خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ ایستگاه هفدهم

توی این دو ماه حسابی زندگیم بر عکس شده بود .... شب تا صبح بیدار بودم و دم صبح میخوابیدم تا غروب .... شب بیداری حال خودش را دارد ولی....دلم میخواست شب بخوابم و صبح با روشنی روز بیدار بشوم.....دلم لک زده بود برای یک لقمه نان و پنیر و چای شیرین....اصلا دلم صبح میخواست.... رفتم دکتر و ماجرای بی خوابیم را گفتم ..... گفتم که میخواهم بخوابم ولی نمیشود ..... هر چه چشم هام را بیشتر روی هم فشار میدهم فکر و خیال ها رنگی تر میشوند....اصلا همین که میروم توی رختخواب انگاری سوار قالیچه ی پرنده میشوم و میروم..... هی میروم.....هی میروم و میشوم این ..... میشوم آن ..... میشوم آنتوان روکانتن "سارتر".... میشوم امیر "خالد حسینی".... میشوم فاوست "گوته" .....میشوم خوزه آرکادئوی "گارسیا مارگز" ..... میشوم علی فتاح" امیر خانی"..... هی میشوم ..... هی میشوم.....میشوم همه و دیگر هیچ کس نیستم ..... تهوع میگیرم از این که دلم مال خودم نیست ..... اصلا توی آینه که نگاه میکنم میترسم از خودم ..... چرا من دیگر شبیه خودم نیستم?!!!..... میترسم از اینکه نکند عاقبتم عاقبت عشق روی پیاده روی" مستور" باشد ..... میترسم ولی سر خوشم از این ترس و تهوع ......شدم عینهو بچه ای که از ترن هوایی پیاده شده و با اینکه ترس برش داشته و تهوع گرفته باز بلیط دور بعدی را میخواهد......ولی بیشتر از همه از بیداری میترسم ..... به دکتر هم گفتم دلم خواب میخواهد ..... خوابی که سرم را سنگین کند..... چشم هام را ببندد..... گوش هام را کیپ کند..... دکتر گفت باید سر وقت بروم توی رختخواب..... باید از خواب آور هم استفاده کنم ..... باید این را بکنم و آن را نکنم ..... باید فکر نکنم ..... باید به زور خوابش کنم , فکرم را میگفت!!..... دو شب است که به زور چشمم بسته میشود ..... ولی ..... باز هم هست ..... دیگر خواب و بیداری ندارد..... 


پی نوشت: بعضی وقت ها زخم هات درد دارد و مسکن میخوری.... زخم هست و درد نیست ....زخم نیست و درد هست و تو باز دل خوش میکنی به همان مسکن ها ..... زخم و درد دیگر یکی است .....و تو دل بسته ای به آن مسکن ها .....

نظرات 3 + ارسال نظر
راونا 4 مهر 1389 ساعت 05:16 ب.ظ http://ravenna.blogfa.com

مسکن دوای درد نیست... ولی برای زنده ماندن و ادامه دادن دست آویز خوبیست!!!
من درکت میکنم. باید بخواهی تا عوض بشی. تنها همین!

بلانش 6 مهر 1389 ساعت 09:21 ق.ظ

مامان دیروز گفت می خواهم ببرمت دکتر...نگاهش کردم و چشمهایم شد علامت سوال...گفت چون تو اصلا نمی خوابی...نمی دانم عادت کردم ...دلم می خواهد بخوابم...دلم می خواهد بخوابمو خواب ببینم...اما این روزها مثل دیوانه ها خوره ی نوشتن پیدا کردم...فقط می نویسم...فقط می نویسم....فقط می نویسم....می دانی این مسکن ها برای خودمان تلقین است....حتی اگر آراممان نکند دلخوشیم و با خود می گوییمم؛میبینی درد من مسکن دارد....

آرام بکند!!!!!..... میخوابم .... البته چشمهام روی هم میرود.... خواب میبینم ..... از همان فکر و خیال ها ..... ولی باز دلم خوش است که درد من مسکن دارد.....

این روز ها دنبال ریتالین میگردم
روانم پریشان است یا به عبارتی روان پریش شده ام
پریشانم و درد هایم مسکن ندارند
دردهایم مسکن گزیده اند در تار و پودم
دوای تمام این دردها هیپنوتیزم است

من که ندارم عزیزم....هیپنوتیزم هم بلد نیستم..... ولی بد جوری مسکن میخواهم .....داری؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد