خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه چهل و هفتم

عصر بود.... یعنی غروب.... نزدیکی تاریکی هوا بود که از سینما بیرون آمدیم..... کنار سینما ایستگاه اتوبوس بود..... سوار شدیم..... اتوبوس خیلی شلوغ نبود و مانده بود تا حرکت کند..... حالا همه چیز بود.... من , او , یک خط واحد و کلی مسافر.... به پسر و دختر کنار دستیمان نگاه کردیم و با هم یاد پست های قبلی افتادیم..... همان ها که دست توی دست بودند..... همان ها که من گیر کرده بودم بین دوستت دارم هاشان.... پیره مردی با موهای جو گندمی و کت و شلواری تر و تمیز جلوتر از آنها نشسته بود..... باز هم تصویری از پست های قبلی آمد جلو چشمم..... از پنجره ی کناری ام سی و سه پل پیدا بود.....چراغ هاش تازه روشن شده بود..... زردی چراغ ها رنگ آجرهای پل را آجری تر کرده بود و آن وسط خشکی رودخانه را بیشتر توی چشم کرده بود..... برگشتم توی خط واحد.... از وقتی که مسافر خط واحد 89 شده ام دیگر اختیار چشم هام با خودم نیست.... بدتر از هم این است که صاف زل میزنم توی چشم های مسافران و هر چه میخواهم با خودم فکر میکنم ..... که شاید بنده ی خدا زندگیش اینطوری باشد و شاید آنطوری.... کلی برای هر کدامشان غصه میخورم ..... از بعضی هایشان هم بدم میاید..... مثل همین دختری که الان سوار شد ..... کارتش را نزد....آمد و توی قسمت مردها که یک جفت صندلیش خالی بود خودش را پهن کرد..... نشست کنار پنجره و کیفش را هم گذاشت روی صندلی کناری..... با اینکه چشم تو چشم نبودیم ولی باز هم فکر هام دست خودم نبود آمدنشان....."عجب پر رویی  است این..... حتما از آن شر و شیطان هاست.....از آنهایی که جان پدر بیچارشان را به لب میرساند و همیشه نق میزند به جان مادرش..... از آنهایی که به همه میگویند به تو ربطی ندارد و من خودم میدانم چه کار کنم..... از آنهایی که فکر میکنند همین پسری که مخش را زده اند تنها راه خوشبختی است.....از آنهایی که دانشگاه آزادی اند و پدر بیچاره باید با هزار بدبختی پول شهریه را جور کند.... از آنهایی که با این همه باید بزک و دوزکشان به اندازه ی فلان دختر دانشگاهشان باشد....." سر و شانه اش را داده بود بالا و محکم نشسته بود روی صندلی..... کیفش مارک بود .... ولی معلوم بود کلی وقت است روی شانه ی دختر این طرف و آنطرف میرود..... بر اندازش کردم..... بقیه لباسهاش تعریفی نداشت..... یک آن دلم به حالش سوخت..... نه.... برای این دختر نه!.... برای آدم ها سوخت..... دلم از این سوخت که برای بعضی ها , بعضی چیز ها میشود آرزو و برای بعضی ها میشود بی اهمیت..... ولی..... دلم برای دختر هم سوخت..... دختر زل زده بود به مغازه ی کنار سینما..... چند تا دختر از آن آخرین مدل هاش از مغازه آمدند بیرون....معلوم نبود دختر زل زده بود به آنها یا به چیز دیگری فکر میکرد..... بعد از چند لحظه یکهو سرش را چرخاند و با صدای بلندی به راننده که توی پا دری ایستاده بود گفت:" آقا حرکت کن دیگه!.... کلی کار داریم!"..... راننده لبخندی زد و با شیطنتی گفت:" چشم خانوم ! شما امر بفرما!".... دختر هم لبخندی زد و سرش را به طرف پنجره ی آنطرفی کج کرد.....


پی نوشت: چقدر خوب است آدم گاهی به اندازه ی تمام نداشتن هاش از دنیا طلب کار باشد....

نظرات 17 + ارسال نظر
نرگس 10 اردیبهشت 1390 ساعت 07:01 ب.ظ

من زیاد میرم تو نخ ادما اما اصولا راجبشون قضاوتی نمیکنم.ینی هیچوخ نشده راجب شخصیتو موقعیت کسی فک کنم.فقط میرم تو نخشون.ینی میخ میشم روشون.ک البته خیلی از مواقع میخم رو ادما اما حواسم ب تنها کسی ک نیس اون آدمه.

خب رفیق من هم فقط فکر میکنم.... یعنی کاری به کارشان ندارم....

خروشچف 11 اردیبهشت 1390 ساعت 12:41 ب.ظ http://coldplaycoldplay.wordpress.com/

دنیا یه جوری به همه ی ما بدهکاره.

به به رفیق سفر کرده.... فیلتر شدی چرا؟!؟!.... خب آره بدهکاره.... ولی هر جوری که فکر کنی بدهکاری ما به دنیا شاید بیشتر باشه!....

شیرین 11 اردیبهشت 1390 ساعت 03:53 ب.ظ

درود
اصولا به آدمهای توی مترو یا تاکسی یا اتوبوس نگاه نمیکنم.
می دونی علیرضا نگاه کردن به مردم و سعی در قضاوت نکردن کار بسیار بسیار سختیه.

سلام.... خب اگه دوست داری نگاه کن !.... فک کنم خوشت بیاد.... قضاوت هم هر طور راحتی.... خواستی بکن و نخواستی نکن.....

یک بنده ی خدا 11 اردیبهشت 1390 ساعت 05:45 ب.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

خوبه به آدم ها نگاه کنیم توی ذهنمان باشون حرف بزنیم در موردشون حدس بزنیم خیلی این کارو انجام میدم...
طلبی که وصول نمیشه چه فایده...
خوشحال شدم دیدم پست گذاشتین...

خیلی دوست داشتنیه ..... خب میگن طلب گنجه ..... یه جایی یه طوری شاید وصول شد.....

مداد گلی 12 اردیبهشت 1390 ساعت 09:19 ب.ظ http://dar2dar.blogsky.com

طلب کار باشد که برود برسد به بقیه ی بد بختی هاش. به همان ها که وقتی چشمش به مغازه بوده داشته بهشان فکر می کرده و اصلا مغازه را ندیده.

رفیق باز تو یک جوری حرف زدی که من نفهمیدم ها!!!.... ولی حتما داشته به همان ها فکر میکرده که اصلا چشمش به مغازه نیوده....

دومان 14 اردیبهشت 1390 ساعت 02:22 ب.ظ

فکر کنم منظورت ؛ بدتر از همه باشه که ه همه تایپ نشده!!!

دقیقا منظور من از کل این نوشته همین بود رفیق!....

باران 17 اردیبهشت 1390 ساعت 12:31 ب.ظ

زیبا بود رفیق ...

زیاده قربانت رفیق....

دلشکسته 17 اردیبهشت 1390 ساعت 12:36 ب.ظ

سلام. همیشه میام و می خونمت. اما نمی دونم چرا این یکی زیاد منو نگرفت. یعنی مث متن های قبلیت نبود. اخرش رو خوب تموم نکرده بودی. نمی دونم چرا

علیک سلام.... لطف داری رفیق.... ضعف نوشتن از من بوده حتما.... جبران میکنم.....

بهاره 22 اردیبهشت 1390 ساعت 06:51 ب.ظ

سلام.ببخشید دیر کردم.چند تا اتفاق خوب و بد که تو زندگی هر کس پیش میاد برای من همه پشت سر هم تو این 2 ماه اتفاق افتاد به همین خاطر نیومدم.ولی به یادت بودم که حالا اینجام.
سر کار میری؟زیاد درس میخونی؟ یا هر 2؟ از کلمه ی خسته زیاد استفاده میکنی و کلا خسته و کلافه و کمی شاکی به نظر میای.این خستگی روحیه یا جسمی؟اگه دوست نداشتی به سوالای من جواب بدی اشکال نداره ولی به خودت حتما جواب بده .
البته اگه ج بدی بهتر میتونیم پیش بریم.روی دوستیهای زودگذرت اسم عشق یا به قول خودت عاشقیت نذار.یکی از دلایل آشفتگیت میتونه همین روابط زودگذری باشه که داخل ایستگاه 3 گفتی همه رو خراب کردی...دست نزده پژمرده می شدند...نرسیده دور می شدند و نرفته فتح می شدند...شاید به این خاطره که بدون شناخت و آگاهی رابطه رو شروع میکنی و میری جلو.اول از هر چیز باید نحوه ی شروع رابطه برات مهم باشه.(اینو بعدا برات توضیح میدم)اینم میلم.

به .... سلام رفیق..... در خیلی موارد باهات موافقم..... الان سرم یه کم شلوغه.... واست میل میزنم.....

یک بنده ی خدا 26 اردیبهشت 1390 ساعت 04:08 ب.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

مدتیست ننوشته اید گویا!

این همه درس و مشق و کار خانه که دیگر برای آدم وقت نوشتن نمیگذارد.... همین که برسم سری به اینجا بزنم و خطی هم بخوانم باید کلاهم را پرت کنم آسمان هفتم....

نرگس 27 اردیبهشت 1390 ساعت 07:36 ب.ظ

ای تمبل
مام درس داریم مخش داریم کار خونه داریم.
تازه کلی یم کار عملی داریم.
تمبل

خب مهمترین بخش آرامش است که فعلا نداریم.....تمبل هم ای هستم!..... ولی ربطی ندارد باور کن....

گونی سه خط 28 اردیبهشت 1390 ساعت 10:23 ب.ظ

چیش واقعاکه!!

واقعا" از وبتون خوشم اومد

زیاده قربانت رفیق.... من دوستی های قدیم را زیاد دوست دارم.....

یک بنده ی خدا 9 خرداد 1390 ساعت 10:01 ق.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

نبودنت طولانی شد مسافر

هستم رفیق..... ولی فکر و ذهنم جای خودش نیست....

[ بدون نام ] 13 خرداد 1390 ساعت 12:55 ق.ظ

آدماتونگاه اول ممکنه پیچیده بیان ممکنه مثه یه کتاب سربه مهرباشن ممکنه فکرکردهیچ وقت باز نمیشن نمیشه خوندشون....
امامن فکرمیکنم همه به یه نسبت ساده وقابل دست یابی هستن.
درواقع نقابی که آدمابه چهرشون میزنن خیلی زودتراز موعدمی پوسه وازچهرشون میفته.من نمی دونم با این که همه به این امرواقفیم اما ازاین نقاب ها خسته نمیشیم شایدچون فکرمی کنیم جذاب یا جذاب ترمیشیم!این نقابا روحو کدرمیکنه وبعدیه مدت حتی مهلت نفس کشیدنوازآدم میگیره... .گاهی زلال بودن بی نقاب بودن بهتره قشنگتره.... .

کاملا موافقم با زیبا نوشته هایت رفیق.....

یک بنده ی خدا 14 خرداد 1390 ساعت 09:00 ق.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

آمدیم و باز هم با جای خالیتان رو به رو شدیم گویا هنوز هم فکر و ذهن شاید هم دل رضا به نوشتن ندادند...

من حسابی شلوغ و پر گیر و دارم این روزها..... بودنت برایم ارزشمند است رفیق.....

بلانش 30 خرداد 1390 ساعت 05:18 ب.ظ

من زیاد طلبکارم....یعنی تنها جایی که زیاد طلبکارم انگار همین جاست همین دنیا...آنقدر طلب کارم که خیلی طلبکارانه می گویم هوی نگه دار می خواهم ژیاده شوم..اما این دنیا ژررو تر از این حرفهاست انگار..انگش شصتش را حواله ام می کند...دیگر به دنیا هم بدهکاریم....بدهکار

خیلی منتظر بودم.... خیلی رفیق.... ولی.... آره زیادی پر روست.... حیف که حس و حالش نیست و گرنه خودم حسابی خدمتش میرسیدم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد