های زندگی من نیستند.....میگفتم از اینها هیچ خیری به من نمیرسد....باید بروم شده بود همه ی فکر و ذکرم.....ولی.... دلم لک زده برای یک آشنا.... بد جوری هم لک زده.....