خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ ایستگاه سی و پنجم

امروز داشتم میرفتم رُل یا فُم بگیرم برای زیر پازلم..... آخر از خاله زهره یاد گرفته بودم که باید زیر پازل را از این فُم های شیشه ای که یک طرفش چسب دارد بگذارم تا راحت پازل را روی آنها درست کنم .... هر وقت هم خواستم بی درد سر پاژل را جمع یا پهن کنم.... خاله زهره که توی پست های قبلی معرف حضور هستند؟!(اگر نیستند به پست های قبلی مراجعه شود)..... یک ربع ساعت از نشستن توی اتوبوس نگذشته بود که دختر و پسری مثل همه ی  لیلی و مجنون های امروزی دست توی دست از در عقب سوار شدند..... من هم همان حوالی نشسته بودم.... چشمم به صورت گرد و چشمان وزغ زده ی پسر گیر داده بود که  گوشم رفت پی حرفهاشان.... من خیلی فضول نیستم ها ولی حکایت خط واحد چیز دیگری است!.... دخترهم خوب به سر صورتش رسیده بود و حسابی دلبری میکرد ....گوشم وسط آن همه حرفی که زدند گیر داده بود به یک جمله ..... دوستت دارم.... دوستت دارم توی خط واحد شاید برای خیلی ها بی معنی باشد!..... ولی برای من .....برای من میشود خماری چشم هاش ...... میشود گرمی دستهاش.... میشود بوی موهاش..... میشود هر روز از دانشکده تا در اصلی دانشگاه ....میشود از در دانشگاه تا محل کارش.... میشود در گوشی حرف زدن.... آن هم فقط برای اینکه بوی موهاش بخورد به سر و صورتت..... میشود بستن چشم و بازی بازی آفتاب از پشت پنجره اتوبوس....شاید همه ی این ها برای بقیه بی معنی باشد ..... ولی.... برای من میشود زندگی.....پسر و دختر کلی حرف زدند ..... کلی حرف.... من هم گیر کرده بودم بین حرف به حرف این جمله.....د....و....س.....ت.....ت.....د.....ا.....ر.....م......


پی نوشت: کلی وقت است.....چیزی ندارم بجز تنهایی.... تنهاییت را به من بفروش تا با آن آسمان را نقاشی کنم....

 

نظرات 11 + ارسال نظر
اسکندری 3 آذر 1389 ساعت 01:09 ق.ظ http://www.1920.blogsky.com

تنهاییهایت مال من
شادیهایم مال تو
سود سالیانه هم می دهم

آقا قربانت ..... همین یک چیز را داریم که کلی باهاش حال میکنیم!..... خواستی بفروشی میخرم..... فروش نداریم....

[ بدون نام ] 3 آذر 1389 ساعت 01:34 ق.ظ http://3aban.blogsky.com

سلام.

گاهی حتی یک برگ هم آدم را یاد گذشته لعنتی! می اندازه....

سلام....حالا چرا لعنتی؟.... برگ هم منظورت برگ چه بود رفیق؟..... حالا زیاد هم مهم نیست اینهایی که پرسیدم!..... ولی حق داری ..... حتی یک کلمه هم ممکن است همین کار را بکند....

نرگس 3 آذر 1389 ساعت 12:53 ب.ظ

یادم باشه منم برم از همین رل یا فم ها بخرم واسه پازلم همینطور نصفه مونده روی میز.
اما من این دوست داراما رو دوس ندارم ینی یه جورایی باور ندارم.دل خوش کنکه.
وقتی میشنویش دوس داری با تمام وجود باورش کنی اما یه چیزی ته وجودت میگه باور نکن جدی نگیر فقط دلت خوش باشه اما دل نبند به این دوست دارما!

برو بخر ولی باید از اول شروع کنی چیدن پازل رو!.... همان لحظه با تمام وجود حس میکنم..... همان لحظه.... ولی..... من هم دل نمیبندم..... اصلا من نمیدونم!!!.....

اسکندری 3 آذر 1389 ساعت 06:09 ب.ظ http://www.1920.blogsky.com

مسافر جان من لینکت کردم
فقط گوگل ریدیریه
کمی طول می کشه بیاد رو وبلاگم

زیاده قربانت.... زمانش مهم نیست....بودنش مهم است....

مداد گلی 3 آذر 1389 ساعت 06:44 ب.ظ

می دانی؟ تو مرد اتوبوس های شهری ای و بادی که توی موها می پیچد و بویش... و من دختر اتوبوس های جاده ام و بادی که در موهات نمی پیچد اما بویش.... گرمی آغوشش.....
این صندلی ها و شیشه ها و ....
راستی پازلت کامل شد؟ مال من که همین طور تکه تکه مانده روی هوا...

من هم زیاد توی همان اتوبوس های جاده بودم..... زیاد.... برای من هم ازاین ها زیاد بود توی همان جاده هم....

بلانش 3 آذر 1389 ساعت 10:40 ب.ظ

سلام...

می دانی امرزو داشتم به تمام حرفهایی که با هم می زدیم فکر می کردیم...به اینکه چه کارهایی می خواهیم کنیم..به اینکه چه برنامه ها داریم...و نا گهان تو را می بینم که غرق شدی در کلمات..در تک تک حرفهای دوستت دارم...من خوشم می آید..باور می کنی؟وقتی اینطور نگاهشان کردی و حس گرفتی خوشم آمد..من زیاد گیر می کنم...
خیالم راحت است..خوب است تصمیمت را عوض کردی..خوب است قرار است سر قولت بمانی...در ضمن..خیالت راحت..از بابت بلانش راحت....

من هم از بس ذوق کرده بودم امروز بعد از حرف زدنمان رفتم پیش همان استادم.... گفتم که چی توی سرم وول میخورد..... و او هم باز گفت : من میدانستم تو یک چیزی میشوی.... الان دارم از انرژی مثبت استادم بال در میاورم..... کلی با هم حرف زدیم .....از همه جا .....حتی از تو !.... دیگر خدا میداند چه حسی دارم به اینجا ..... به تو!.... الان میخواهم لپ خدا را گاز بگیرم.....من خوشحالم از بودنم!....خوشحالم بلانش....

بلانش 4 آذر 1389 ساعت 08:00 ق.ظ

الان ۸ صبح است...فقط آمدم بگویم دیشب الن اینتارنت لعنتی قطع شد...مثل آن شب تو...بی تقصیرم

باشد رفیق.... من که دیگر عادت کردم به این قطع شدن ها!.....حالا آن شب را میگویی که یر به یر باشیم؟!؟!.....باشد بابا.....

شنیدن این جمله هیجان انگیزه خیلی چه توی واحد باشه چه جای دیگه ولی اگر برای اولین بار باشه.. خدا نیاره اون روزی رو که عادی بشه شنیدنش و گفتنش...
معلومه که دیدگاه ت می رسه به من مسافر خط واحد جان:دی

هیجان دارد را خوب آمدی!....من هم توی فکر اینم که چه جوری عادیش نکنم برای خودم؟!؟!؟!.... پس میرسد.... c'est bien.....

نرگس 20 آذر 1389 ساعت 08:05 ب.ظ

همینطوری پیش بری تا آخر ماه کل وبلاگت ممکنه حذف بشه ها!

حذف؟!؟!....چرا ؟!؟!؟!..... تا دو سه روز دیگه حتما آپ میکنم!.....

نرگس 20 آذر 1389 ساعت 10:32 ب.ظ

منظور من پست قبلی بود ک حذف کردی بعد نوشتی ک حذفیدی
الان میام میینم اونم ک نوشته بودی یم حذف کردی.
میترسم فردا بیام ببینم اینو حذف کردی
پس فردا قبلیو
تا اخر هفته کل آبانو آذرو
تا آخر برجم کل وبلاگتو!

اهان از اون نظر!..... نه دیگه حذفیات نداریم!....

گونی........... 28 اردیبهشت 1390 ساعت 11:17 ب.ظ

من یه سوزن هورمونی میشناسم که میل به جنس مخالفو کم میکنه وبعدحتی ازبین میبره میخای اصل امریکاییشوبیارم واست؟ اخه نمیدونم چرا حس میکنم توهم داری مثل دوران مبارزه ی من عذاب میکشی!!!!!!!!!!!

اگه سراغ داری بیار....استفاده میکنم شاید مفید باشه!.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد