خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ ایستگاه دوازدهم

دیروز که توی واحد خوابم برد عرق نشسته بود روی سر تا پام ..... همین که از واحد پیاده شدم بادی پیچید توی تنم ..... تمام تنم لرزه برداشت ..... همان لحظه شستم خبر دار شد الان است که سینه پهلو کنم ..... کلی هم کار داشتم که باید به آنها میرسیدم ..... کار اصلی هم توی فرهنگ و ارشاد بود ..... رفته بودم دنبال شابک و فیپا ...... آخر هم نفهمیدم که کی صادر میشود .....دو سه باری هم بین دفتر اسناد ملی و دفتر فرهنگ سر دواندنمان ..... دیگر حسابی دمار از روزگارم در آمده بود ..... به هن و هن افتاده بودم ..... سرم دور گرفته بود ..... عرق سردی هم مینشست روی تنم و با نسیمی عینهو بید مجنون میلرزیدم.....پاهام سست شده بود ..... تویم داغ شده و بیرونم یخ کرده بود..... دیدم بهترین کار این است که برگردم خانه ..... رفتم و سوار خط واحد 89 شدم ..... جا برای نشستن نبود.... میله ای را چسبیدم که نکند یکهو وسط خط کله پا شوم..... از سقف اتوبوس هم بادی میامد میخورد توی سر و صورتم که شده بود قوز بالا قوز..... تنم یخ کرده بود ..... یکهو دستم گرم شد ..... چیز زبری را روی دستم احساس کردم ..... پیره  مردی دستم را گرفته بود و گفت :" چیه بابا .... مثل اینکه حالت خوب نیست ؟".....با خودم گفتم امان از دست پیره مرد ها......نمیگذارند آدم به حال خودش باشد ..... آخر اینجا خط واحد است ...... نمیبایست جوابش را میدادم.....خاصه که پیره مرد بود ..... ولی " آره خوب نیستم.  .... فک میکنم چاییده باشم "..... پیری بلند شد و گفت ..." بیا بشین جای من ....بیا بابا".... جوانکی که کنار پیری نشسته بود دست پیره مرد را که هنوز نیم خیز مانده بود گرفت و گفت".... حاجی شما بشین ......بیا داداش بشین جای من "..... خودم را از میله کندم و ولو شدم روی صندلی ..... مردی که روبرویم نسشته بود گفت "..... مثل اینکه حالت اصلا خوب نیست ......رنگت حسابی پریده ....شدی کانه گچ کشته .... میخوای ببریمت دکتر ؟"...... همه یک جوری نگاهم میکردند..... انگار دلشان میخواست همین الان من را سر پا کنند .....انگاری غم و غصه شان من باشم ...... هر کدام چیزی میگفتند.....هر کدام چیزی تجویز میکردند و اردی میدادند ..... " حتما برو یه پنسیلین یک و دیویست بزن ..... سه سوته خوب میشی "......"نه ,نری دکتر ها رفتی خونه چندتا به دونه میندازی توی آب و میخوری ..... گل گاو زبونو جوشونده هم حتما دم کن و بخور"....."همین که رسیدی برو یه دوش آب گرم بگیر بعد هم دو تا استامینفن کدئین دار بنداز بالا برو زیر پتو ..... بیدار که بشی اصلا انگار نه انگار که چیزی بوده "......حرفی نزدم ..... سرم را چسباندم به شیشه و چشم هام را بستم ......


پی نوشت : بعضی وقت ها انگار تو میشوی همه و همه میشوند تو ..... انگاری پوستت کش میآید و همه میروند توی قالبت ..... انگاری دلت میشود به قائده ی همه ی دلها ..... انگاری هم جز باشی و هم کل..... چه خوب است بعضی وقت ها حالت بد باشد..... 

نظرات 4 + ارسال نظر
بلانش 28 شهریور 1389 ساعت 10:07 ق.ظ

انگار من می شوم تو...تو می شوی من....
سکوتم می آید....حرف زدنم نمی آید...خودت حتما می بینی رفت و آمدم را....من از این همه حس آشنایی و نشناختن م ی ت ر س م.....

ترس برای آشنایی است ..... نشناختن که ترسی ندارد.... باش تا من از این نشناختن خوش باشم و از این آشنایی بترسم....

مداد گلی 28 شهریور 1389 ساعت 07:55 ب.ظ http://medad-goli.blogfa.com

دیگر خواستنی نیست امدن یا نیامدنم. این جا یکی از خانه هایی شد ( نه راستی. ایستگاه هایی شد) که همیشه بهشان سر بزنم.
یک صندلی خالی نگه دار.

گفتم که اینجا خط واحد است .....آمدن یا نیامدن با خودت ..... صندلی هم تادلت بخواهد هست.....

بلانش 28 شهریور 1389 ساعت 09:59 ب.ظ

انگاری رفت و آمدم اینجا دارد زیاد می شود.........

خط واحد است دیگر....

بلانش 28 شهریور 1389 ساعت 10:22 ب.ظ

ترس دارد...چرا ترس دارد...نشناختن ها همیشه برایم ترس داشت...حالا آشنا باش نزدیک باشد همسایه باشد...خرفش نزدیک باشد....هیچی...

ترس من همیشه از آشنا ها بوده .....اما آشنایی که به صرف ظاهر آشنا هستند......همین که اینجا غریبه ام میشوم پسر شجاع....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد