خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

___ ایسنگاه چهل و سوم

پی نوشت: ولی.....


ولی از همان روز که رسیدم اینجا و همدیگر را دیدیم خیال دست هاش دیوانه میکردم..... بوی موهاش میپیچید توی دماغم و صد بار بد مست تر از مستی شراب میشدم.....همان شب رسیدیم به صندلی ها..... توی یک ردیف و کلی دور بودیم ازهم..... فاصله ی برادری بینمان بود..... همین که چشم هام گیر کرد توی چشم هاش فهمیدم که بند را به آب دادم.....خواستم بگویم قانون و قول و قرار را بی خیال ...... خواستم بگویم دستهات را بده به من ..... نگاهت را هم بگذار با چشمانم باشند.....خواستم و نخواستم...... یک روز را توی خماریش ماندم تا یک جوری به خودم بگویم من قول و قرار هام یادم نرفته..... بعد از آن شب برای دو روز بعدش قرار گذاشتیم..... برای دو روز بعدی که میشد امروز.....  امروز نعشه ی نعشه بودم..... همین هم خواستنی تر کرده بود نخواسته هایم را ..... آخرش بود..... آخر یک روز خیابان گردی ..... آخر یک روز نعشگی..... دستش را گرفتم و گفتم که بی خیال قرار هام ..... بی خیال اینکه من میخواهم و نمیخواهم..... 


پی نوشت:ولی.....

ــــ ایستگاه چهل و دوم

 چند مدتی بود که توی خط واحد"رابطه ها" بد جوری توی چشمم بود.... رابطه ی بین در و دکمه.... رابطه ی بین صندلی و مسافر.... رابطه ی بین پنجره و هوا.... رابطه ی بین فرمان و چرخ اتوبوس.... رابطه ی دست و دست ..... رابطه ی چشم و چشم.....نشسته بودم و به قول و قرار ها م فکر میکردم.... قول و قرارهایی که با خودم گذاشتم و بعد هم به او گفتم.... دست دادن ممنوع..... حتی یکهو به هم خوردن هم ممنوع..... چشم تو چشم هم نداریم..... نفسم را بیرون دادم و چشم هام رفت توی سقف و میله های اتوبوس.....  رفتم توی فکر اینکه پرسیده بود چرا؟.... که این قول و قرار ها برای چیست؟..... گفته بودمش برای خراب نکردن توست..... گفته بودمش که من دوست دارم تشنه باشم و آب جلوی چشم هام روی زمین برقصد.... گفته بودمش که تشنه تر شدن را دوست دارم....که تشنه تر بودن نگهم میدارد..... نگهم میدارد توی لحظه ها ..... توی زندگی..... که زندگی توی لحظه هاست برای من ..... نه آینده..... نه گذشته .....  

 فقط لحظه ها .....  

 

پی نوشت : ولی......