خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ ایستگاه بیست و هشتم

امروز هوا ابری بود .... سرد تر از روز های قبل هم بود.....من هم که تازگی ها بد جوری دلم سرما میخواست.... رفتم دوش گرفتم و همانجور خیس خیس لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون..... دلم میخواست تنم سرمایش بیشتر باشد ..... دلم میخواست باد که میاید من را هم همرا خودش ببرد....  من را هم تکانی بدهد  ..... تکان نشد حد اقل لرزشی .... سوار واحد هم که شدم پنجره ی کناری ام را باز کردم..... همان چند میلیمتر مویی هم که دارم بد جوری یخ کرده بود ..... ولی دوست داشتنی بود ..... سوز سرما  مینشست توی تنم و مور مورم میشد....توی ایستگاه پسری سوار شد که ..... همین که خواست بنشیند انگاری که صحنه را از قبل توی خواب یا نمیدانم کجا دیده باشم خواستم بگویم که الان اتوبوس میرود توی دست انداز و کله اش میخورد به میله! ..... ولی.... اتوبوس رفت توی دست انداز و کله اش خورد به میله !!..... و من هم فقط نگاهش کردم و صحنه باز پیش چشمم تکرار شد .....زیاد مهم نبود که کله اش خورد به میله ....چون زیاد محکم نخورد....اصلا پسرک حالیش هم نشد.... مهم این بود که چرا من با اینکه میدانستم نشد که چیزی بگویم.....بگویم" آهای , الان کله ات میخورد به میله!" ..... همچین با جزئیات هم میدانستم ها .... ولی کله اش خورد!.... نشست و من داشتم به این فکر میکردم که کجا دیدم این صحنه را .... شاید توی خواب دیده باشم.... ولی این پسر توی خواب های من چه کار داشته!.... من خواب دور و بری هام را هم به زور میبنم ..... حتما کلمه ی "deja vu "را شنیده اید..... شاید هم فیلمی با این اسم دیده باشید..... کلی فیلم با این اسم هست....حالا کاری نداریم که کلمه معنی اش میشود از قبل دیده .... کاری نداریم که اصلا فرانسوی است و خودش ترکیبی است از "deja" به معنی "از قبل "و "vu "که گذشته ی فعل دیدن است و روی هم میشوند "deja vu".... اصلا به این ها کاری نداریم .... گیر من سر این است که از کجا سر و کله ی این "از قبل دیده ها" پیدا میشوند.... چرا نمیشود مثل فیلم ها من هم تغییرشان بدهم ..... پسرک حالا نشسته بود و عمرا اگر میدانست که او هم جزو از قبل دیده ها ی من شده ..... داشتم با سرما و سوزش حال میکردم ها !!!.....پسرک چجوری پرید وسط حس و حالمان!..... بگذریم ..... ولی ..... دیگر حواسم پی سرما نیست....گیر کردم وسط این از قیل دیده ها .....


پی نوشت: ندارد!.....
نظرات 12 + ارسال نظر

منم از این حالتا زیاد داشتم .ریشه اش به نظرت از کجا می تونه باشه ؟

اول بگویم که چه حس خوبی است وقتی همین الان همه ی آرشیوت را خواندم نظرت آمد توی وبلاگم.... یعنی همین الان ها !!!!..... دوم اینکه اگر من ریشه اش را میدانستم حتما میگفتم به همه ....

بلانش 5 آبان 1389 ساعت 06:16 ب.ظ

سرم درد می کند...طوری که چشهایم باز نمی شود...دیشب تا صح بیدار بودم...و امرزو اصلا خانه نبودم..به خاطر تو امرزو سوار واحد شدم..چون من نه با ماشین حال می کنم نه با واحد...من باپاهایم حال می کنم..دنیا دنیا راه را پیاده می روم...از دید تو به پنجره ی کنارم نگاه کردم..از دید تو به آدم ها نگاه کردم...سرم را سپردم به باد پنجره...و شاید دلیل سر درد امروزم همین باشد....تو حتما سرما می خوری...ببین من می دانم ها..از قبل دیده ام سرما می خوری چند میلیمتر مو داری راستی

من هم کلی راه میروم.... کلی....ولی واحد سواری حالی دارد ....مگر نه ؟؟!!.... خدا کند سرما بخورم شاید کمی خنک شوم.... چه خوب که من هم شدم جزو از قبل دیده های تو ....میشود یک 2, 3 میلیمتری.... آخر چند وقتی است که موهام را ماشین میکنم .... آن هم از ته ته....راستی بلا دور است انشا الله ....

بلانش 5 آبان 1389 ساعت 11:00 ب.ظ

بلا دور است..خودمان بلا را نزدیک می کنیم..خودمان بلا را به سر خودمان می آوریم....می دانی پاییز و زمستان که می شود راه رفتنم بیشتر می شود..دست در جیب...آره واحد سوازی حال خود را داشت...اما مرا می برد به دور...خیلی دور..نمی دانم چقدر....اما تازه آنجاست که آدمها را می بینم....آدمها....

من هم توی پاییز راه رفتن را ترجیح میدهم ..... توی پیاده رو.... دو نفره دیگر بس است....یک نفره.... واحد خیلی که زور بزند چهار یا پنج ایستگاه برود.... ولی من هم وقتی سوارش میشوم خیلی دور میروم ....خیلی...

بلانش 5 آبان 1389 ساعت 11:46 ب.ظ

بیدارم..تبدیل شدم به خفاش..همش بیدارم...بیدارم..بیدارم...نمی توانم بخوابم...حسودی....حسود

چجوری این همه بیداری؟!؟!؟!؟ ...خوب حسودیم شد!!!.... در ضمن حسودی بر جوانان عیب نیست

نرگس 6 آبان 1389 ساعت 12:22 ب.ظ

دروود
من وقتی ازین اتفاقا واسم میفته هیچ تلاشی واسه تغییرش نمیکنم.چون میدونم نمیشه کاریش کرد.
میشینمو فقط نگاه میکنمو با اونی که قبلا دیدم مقایسه میکنم که از عین هم بودنشون مطمئن شم.
فقط نگاه میکنم.حس خیلی خوبیه من ازش لذت میبرم!

من هم کلی ذوق میکنم وقتی صحنه تکرار میشود و با خودم مرور میکنم اتفاقاتش را..... شاید شد و تغییرش داد.....البته بعیده....

مداد گلی 6 آبان 1389 ساعت 11:10 ب.ظ http://medad-goli.blogfa.com

تو خیال کن دست می بردی توی اتین از قبل دیده ات. و ان وقت سلسله ی تمام چیز هایی که قرار بود اتفاق بیافتد از هم می پاشید. واحدتان تصادف می کرد. چپ می کرد. می مرد...
زیادی پلیسی اش کردم نه؟

؟!؟!؟!؟؟!؟!؟!؟!؟!؟ البته جنایی میشد تا پلسی!!

صبا 8 آبان 1389 ساعت 08:48 ق.ظ http://naghshonegarsaba.bloghaa.com/

چه جالب...منم از این از قبل دیده ها زیاد میبینم...دلیلش را هنوز کشف نکرده ام

یعنی میشه کشفشون کرد.... اگه زود تر از من فهمیدی حتما به من هم بگو....

من تا حالا به این فکر نکرده بودم که آدم آیا می تواند توی این دژاوو ها دخل و تصرف کند یا نه... فکر کنم نشود اگر می شد که تو به آن پسره می گفتی به پا! به جای این که بنشینی آن جا و باد سرد برود توی موهای چند میلیمتری ات...

ولی توی این فیلم ها چرا هی الکی الکی عوضش میکنند ..... خوب ما هم دل داریم .... میخواهیم عوضش کنیم!!!....

Juje 8 آبان 1389 ساعت 10:33 ب.ظ http://daftarekhateratema.blogfa.com

یه بار از کنار دیواری رد میشدم، یه موتور از رو به رو می اومد
گفتم پشت این دیوار یه سگه الان موتوریه با وحشت نگاهم میکنه
موتوری همون جوری که انتظارشو داشتم نگاه کرد، خنده م گرفت، یه کمی جلو رفتم پشت دیوار یه سگ ندازه ی خودم بود
خیلی ترسیدم، بیشتر از اینکه از سگ بترسم، از اینکه این اتفاقو انقدر با جزئیات تجربه کرده بودم و به عینه تکرار شد وحشت کردم!
ولی فکر نمیکنم اینو تو خواب دیده بودم...
نمیدونم!

به جان خودم تا وحشت کردم رو نفهمیدم !!!..... ولی ادامش رو چرا,فهمیدم که تو خواب ندیدی!....

راونا 9 آبان 1389 ساعت 12:31 ب.ظ

نیستی دوست عزیز؟
آپم...

من که هستم رفیق.....کمی بی حالم فقط....

Juje 9 آبان 1389 ساعت 01:36 ب.ظ http://daftarekhateratema.blogfa.com


قبل از رسیدن به پشت دیوار مطمئن بودم که سگ پشت دیواره(انگار قبلا از کنار این دیوار رد شده بودم و سگ رادیده بودم والان دوباره داره تکرار میشه) و انتظار داشتم کسی که منو میبینه که دارم به سگ نزدیک میشم اینجوری نگاه کنه

و این اتفاقات افتاد و من وحشت کردم
بازم بد گفتم؟

فهمیدم رفیق جان .... خوب گفتی....خوب....

بلانش 9 آبان 1389 ساعت 11:28 ب.ظ

هی رفیق سرت دارد شلوغ می شود...الان است دوباره حس حسادت بلانش بزند بالا...انگار اینجا را به نام من سند زدند

رفیق بی خیال شلوغی.....تنهایی را عشق است.....البته تنهایی خودم و ...... نه!دوست خوب است!رفیق بهتر......سندش هم منگوله دار است.....خدمت شما!!....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد