خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه پنجم

دیروز که توی خط واحد نشسته بودم چشم هام را عینهو پریسکوپ زیر دریایی زده بودم بالا داشتم همه را بر انداز میکردم....فیسسس... در باز شد و پیره مردی از پله ها بالا آمد .....پهن شده بودم روی صندلی و داشتم او را سیر میکردم ....تا رسید کنار من به فراست افتادم که میخواهد روی صندلی کنار من بنشیند.... شلنگ تخته هایم را که از گوشه ی صندلی آویزان بود جمع کردم و جا دادم به پیری...تمیز و مرتب بود .... حکما میرفت پی کاری....سرم به بی کاری خودم گرم بود ....از بس به پسره ی روبرویی زل زدم کم مانده بود لوله ی پریسکوب را بکنم توی چشمش...."خونه نشینی خیلی سخته....آدمو فکری میکنه"...."یعنی پیری با منه؟"...."چند سالیه که باز نشسته شدم و خونه نشینم....شما محصلی؟"....نمی خواستم جوابش را بدهم .... یعنی نمی بایست....توی خط واحد اگر کسی حرفی زد لازم نیست حتما جوابش را بدهی.... حکما برای خوش گفته ....خاصه پیره مرد باشد....ولی ...."بله...دانشجوام ".... اصلا چشمش به من نبود و زل زده بود به رد آب پشت شیشه.... شاید میخواست چشم تو چشم نشویم .... لابد میترسیداو هم بند را به آب بدهد...."خوبه ... حالا حالا ها وقت داری که بگردی"....بچه ای که کنار مرد کله کچل کناری نشسته بودو کوله پشتی قرمزی داشت شروع کرد به خواندن...."پائیزه و پائیزه... برگ از درخت میریزه....هوا شده کمی سرد ....روی زمین پر از برگ...دسته دسته کلاغا ....میرن به سوی باغا....همه میگن یک صدا....قار قار قار قار"....بی صدا با خودم گفتم...." مگه الان تابستون نیست ....بچه چرا چرت و پرت میگه".....مرد کچل که کنار بچه نشسته بود دستی به سر بچه کشید و گفت...." اگه سوره ی فاتحه روهم همینجوری قشنگ بخونی قول میدم اون جعبه مداد رنگی ۱۲ رنگ و اون دفتر فیلی رو فردا برات بخرم"....فهمم تازه بیجک گرفت که چیزی به شروع مدرسه ها نمانده.... مدرسه و دانشگاه چه فرقی میکند....اصل موضوع چیز دیگری است.... اصل موضوع این است که دیگر خانه نشینی تابستانی تمام.....پیره مرد , بچه ی کوله به پشت و مرد کچل همه بلند شدند و توی ایستگاه بعدی رفتند دنبال کار و زندگیشان....من هم دوباره پهن شدم روی صندلی و پریسکوپ را هوا کردم....

پی نوشت:سمیرا....مریم ....مهسا....اصلا چه فرقی میکند اسمش چه بود.... الان زنگ زد و تازه دو زاریم افتاد که قرار است یک سالی خانه نشین باشم....چرا خانه نشین؟ اصلامگر فرقی هم میکند؟...معلوم است که نه....و این یعنی اولین خانه نشینی پائیزی.....

پاییزه و پاییزه ....اشک از چشام میریزه ....رنگم شده کمی زرد....ته دلم سرد سرد!....دسته دسته بچه ها..... میرن توی کلاسا....منم میگم بی صدا....سهم منه همینجا.... 

نظرات 2 + ارسال نظر
ماه 31 مرداد 1390 ساعت 03:39 ب.ظ http://tokhodemani.blogsky.com

پست ۲۲ شهریور ۱۳۸۹
نوشته هایت بوی کسی را می دهند که خوب می شناسمش !
در کل انگار بار ها و بار ها توی خط واحد دیدمت ... انگار بار ها و بار ها توجه م را جلب کرده ای به تمام داشته های مضخرف ِ دوست داشتنی ات .

برای ماندن هیچگاه بهانه ای لازم نیست و برای رفتن هزاران قصه ی نگفته.....سکوت انتخابی است به اجبار چه برای ماندن و چه برای رفتن.....
ته دلم یک دل تنگ بود..... یک دلی که هر چه داشت را یک جا داد و تمام شد.....ته دلم خالی بود....آنروز ها ......خوب یادم است که زندگیم فقط سکوت برای برای او و حرف هایی که اینجا از دلم سر ریز میکرد....خوب یادم است رفیق.....خوب.....

این پستت...
هی پسر یک سال گذشته ...روزش نیست جبران این پست را هم بگی؟ و حالا پاییز و تو در خانه نیستی دیگر...

و حالا پاییز و من در خانه نیستم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد