سلام نمی گویمنمی پرسم..خودت گفتی نگو و نپرس...خستگیت را می فهمم...کار زیاد را درک می کنم...همین که نقطه ای برایم بگذاری همین که ردت را ببینم بریام کافیست...دلم می خواهد هیچ وقت از واحد پیاده نشوی...تو خودت گفتی یادت هست ؟گفتی هستی اگر ننویسم تو هم نخواهی نوشت...خودت گفتی از این واحد اگر هم بخواهی نمی توانی پیاده شوی...دوست گمنامم...دوست خیلی دور و خیلی نزدیکم...ببین آنها هم فهمیدند حست مانند حس من است...پس باش...فقط باش.....
خستگی شده همه کارم.....صبح تا شب زیاد است....خیلی زیاد ..... ولی چاره ای نیست.... پیاده که نشدم ...... ولی چشمام را بستم و نگاه نمیکنم به شان ...... تو باشی من هم هستم ..... البته کمی خسته ام .....
صبح تا شب زیاد است...زیاد است...خیلی زیاد است....می دانم...کاش آرام گیزی...کاش خستیگیت کمتر شود...چشمانت را کمی ببند...اما بعد باز کن...به این بستن عادت نکن
کاش بستنش با من باشد و باز کردنش هم با خودم.... هستم ولی اینجا نیستم..... اصلا توی باغ نیستم...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
:(
سلام
نمی گویمنمی پرسم..خودت گفتی نگو و نپرس...خستگیت را می فهمم...کار زیاد را درک می کنم...همین که نقطه ای برایم بگذاری همین که ردت را ببینم بریام کافیست...دلم می خواهد هیچ وقت از واحد پیاده نشوی...تو خودت گفتی یادت هست ؟گفتی هستی اگر ننویسم تو هم نخواهی نوشت...خودت گفتی از این واحد اگر هم بخواهی نمی توانی پیاده شوی...دوست گمنامم...دوست خیلی دور و خیلی نزدیکم...ببین آنها هم فهمیدند حست مانند حس من است...پس باش...فقط باش.....
خستگی شده همه کارم.....صبح تا شب زیاد است....خیلی زیاد ..... ولی چاره ای نیست.... پیاده که نشدم ...... ولی چشمام را بستم و نگاه نمیکنم به شان ...... تو باشی من هم هستم ..... البته کمی خسته ام .....
صبح تا شب زیاد است...زیاد است...خیلی زیاد است....می دانم...کاش آرام گیزی...کاش خستیگیت کمتر شود...چشمانت را کمی ببند...اما بعد باز کن...به این بستن عادت نکن
کاش بستنش با من باشد و باز کردنش هم با خودم.... هستم ولی اینجا نیستم..... اصلا توی باغ نیستم...