خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

___ ایسنگاه چهل و سوم

پی نوشت: ولی.....


ولی از همان روز که رسیدم اینجا و همدیگر را دیدیم خیال دست هاش دیوانه میکردم..... بوی موهاش میپیچید توی دماغم و صد بار بد مست تر از مستی شراب میشدم.....همان شب رسیدیم به صندلی ها..... توی یک ردیف و کلی دور بودیم ازهم..... فاصله ی برادری بینمان بود..... همین که چشم هام گیر کرد توی چشم هاش فهمیدم که بند را به آب دادم.....خواستم بگویم قانون و قول و قرار را بی خیال ...... خواستم بگویم دستهات را بده به من ..... نگاهت را هم بگذار با چشمانم باشند.....خواستم و نخواستم...... یک روز را توی خماریش ماندم تا یک جوری به خودم بگویم من قول و قرار هام یادم نرفته..... بعد از آن شب برای دو روز بعدش قرار گذاشتیم..... برای دو روز بعدی که میشد امروز.....  امروز نعشه ی نعشه بودم..... همین هم خواستنی تر کرده بود نخواسته هایم را ..... آخرش بود..... آخر یک روز خیابان گردی ..... آخر یک روز نعشگی..... دستش را گرفتم و گفتم که بی خیال قرار هام ..... بی خیال اینکه من میخواهم و نمیخواهم..... 


پی نوشت:ولی.....

نظرات 5 + ارسال نظر
نرگس 11 بهمن 1389 ساعت 11:20 ق.ظ

مسافر
انقد ولی نیار تو کار
بگیر دستشو
رها کن این بایدو نبایدا رو
مست شو
بیخیال همه چی!

رفیق نمیدانی چه حالی داشتم این چند روز....بی خیالی خوب است به شرطی که به پای نمیدانم بعضی چیز ها نباشد..... ولی..... باشد رفیق نمیگویم ولی!.....

باران(...) 13 بهمن 1389 ساعت 06:59 ب.ظ

نمی دانم چه بگویم
در تعجبم
کاش احساس او را نیز می نوشتی
کاش می گفتی که آیا او نیز تشنه ی تو بود یانه
کاش...

تعجبت را نمبفهمم.....راستش نمیدانم رفیق..... حالا از خودش میپرسم برایت....

مداد گلی 14 بهمن 1389 ساعت 11:08 ب.ظ

خوب شد بند را آب دادی. یعنی راستش اگر نمی دادی. یعنی نمی گرفتی دستش را. بهت شک می کردم. به بودنت. به حقیقت احساست. مگر می شود عطرش بپیچد و نخواهیش؟
راستی برای من هم جالب شد احساس. بنویس از ....

سلام رفیق.....چقدر خوشحال شدم از بودن اسمت......راستش این روزها روزهای خیلی خوبی بودند......من که طاقتش را نداشتم..... نداشتم که باشم و نخواهمش..... راستش من که حال و هواش را نمیدانم...... شاید خودش آمد و نوشت.....

باران(...) 14 بهمن 1389 ساعت 11:31 ب.ظ

به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را
دیدمت ، وای چه دیداری ، وای
این چه دیدار دلآزاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت ، وای چه دیداری ، وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز لب های عطش کرده ی من
لب سوزان ترا می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه ی عشق ترا میگوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت ، چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ، ای مرد
شعر من شعله ی احساس من است
تو مرا شاعره کردی ، ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
در دلم آرزویی بود که مرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک دریغ از دیدن
سینه ای ، تا که بر آن سر بنهم
دامنی ، تا که بر آن ریزم اشک
آه ، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه ی امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی ، آتش جاویدی را
(فروغ فرخزاد)

نمی دانم چرا این شعر را گذاشتم
ناگاه به یاد این شعر افتادم

اولین بار دیوان فروغ را اول راهنمایی خریدم..... آن هم از نمایشگاه مدرسمان...... آن روزها شاعر برای من فروق بود و بس..... آری آغاز دوست داشتن است...... میروم خنده به لب خونین دل..... دانی از زندگی چه میخواهم ,من تو باشم پای تا سر تو...... مرسی رفیق از این یادخوانی.....

گونی سه خط 28 اردیبهشت 1390 ساعت 10:47 ب.ظ

میدونی دلم چی میخواد؟؟؟؟؟؟دلم میخوادفحشت بدم!!!!!!!!!!!!!!!!

چرااااااااااااااا؟!؟!؟!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد