خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه بیست و هفتم

عصری هوس کردم بروم و توی شهر چرخی بزنم ..... اول گفتم پیاده میروم ولی همین که چشمم به خط واحد افتاد بی اختیار کشیده شدم طرفش.... سوار که شدم دلم آرام گرفت ....  نشستم و چشمم شروع کرد به چرخیدن..... دیگر توی واحد اختیار چشمم دست خودم نیست.... بد تر آن است که صاف زل میزنم توی چشم بقیه.... تا آنها بی خیال نشوند من کوتاه نمیایم..... تازه بعد از آن بیشتر بهشان گیر میدهم ....امروز دقیقا یک ردیف آنطرف تر دختری نشسته بود .... چشممان خورد به هم ..... من زل زدم.... او هم زل زد.... گفتم الان است که بی خیال بشود و چشم هاش برود توی پنجره و بعد من بیشتر وارسیش میکنم.... ولی نخیر! او سمج تر بود!.... یک آن چشم هام کشیدند کنار.... کمی رفتند توی سقف و پنجره و میله ها  ..... ولی باز هم چشم ها مان رفت توی هم ..... گیر کرده بودند.... دختر نه سبزه بود نه سفید .....گندمی بود....مشکی پوشیده بود و همین صورت و دستهاش را روشن تر کرده بود....شالش هم مشکی بود.... موهاش را جور خوبی یک طرف انداخته بود توی صورتش..... رنگ موهاش دست نخورده بود ..... قهوه ای بود .... کلا صوررتش کشیده و استخوانی بود ..... گونه هاش ولی محکم و سر حال بودند....این جور وقت ها عرقم میزند.... بدنم شل میشود.... حالا چرا خودم هم نمیدانم.....چشم هام را لحظه ای بستم ..... نفس عمیقی کشیدم .... ریه هام پر شد از بوی موهاش.... هی نفس میکشیدم و ریه هام را پر و خالی میکردم.....ریه هام اشباع شده بود.... سر ریز کرده بودند..... یک جور خوبی شده بودم ..... چشم هام را باز کردم و یک راست رفتم توی چشم هاش.... دلم میخواست از چشم هاش بخوانمش.... بخوانم که الان چه فکر های توی کله اش میچرخد؟..... شاید دارد به حرف های استادش فکر میکند..... شاید توی فکر بچه ها ی کلاسشان است.... شاید هم اصلا دانشگاه نمیرد!.....شاید دارد به صاحب کارش فکر میکند ..... به مشتری هاش.... اصلا شاید به هیج چیز فکر نمیکند؟!..... سر تا پام شده بود علامت سوال.... سرم را چسباندم به پشتی صندلی و با خودم میگفتم که شاید به این فکر میکند یا به آن.... کاش میشد بخوانمش.... کاش میشد....


پی نوشت: به هر چه که فکر کرده باشد مطئنم که به من و فکر هام فکر نکرده!


یکی دیگر نوشت: حالا مگر تو میتوانستی بخوانیش که مطئنی به تو و فکر هات فکر نکرده؟


جواب: نه!

نظرات 9 + ارسال نظر
صابر 1 آبان 1389 ساعت 12:20 ق.ظ http://ps-neghab.blogsky.com/

خدایش خوشمان می آید خودت اول فکر میکنی بعد سوال میکنی بعدش هم جواب میدی کلا باحالی

کلا آدم فکریی هستم ..... وفتی چاره ای نیست اندیشیدن چاره است.... با حالی از خودتان است رفیق....

صبا 1 آبان 1389 ساعت 10:35 ق.ظ http://naghshonegarsaba.bloghaa.com/

چه بامزه ... اول فکر کردین بعد خودتونم جواب فکرهاتون رو دادید... ولی در کل اینجور تمرکز کردن رو دیگران خوب نیستش...اینم فکر منه

ولی این جواب راه حل و راه رهایی از سوال اول و فکر اول نیست..... هنوز سوال سر جاشه و اگر و اما تکون نخورده..... بیشتر روی خودم تمرکز میکنم....

بلانش 1 آبان 1389 ساعت 05:10 ب.ظ

من اینطوری هستم..گیر می دهم گاهی اوقات...نگاه می کنم...ام نمی توانم در چشمها نگاه کنم..هیچ وقت نتوانستم در چشم ها نگاه کنم....وقتی حرف می زنند به در به دیوار به ژنجره نگاه می کنم...اما به تو نه....اما دخترک درون واحد...می گویم به تو فکر می کرد..حالا هر فکری..مطمئن باش...وشاید داشت می گفت چرا اینطوری نگاه می کند...و از طرفی حال می کرد که می درخشد و نگاهی را اینطور جذب کرده...

شاید هم میخواسته بیاید و با ناخن هاش چشم هام را بیرون بیاورد....شاید هم همان حس من را داشته!!!!.... اصلا شاید من کار بدی میکنم که زل میزنم!!!..... تا حالا تو اینجوری نشدی؟؟؟.... ولی آن لحظه ,لحظه ای بود ها !!!!......

مجتبی 2 آبان 1389 ساعت 01:21 ق.ظ http://shahzadde.wordpress.com/

اتفاقا منم نظر تو را دارم!
به همه چیز و همه کس ممکنه فکر کنه جز تو

مگر تو فکر بقیه را میتوانی بخوانی؟؟؟؟؟.....

مداد گلی 2 آبان 1389 ساعت 11:48 ق.ظ http://medad-goli.blogfa.com

این روز ا داشتم فکر می کردم به موقعیت هایی که همین طوری یک دفعه جلوی ادم سبز می شوند. ادم هایی که می خواعهی کشفشان کنی. هی می خواهی بخوانی شان اما نمی شود. و اخر سر همان طور که یک دفعه سبز شده بودند یک دفعه هم میروند. و تو می مانی توی فکر کشف کردنشان.

از این موقعیت ها زیاد..... ولی به روز هم نمیکشد که بهشان فکر بکنی.... همان لحظه فقط.... ولی همان لحظه عجیب درگیرش میشوی....آنقدر که میروی تا ته هر چه فکر است....

بلانش 2 آبان 1389 ساعت 12:58 ب.ظ

اینجوری شدم...چند بار اینجوری شدم..اما مطمئن باش طرف نمی خواسته چشمت را در بیاورد...حسودیمان شد الان

یعنی تو میتوانی بخوانی؟!؟!.... حسودی ؟!؟!....

گونه های سرحال چه شکلی اند؟ یعنی چه شکلی می شوند؟

همچین چسبیده اند محکم به صورت..... فکر میکنی طرف دارد همینجوری میخندد....

هومن 6 آبان 1389 ساعت 04:47 ب.ظ


چرااااااااااااااااااااا؟!؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد