خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه بیست و سوم

هیچوقت توی خط واحد کتاب نمیخواندم.... آخر هم برای چشم بد است و هم از بقیه چیزها غافل میشوم.... امروز ولی دست از سر این "چهل سالگی "بر نمیداشتم..... قبلا خوانده بودمش ولی باز هم هوس کرده بودم بخوانمش.... درست که لعیا زن است من نیستم ..... ولی نزدیک بودیم به هم ..... سر در گمی هایش..... ستاره هایش.... سن من ولی اصلا به سن لعیا نزدیک نبود!..... من کجا و چهل سالگی کجا!..... دلم میخواهد وقتی چهل سالم شد مثل لعیا ستاره داشته باشم ..... از همان ستاره هایی که یادگاری همین سن و سال الان من است .... ولی دلم نمیخواهد کاری که دوست دارم را بگذارم به حال خودش..... دلم نمخواهد دوربینم را بگذارم کنار..... دلم میخواهد همیشه عکس بگیرم ..... بگیرم تا بماند.... تا بمانم ..... تا زندگی کنم لای همان عکس ها ..... از دیروز با خودم گفتم هر روز که سوار واحد شدم عکس آدم ها را میگیرم و میگذارم توی پست خودشان.... هر پستی با عکس هاش..... کلی عکس میشود !....کلی زندگی میشود.....دوست دارم زندگی را از لای عکس ها بکشم بیرون.... ثبتشان کنم .... ذخیره کنم برای خودم..... دوست دارم دوست داشتنی هام را کنارم نگه دارم ..... زندگیشان کنم .... نه اینکه بروند لای روزمرگی هام .....نه اینکه روزی بشود که ببینم همه چیز دارم الا دوست داشتنی هام .....


پی نوشت: کار.....خانه .... ماشین ..... زن.... بچه .... این ها یعنی هیچ!

کار....دوچرخه....کتاب....دوربین....عکس.....سفر.....این ها یعنی زندگی!


یادم باشد امروز خیلی توی ابرها سیر میکردم!

نظرات 7 + ارسال نظر
بلانش 20 مهر 1389 ساعت 12:59 ب.ظ

زندگی کوچک نیست

اگر هنوز هست

بازی و لبخند و دستهات

زندگی کوچک نیست

اگر هنوز هست

چشمهات صدات و بوی پیراهنت

زندگی کوچک نیست

اگر در پیچ های سرگیجه آورش

یا شیبهای نفس گیرش

یا تندبادهای سختش

هنوز مجالی هست برای

تماس پیشانی و شانه ات

زندگی کوچک نیست

اگر هنوز هست

آب و دوچرخه و "دوستت دارم"

مصطفی مستور(پرسه در حوالی زندگی)
تو مرا یاد کیارنگ می اندازی

خوب زیاد شبیه استاد علایی نیستم.... البته من هم مدتی کله ام را تیغ زده بودم !!!..... ولی از آرزوهام است که من هم روزی مثل استاد عکس بگیرم .... البته دوست تر میدارم مثل استاد نقد کنم .... تفسیر کنم .... ببینم ....شاید روزی من هم شبیه استاد بشوم.....شاید....

پرسه زدن در مه 20 مهر 1389 ساعت 06:00 ب.ظ http://ravenna.blogfa.com

نه. برای من:
دوربین . کتاب. دوچرخه . سفر . کار و عشق...
این یعنی زندگی. چقدر این علایق رو دوست داشتم و دارم.

خوب من همه ی اینها با عشق.... این شد زندگی....

پگاه 20 مهر 1389 ساعت 08:48 ب.ظ

سلام
چند روزی است که با وبلاگت آشنا شده ام
با حست وقتی که روی صندلی واحد می نشینی و با آدمکهای اطرافت زندگی میکنی
من این روزها در فکر تو ام در اندیشه هایت غرقم شاید باور نکنی ولی وقتی در اتوبوس واحد می نشینم ،به ایستگاه آخر فکر نمی کنم به پول داخل کیف پولم فکرنمی کنم به بلیط اتوبوس فکر نمی کنم به این فکرنمیکنم که چرا 1ساعت در راهم ؟
من در اتوبوس واحد مینشینم و به نگاه دخترک 3 ماهه خیره میشوم که با چشمان خاکستری و پاکش به من نگاه میکند به زن کناری ام فکر می کنم که نگاهش پر از شکایت است به مرد روبرویم فکر میکنم که نگاهش را بر روبرویش پخش میکند به تو فکر می کنم و چشمانم تورا جستجو میکند و در این اندیشه ام
که کدام یک از صندلی هامتعلق به توست به تو با افکار ناب و دوست داشتنی ات
دیگر فضای اتوبوس برایم تکراری و خسته کننده نیست فضای جدیدی است پر از حسهای خوب و قشنگ...
هر روز هفته ام پراز اتفاق شده فقط با نشستن در اتوبوس واحد و تبدیل شدن به مسافر خط واحد 89...
مرسی بابت هدیه ی زیبایت...

سلام
من هم هر روز که میایم و میبینم اینجا ردی از کسی مانده بیشتر چششم راه میفتد....توی خط بیشتر میبینم .... همین تو را ..... همین اینجایی ها را.... خواستی باز هم بیا.... 

مداد گلی 20 مهر 1389 ساعت 11:42 ب.ظ http://medad-goli.blogfa.com

دو به دو به هم وصلشان کردم. زن ماند و دوربین. و آن وقت چه تفسیر هایی که نمی شود کرد....
عکس ادم های امروزت کو؟

زن ماند و دوربین....چه عکس هایی که نمیشود.... عکسهاشان باشد برای بعد.....

صبا 21 مهر 1389 ساعت 11:25 ق.ظ http://naghshonegarsaba.bloghaa.com/

در بابِ دوست داشتن،
انگاری خطرناک تر از انگارِ کفایت نیست
باغ چون به کفایت خویش بیندیشد
باغچه میشود
...و با غچه
یک گلدان گلِ شمعدانی
مهربان اما تنها و غمافزا.
در بابِ دوست داشتن،
چیزی نفرتانگیزتر از کفایت نیست.

نادر ابراهیمی

هیچوقت کفایت نمیکردم به چیزهایی که دارم.... اصلا این کلمه توی مغز من تعریفی نداشت.... خوب نیست.... که کلمه ای برایت بی تعریف باشد.... بدانی و جدا نگهش داری خوب است....

پریسا 22 مهر 1389 ساعت 12:43 ق.ظ

سلام آقا منم سوار کنید

سلام خانوم سوار شدی دیگه....

Juje 24 مهر 1389 ساعت 01:21 ب.ظ http://daftarekhateratema.blogfa.com

تو اتوبوس وقتی به ندرت صندلی پیدا میکنم ،بعضی وقتا که فرشته ی درونم زورش به شیطان درونم میچربه سر میگردونم ببینم پیرزنی بچه ای چیزی پیدا میکنم جامو بهش بدم، فرشته م خوشحال تر بششه!
وقتی شیطان قویتره و خستگی هم بهش میدون میده سعی میکنم به آدما نگا نکنم تا پیره زنی بجه ای نبینمم و جامو که بهش نمیدم تا شب فرشتهه میاد تو مخخخخخخخ!

دقیقا همین چند روز پیش بود که من هم چشمم را از پیره مردی دزدیده بودم..... ولی در یک آن نا خود آگاه فنرم در رفت و گفتم : پدر جون بفرمایید جای من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد