به ایستگاه که رسیدیم مرد لال پیاده شد.... توی فکرم بود و حرفهاش بنگ میزد توی سرم .....دبنگ شده بودم.....مردی مسن و جا افتاده سوار واحد شد.....ساده پوش و تر و تمیز بود..... موهاش را آب زده یا روغن مال کرده بود.... خط شانه موهایش را شخم زده بود ....پیراهن سفید و بی لکی پوشیده بود.... پیراهن را اندخته بود روی شلوار.....دستهاش عینهو دستهای ظرف شورها ..... از بس سفید بود قرمز میزد..... خون دویده بود توی پوست دستش.....تازه رفته بودم توی نخ مرد که فهمیدم خیابان همان مسیر همیشگی نیست..... زنی از آخر خط صدا زد"آقای راننده مسیر ما که این نیست ؟"..... راننده حتی در آینه هم نگاه نکرد.....حتما تا حالا هزار نفر همین حرف را زده بودند...."خیابون رو واسه مترو کندن.....مسیر انحرافیش اینه..... ولی ایستگاه آخر همونه"..... مرد زیر لب چیزی گفت ....انگار میخواست هم بقیه بشنوند هم نشنوند .....چشمش به من نبود .....اصلا به هیچ کس نبود..... من ولی زل زده بودم به لبهاش تا صداش را بلند تر بشنوم....." ایستگاه آخر زندگی ثابته .... ولی مسیرش .....دست خودمونه چجوری بریم..... چه بهتر که مسیر مستقیم باشه".....
پی نوشت:چند روز پیش یک جمله خوانده بودم که سخت رفته بود روی مخم"زندگی تقدیر است و تغییرش هم باز تقدیر "....
هر چه شد بر سر من قصه ی تقدیر من است/ور نه من از چه به این خبط و خطا میرفتم
هر چه کردم که نباشد خبری زین همه عیب/لا جرم در پی آن سر به هوا میرفتم
بود در چشم من اینها همه اش جلوه ی تو/ چه کنم کز سر خط من به خطا میرفتم
کار من گر شب و روز است ندامت , باشد/حرجی نیست که من خواجه روش میرفتم
شده امروز صدایت به تن من همه جان/ تو بدان بی کس و تنها همه را میرفتم
اما تعبیر زندگی اختیار...
????????????
خصوصی هم پست می ذاری.....به به...
حرفهاییه که هیچ چشمی نمیتونه بخونتش .....
هیچ چشمی....هیچ چشمی....چرا اینقدر برایم سنگین بود......خوب باشی...همین
هیچ چشمی نمیتواند بخواندش.... باور کن....