امروز بی کار بودم..... آخر جمعه است و روز روز بی کاری است.....گفتم بهتر است بروم و چرخی بزنم ..... کمی هم واحد سواری کنم .... نه اینکه مدتی بود سوار واحد نشده بودم ..... همه چیز برایم یک جوری بود..... عجیب بود.... همچین با ولع همه جا را سیر میکردم!..... سر و ته نشسته بودم .....دختر و پسر جوانی که کنار هم نشسته بودند بیشتر تو چشمم بودند..... سرشان آنقدر به هم نزدیک بود که توی کوچکترین دست انداز میخورد به هم ...... اما مشخص بود از این به هم خوردن ها راضی بودند..... لبخندشان نشانه ی رضایتشان بود..... انگاری این ضربه ها با هم مخلوطشان میکرد ......یکی میشدند.....مال هم میشدند....به لباسهاشان نمیخورد که شهری باشند..... سر و صورتشان هم کمی آفتاب سوخته بود..... از آنجایی که نشسته بودم تصویر داشتم ولی صدا نه ..... هر چه هم بیشتر گوشهام را تیز میکردم که بفهمم چه میگویند فایده ای نداشت.....به ایستگاه که رسیدیم توی کم و زیاد شدن مسافر ها رفتم و ردیف کناریشان نشستم..... پسرک داشت یک بند حرف میزد.....دخترک هم حسابی غرق شده بود توی حرفهای پسر ..... زبانش را موش خورده بود ..... فقط گوش میداد..... پسرک آرزو میکرد و امید میداد..... که فلان میشود و بهمان میشود ..... هی میگفت و دخترک هم بیشتر گل از گلش میشکفت.....آروزی بزرگ بزرگ پسرک این بود که امسال بیشتر باران بیاید .....باران بیشتر برابر بود با محصول بیشتر.....بعد شاید بتوانند امسال عروسی کنند .....سال دیگر هم اتاق کوچکی برای خودشان بسازند ..... و خوشبختی یعنی همین !....آچنان با آسودگی میگفت خوشبختی که ته دل من آشوب میشد..... یعنی با همین ها خوشبخت است؟..... همین؟....
پی نوشت : نمیدانم نهایت آرزوی من کجاست .....و با چه چیز احساس خوشبختی میکنم.....
برو خودت را توی یک اتاق حبس کن. نهایت آرزویت می شود هوا. برو خودت را بنداز توی جنگل. همین که گرگی چیزی نخوردت یعنی تمام زندگی. اما دیدی نهایتت حد ندارد بدان یعنی خیلی بزرگ شدی. خیلی بالا رفتی. بد ان خودت هم حد نداری.
همین است که میگویی.... ولی انگاری این آرزوهای من سر و ته ندارد....
مسافر
همچنان که سفرهامون نه مقصدی داره نه ماوایی نه تهی نه سری
ارزوهامون هم چیزیست از این جنس از این جنس ناشناخته...
البته آرزوی بعضی ها هم سر داره هم ته..... آدرستون درست نبود ..... باز نشد برای من ....
من هم نمیدانم...
چقدر دلم از همچین عشق های سراسر احساسی خواست...تا کی قراره منطقی باشیم؟من دیگه خسته شدم
از کدام عشق ها ....مگر من گفتم قراره منطقی باشیم.... اصلا منطق چیز خوبی نیست..... من دوستش ندارم.....
می دانی دارم فکر می کنم بد نیست آرزو نهایت نداشته باشد.....
بد نیست یعنی خوب است.... یا بد نیست یعنی ای بدک نیست....
سلام مسافر...خوشبختی هیچ تعریفی نداره مثل موفقیت ... مثل دوست داشتن
ما خودمون باید براش تعریف بسازیم...باید بهش معنا بدیم
سلام..... حتما هین است که میگویی.....
خوشبختی هیچوقت تعریف مشخصی نداشت!
هرکسی با آرزوهایخودش اونو معنا میکنه
آپیدمممممممممممم
حالا اگه این آرزوها هم تعریف مشخصی نداشت چه؟!!......
نه من نگقتم که تو گقتی منطفی باشیم!!!
این روزا همش خودم و همه اطرافیاتم ازم میخوان منطقی باشم اما من دیگه خسته شدم
خوب همین که خسته شدی دیگه یعنی..... یعنی خسته شدی دیگه !!!.... یه چیز دیگه ! هیچوقت واسه کس دیگه ای زندگی نکن....
فکر می کنم بلیط هایت تمام شده. نباشد این طور رفیق...
مگر تو هنوز بلیط میخری؟.... اینجا که کارتی شد رفت..... من هم یک کارت دارم و کلی اعتبار..... هستم ولی کمتر.....
معتبری پس رفیق. ;) اتوبوس سواری نکردم از بس که فکر کنم این طور سوتی میدم.
میدونی پسر
خوشبختی خطکش نداره
خوشبختی یه چیز کاملا قلبی و درونیه
ینی ممکنه تو جای من باشی و اصن حس خوشبختی نکنی
اما من تو همین جایگاه بشدت احساس خوشبختی کنم
چ خوبه ک سقف ارزوهای ادم کوتاه باشه.
اهوم....حق با توست رفیق....