خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه چهل و چهارم

خط واحد حسابی شلوغ شده بود.... همه هم به طرف آزادی میرفتند..... انتقلاب دست ل.ب.ا.س.ش.ص.ی.ه.ا بود.... حال و حوصله ی شلوغی را نداشتم.... دلم یک دل سیر آرامش میخواست..... تنها نشسته بود روی صندلی و چشم هاش میخ شده بود به صفحه ی گوشی موبایلش.... جواب اس ام اس ها را سریع میداد و باز میخ میشد.....شال گردن قهوه ای رنگی پوشیده بود که با رنگ ته ریشش خوب جفت جور شده بود.... از سر و صورتش مشخص بود که لهجه ندارد.... لهجه نداشتن هم یعنی که غریب بود اینجا..... آنقدر زیاد پیام میداد که داشتم از فضولی میمردم!.... یک آن سرش را بالا آورد..... خنده ای کرد و گوشی را توی دستش بالا آورد ....." عاشقشم..... از من بزرگتره ولی نمیدونم چرا همه چیزش آرومم میکنه..... اینجا هم زندگی نمیکنه ...... فقط هم  اینجوری با هم "رابطه" داریم..... نمیتونم بهش نزدیک بشم..... میترسم خراب بشه..... یعنی نمیدونم!..... خودشم میگه اینجوری بهتره!"...... حتی یک کلمه هم حرف نزدم..... مانده بودم بین باید و نباید های "رابطه ها"..... 

 پی نوشت:به آزادی که رسیدم همه جا پر بود از ل.ب.ا.س.ش.خ.ص.ی..... 

نظرات 7 + ارسال نظر
همسایه 3 اسفند 1389 ساعت 08:08 ب.ظ http://minoom.blogsky.com

آخی
معرکه می نویسید
خوشحال میشم لینکتون کنم اگه اجازه بدین
محمد و مینو

مرسی رفیق.... من هم خوشحال میشم.... علیرضا....

مداد گلی 3 اسفند 1389 ساعت 08:54 ب.ظ http://dar2dar.blogsky.com

وسط آن چیز های بد که دیدی (البته نمی دانم تو هم بهشان بد می گویی یا نه؟) دیدن چیز به این جالب است.
نمی دانم این رابطه ها که تو می گویی الزاما باید عشق باشند یا نه. اما فقط اینش را می دانم که این رابطه ها می شوند باشند. یک لایه ای از زندگی باشند. با کلی حس ها و چیز ها که بهن می دهند....

من از این همه استرس که از سر و صورت شهر میبارد متنفرم.....دیدن بی خیالی یک نفر خوب است ..... بی خیالت میکند..... لایه های این شکلی زندگی هم کلی خوب است .....

خروشچف 4 اسفند 1389 ساعت 09:33 ق.ظ http://coldplaycoldplay.wordpress.com/

چه دلش پر بوده که یه دفعه بی مقدمه همه چیو توضیح داده:دی

همیچین چشم هاش همه چیزش را میگفت که نیازی به حرف زدن هم نبود..... راستی فیلتر شده بودی رفیق؟!؟!......

نرگس 4 اسفند 1389 ساعت 11:22 ق.ظ

تو این ده روز انقدر شلوغیو ل ب ا س ش خ ص ی دیدم ک دیگه واقعا حالم ب هم میخوره از هرچی خیابونه.
کی میشه ک ارامش برگرده؟یه هفتس دانشگا نرفتم.دلم تنگه واسه دانشگاهمون.چرا آرامشو از ما گرفتن؟مگه ما چیکار کردیم؟ما فقط اومده بودیم تشییع جنازه ی دوستمون.
فک کنم اون پسر انقدر محو اس دادنشودوست آرامش دهندش بوده ک اصلنه اصلا متوجه شلوغیو لباس....ها نشده.

فکر کنم لیاقت مردمی که بترسن چیزی جز این نیاشد!.... آنقدر بی خیال بود که من یک جوری شده بودم!.....

بهاره 21 اسفند 1389 ساعت 09:16 ق.ظ

سلام!

علیک سلام

بهاره 23 اسفند 1389 ساعت 04:54 ب.ظ

دوباره سلام!چنذ روز پیشم اومدم وبلاگتون ولی نرسیدم چیزی بنویسم جز سلام!پایان نامه ام در مورد انعکاس شخصیت و روان نویسنده در اثارش بود.۱ سال پیش البته.کار خوبی ام از آب در اومد.الان از سر بیکاری چند وقتیه وبلاگ گردی میکنم!اگه بخوام از روی نوشته های شما قضاوت کنم البته همشونو که نخوندم ولی باید بگم که ذهن پریشان و آشفته ای دارید.۱ به دلیل اینکه یه جاهایی انسجام از دستتون میره ۲ استفاده از (...)البته شاید اگه کل نوشته هاتونو بخونم بهتر بتونم اظهار نظر کنم.تا بعد.

دوباره علیک سلام!..... مرسی از نظر..... دقیقا همینه که میگی.... من واقعا به کمک احتیاج دارم..... دوست دارم بیشتر در موردش حرف بزنیم....

گونی سه خط 28 اردیبهشت 1390 ساعت 10:36 ب.ظ

این دیگه چه لباس شخصی ای بوده که توفهمیدی!!!!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد