خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ ایستگاه شانزدهم

نزدیک غروب بود که داشتم از بازار بر میگشتم .... سوار واحد که شدم باد خنکی میپیچید توی اتوبوس و میخورد به سر و صورتم ..... تا بهمن زیاد وقت داریم ..... سیزده بهمن ..... تولدش است ..... البته نمیدانم باید کادو برایش بخرم یا نه .... اصلا گیرم خریدم چطوری کادو را بهش بدهم ..... میخرم و پیش خودم نگه میدارم ..... شاید روزی ..... جایی .... نمیدانم .... فقط شاید..... چشمم را از همه ی مسافران گرفتم و به دوتاییمان که روی صندلی کافه ولو شده بودیم نگاه میکردم ..... تازه آفتاب بی رنگ شده بود و ما هم قهوه ی فرانسه میخوردیم.... همان روز بود که تاریخ تولدش را حفظ کردم...."تو فال قهوه بلدی؟".... "نه , از کجا بلد باشم ؟! اولا که من مردم و فال و این جور چیزا رو شما زنا باید بلد باشین!"..... "دوما فال قهوه واسه چی!؟"....." دلم میخواد بدونم قراره چه اتفاقی بیفته و آخرش چی میشه ؟"..... من آن روزها هنوز به بهم زدن و جدایی فکر نمیکردم .... " خوب بشین 2012 نیگا کن تا بفهمی آخرش چی میشه! "..... ابروهاش نزدیک چشم هاش شده بود و از پشت عینک خیسی چشم هاش درشت تر شده بود..... " تو واقعا مردی!! "..... "چون بلد نیستی آدم رو آروم کنی و دلداری بدی!"..... خندید و بالا کشیدن دماغ و پاک کردن چشم هاش را زیر آن قایم کرد .....  منی که حواسم به همه چیز بود ..... انگاری خر شده بودم و نمیفهمیدم چه میگوید .....عجب مردانگی مزخرفی.....توی سینی , کاغذ  زیر فنجان ها را نگاه کرد و بعد باز ابروهاش نزدیک چشم هاش شد ..... 

پی نوشت:
 
مرد آذر: پر طرفدار- خوش بین- بیقرار- دمدمی مزاج-تلخ زبان- خوش شانس- عاشق سفر- تند خشم- خواهان آزادی و بی قیدی- سرد و بی احساس-
زن بهمن : پیشگو - کنجکاو- بی ثبات- بی اهمیت به پول- عاشق آزادی مطلق- دارای حسن نیت-بد لباس-صبور- 

همیشه از اینکه چرا من با همه خوبم لجش میگرفت.... از اینکه آرام و قرار ندارم شاکی بود .... از اینکه زبانم تلخ است تلخ میشد .....از اینکه سردم سردش میشد .... به قول خودش آن روزها مرد شده بودم ..... و عجب مردانگی مزخرفی.....

حواسم باشد این مزخرف نه آن مزخرفاتی است که برایم دوست داشتنی بود  !....

نظرات 2 + ارسال نظر
صبا 3 مهر 1389 ساعت 07:48 ب.ظ http://sabaafshar.blogfa.com

دو روزه که با وبت آشنا شدم.
قشنگ مینویسی و من اون حس پشت نوشته هات رو دوس دارم.
چه خوب که بلاخره کامنت دونیت رو باز گذاشتی

مرسی از لطفت ..... بهت سر زدم ولی توی حال خوندن نبودم....سر فرصت آرشیوت رو میخونم .... چون میدونم حس تو هم چیزی شبه منه....

نرگس 3 تیر 1390 ساعت 02:39 ب.ظ

بی قیدو خواهان ازادی
مرد اذر سردو بی احساس نیس
اتفاقا خیلی یم پرشورو احساساتیه
اما بسیار غدو متظاهر
مطمئنم تو اون لحظه ک چشماشو پاک میکرده یه چیزی تو ذهنت بوده
یه چیزی تو دلت هی میکوبیده
اما تو مقاومت کردی
درمقابل گفتنش مقاومت کردی
بردار این نقابو
راحت باش
خودتو رها کن

دیگر کلی گذشته از آن وقت ها رفیق....نقاب و اینها همه اش کنار رفت و تمام شد....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد