خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه پنجاهم

شب که میشود.....یعنی شب هایی که تنها هستم و شب میشود, بی خوابی میزند به سرم....میروم توی تراس و روی صندلی چوبی بزرگی که از مستاجر قبلی مانده لم میدهم....همیشه وقتی اینجا شروع میکنم به نوشتن فکرم پی " پی نوشت" است.... به این فکر میکنم که چجوری نوشته را جمع کنم....ولی.... این نوشته یک نوشته ی بی پی نوشت است.... اصلا این همه آخرش را یک جوری تمام کردم که چه؟.... کجا را گرفتم؟....از دیشب همه ی نوشته های خط واحد را خواندم.... همه ی نوشته ها ی بلانش را هم.... همه نظر های توی خط واحد را .... همه ی نظر های رژ لب قرمز را هم.... با این پست آخرش بد جوری حال هوام را به هم ریخت.... دلتنگم کرد.... دلتنگ همان خط واحدی که روزهای اولش بود و تند تند آدم هاش عوض میشد....آن روزها کلی حرف سر دلم مانده بود....کلی حرف....ولی.... دستم را میاروم جلوی صورتم..... از این بالا کل شهر کف دستم است.... کل اصفهان را میگذارم کف دستم و بالا و پایینش میکنم....نور چراغ های " چهار باغ بالا" از اینجا پیداست.... انگشت شستم را نزدیک انگشت اشاره میکنم و کل چراغ ها را خاموش میکنم..... سی و سه پل دقیق پیدا نیست ولی یک جایی همان آخر چهار باغ است.... به جای همیشگی ام روی سی و سه پل فکر میکنم.... از طرف چهار باغ بالا .... از وسط پل که بگذری اولین دریچه سمت چپ....سه چهار رج آجر روی هم که مثل صندلی است....یک بار که با هم رفته بودیم آنجا گفتم دستم را ببین !... زاینده رود کف دستم است.... دستم را ببین ....هتل کوثر را ببین کف دستم است....گفتم اینجا که مینشینم انگار دنیا مال من است و  او خندید.... خندید و گفت تو هنوز شرف داری.... هنوز مانده به بی شرف شدنت....آنوقت نفهمیدم که منظور نظرش از بی شرف چیست؟..... حتما این نفهمیدن مهم بود که او هم مرا توی نفهمی گذاشت و رفت....البته هنوز هم هر چه فکر میکنم نمیفهمم!.... ولی دیگر مهم نیست.... هنوز" بهار" هست و من بودنش را دوست دارم....اگر "او" باشد .... اینجا, توی تراس.... حتما دستم را میگیرم جلوی صورتم و میگویم ببین .... اصفهان اینجاست.... کف دست من ....سیگارم به فیلتر رسید و دود کاغذ گلوم را میزند..... فیلتر را از لبه ی تراس پرت میکنم و با چشم دلنبالش میکنم تا از وسط شاخه ها خودش را به زمین برساند.... دست دیگرم را میگذارم روی کف آن یکی دستم و کل چراغ های شهر را خاموش میکنم.... امشب دنیا مال من است....

____ایستگاه چهل و نهم

بعد از امتحان بود....امروز عصر....قرار گذاشتیم برویم "خاقانی"....میدان "سنگ تراشها"....یکی از محله های ارامنه ی اصفهان.... یک میدانگاهی با یک حوض آبی وسط میدان و مجسمه های سنگی وسط حوض.... عصر نیمکت های میدان پر میشود از پیره زن و پیر مردهای ارمنی.... با هم از دانشگاه بیرون زدیم....  همان روبروی در شمالی سوار اتوبوس های" چهار راه حکیم نظامی" شدیم.... روبروی در عقب روی صندلی جفتی نشستیم.....هوا گرم بود.... آفتاب تیز میزد توی صورتم.....مسافر ها سوار میشدند و من چشم میگرداندم تا به یک کدامشان گیر بدهم.... راننده در جلو را بست و توی آینه بغل میپایید کسی توی پله های در عقب نباشد که مادر دختری رسیدند.....دختر که یک سر و گردن از مادرش بلند تر بود سوار شد و زن پایین در با عجله توی کیفش را میگشت.... دختر به مادر گفت: سوار شو دیگه , نباید که حتما کارت رو اول بزنی بعد سوار شی!.... زن دست توی کیف سرش را بالا کرد و رو به دختر گفت: همه ی کارتا رو تو بر میداری و معلوم نمیشه چکارشون میکنی!.... هر روز باید یه کارت جدید بگیرم.... دختر با کنایه ای گفت: وای! چه چیز مهمی رو بر میدارم! چه چیز مهمی گم میشه! چقد با ارزش! یه کارت اتوبوس! حالا باید چکار کنیم!؟ خونه خراب شدیم رفت!.... راننده هنوز توی آینه هوای در عقب را داشت.... مسافر ها هم فقط مادر و دختر را نگاه میکردند.... انگار کسی منتظر حرکت نبود....آفتاب توی صورت زن بود و قطره های عرق روی پیشانیش برق میزد.... گره روسریش منظم نبود.... مانتوی مشکی بور شده ای هم پوشیده بود..... کیف کتانی بزرگ توی دستش هم هنوز با دهان باز توی دست های زن جابجا میشد.... دختر عینک آفتابیش را از روی چشم برداشت و روی موهاش پابندش کرد.... زن دستش را از کیف بیرون کشید.....دستش خالی بود.....نمیخورد که عصبانی باشد..... بیشتر خسته به نظر میامد..... زن گفت: با همین چیزای کوچیک آدم رو بدبخت میکنین .... هیچ نمیفهمین ..... نه تو نه اون برادر از تو نفهم ترت.... اگه میفهمدین که وضع زندگیمون این نبود.....چشم های مسافر ها دیگر به مادر دختر نبود.... شاید به نظر آنها هم جر و بحث مادر دختر طبیعی است....چشم هام بین فاصله ی مادر و دختر گیر کرده بود..... داشتم به حرف دکتر دشتی فکر میکردم..... برای مشاوره یک جلسه رفتم بودم پیشش .... گفتم که بابام مشکل دارم و هیچ حرف هم را نمیفهمیم .... سر کوچک ترین چیز ها هم جر و بحث میکنیم.... اولین جمله ی دکتر دشتی این بود :"این جر و بحث ها عادیه".... و من همان لحظه فکر کردم که هیچ هم عادی نیست.....خیلی هم غیر عادی و زجر آور است..... برای من که یک عالمه فکر و درد داشت.... آخرین بار یک ماه پیش بود که با کلی ذوق و شوق رفته بودم خانه.....روز اول بی سر و صدا گذشت.... آرام و خوب.....اما شب دوم.... ساعت از دوازده گذشته بود.... سیگار پشت لب با ماشین آبجی فاطی آمدم خانه.... صدای موزیک هم کمی بلند بود....همین که از ماشین پیاده شدم تا در حیاط را باز کنم بابام در را باز کرد..... نه گذاشت نه برداشت شروع کرد به داد و بیداد کردن.... نمیدانم از کجا پر بود.... بعد از این همه وقت که نبودم فکر نمیکردم کار خیلی بدی کرده باشم..... ولی.... بابام هنوز داد میزد: توی بی مصرف.... توی نفهم....توی.... با این جمله ها من هم داغ کردم و جوابش را دادم.....از آن شب تا یک هفته ای که خانه بودم با هم حرف نزدیم....حتی سلام و علیک.... روز آخر هم بی خداحافظی از خانه بیرون زدم.....چشم هام هنوز بین مادر و دختر مانده بود که بالا خره راننده داد زد: خانم سوار شو یا شما خانم پیاده شو.... زن پایین ایستاده بود و دختر بالا بود.... دختر رو به مادرش گفت: همیشه آبروی آدم را همه جا میبری .... من نفهمم؟!.... ببین کی به کی میگه نفهم!.... دختر برگشت طرف راننده و داد زد: آقا برو این نمیاد....زن چشم هاش به هم نمیخورد.....دختر هم سرش را بالا گرفت و به جلو اتوبوس خیره شد.... راننده در را بست و مادر پشت در بی حرکت ماند....


پی نوشت: دلم بابام را میخواهد.....دلم جر و بحث های بیخودی را میخواهد ..... الان که فکر میکنم خیلی از آن جر و بحث ها عادی بود..... خب وقتی که تنها باشی حتی جر و بحث های بی خودی هم بهتر از هیچ است....


راستی امروز روز مرد و پدر بود.... الان به بابام اس ام اس دادم.... روز پدر مبارک بابایی....

____ ایستگاه چهل و هشتم

اینجا هنوز همان خط واحد 89 است.... ولی ..... اینجا اصفهان.... کوی بهار....بلوک بیست....پلاک بیست و نه است.... مسافر دیگر صندلی ای ندارد که رویش بنشیند و قصه ی آدم های خط واحدش را اینجا بنویسد.... مسافر الان دیگر توی رختخوابش لم میدهد و قصه ی آپارتمان و همسایه هایش را برای خودش میبافد......

آتش سیگار را توی زیر سیگاری تکاندم و " یوسف آباد , خیابان سی و سوم " را گذاشتم توی قفسه ی کتاب..... کمی از خاکستر سیگار ریخت روی موکت که با کف دست لای پرزهای موکت ناپدیدش کردم..... ته سیگارم را چلاندم توی زیرسیگاری و بلند شدم..... رفتم طرف آشپزخانه .... تنها دریچه ی کولر آپارتمان چهل و چهار متریم بالای در ورودی است..... توی آشپز خانه شیر آب ظرفشویی که چکه میکرد را محکم کردم و مثل همیشه بی دلیل در یخچال را باز کردم.... زردی نور چراغ یخچال را توی تاریکی دوست دارم.... در را بستم و از آشپز خانه بیرون آمدم..... توی راهرو که آمدم پشتم به در ورودی و دریچه ی کولر بالای در بود.... از دریچه ی کولر قطره های آب بیرون میپاشید....برگشتم طرف در.... خواستم به این فکر بکنم که ایرادی ندارد از دریچه ی کولر آب بیرون بپاشد ؟! لازم نیست با تعمیر کاری ,کسی حرف بزنم که..... قطره های آب میپاشید روی سر و صورتم.... چشم هام را بستم.... اولین بار چهار یا پنج سالم بود که این سرگرمی را برای خودم پیدا کردم.... توی آرایشگاه بیست و دو بهمن..... که البته روی شیشه ی مغازه با خط قرمز درشتی نوشته بود پیرایشگاه بیست و دو بهمن.....آرایشگاه حسین آقا ..... حسین آقا که پشت سرش مردم " حسین بیس سانتی " صداش میکردند.... البته آخر هم نفهمیدم بخاطر قد کوتاهش بود که این را میگفتند یا بخاطر چیز دیگری بودکه نمیدانم آن چیز دیگر هم چیست!..... آرایشگاه حسین آقا تمیز ترین آرایشگاه توی محلمان بود..... روکش چرمی و دسته های فلزی صندلی ها همیشه برق میزد و از پشت شیشه های بی لک مغازه ردیف گلدان ها توی چشم میزد..... توی دکورهای چوبی مغازه هم پر بود از ظرف های خالی شامپو های مارک دار و جعبه ها ی سشوار و ماشین ریش تراشی که ردیف چیده شده بودند.... روزهایی که دست توی دست بابا میرفتیم آرایشگاه حسین آقا یکی از بهترین اتفاق های آن روزهای زندگیم بود.... نه بخاطر اینکه بابا میگفت "حسین آقا براش کپ بزن" و من هم پز موهام را به بقیه میدادم....یا اینکه بعد از کوتاه کردن موهام حسین آقا برای اینکه پسر خوبی بودم یک تافی آیدین هندوانه ای بهم جایزه میداد..... بخاطر آبپاش حسین آقا بود..... همان سرگرمی که هیچ کس از آن با خبر نبود و فقط مال من بود..... آبپاش حسین آقا مثل همه ی آبپاش ها بود و مثل هیچکدام نبود.... هیچوقت منتظر نبودم که کی نوبتم میشود.... اصلا بچه ها هیچوقت منتظر هیچ نوبتی نیستند..... آخر وقتی کنار دست بابام نشسته بودم تا نوبتم شود وقت همان سرگرمی بود.... آن وقت بود که چشمم به دست حسین آقا بود که کی آبپاش را از کنار بقیه ی وسایل روی میز بر میدارد ..... تا دست حسین آقا به آبپاش میرفت من هم بی اختیار بلند میشدم و کنار صندلی آرایش می ایستادم.....منتظر اینکه حسین آقا دسته ی آبپاش را فشار بدهد و قطره های ریز آب را توی هوا پخش کند.... چشم هام را میبستم و سر و صورتم را بالا میگرفتم تا زود تر به قطره ها برسم..... بوی نم میپیچید توی دماغم ..... اگر حسین اقا به مشتری زیر دستش میگفت " موهات کثیفه و خوب نشستیش" لبخند پت و پهن تری میامد روی لبهام.....آخر حسین آقا مجبور بود برای اینکه موهای مشتری بهتر شانه بخورد دو , سه باری دسته ی آبپاش را بیشتر فشار بدهد و آب بیشتری توی هوا پخش کند.... وقتی که با چشم های بسته سر و صورتم را بالا میگرفتم تا زیر قطره ها خیسی و خنکی آب بخزد زیر پوستم به هیچ چیز فکر نمیکردم..... نه به این فکر میکردم که باید مغزی شیر آب ظرفشویی را عوض کنم تا چکه نکد و نه به اینکه درجه ی یخچال را زیاد بالا نبرم که موتور یخچال زیاد کار نکند..... حتی به این هم فکر نمیکردم که دریچه ی کولر خراب است و باید به تعمیر کاری بگویم که از دریچه آب بیرون میپاشد.... به امتحان های آخر ترم هم فکر نمیکردم..... آخر بچه بودم و بچه ها به چیز های بی خود فکر نمیکنند....فقط لذت و سرخوشی ای بود که تنها تو از آن برای خودت داشتی.....


پی نوشت: کلی وقت است از دوران آرایشگاه بیست و دو بهمن میگذرد..... ولی ..... آبپاش پیرایشگاه حسیم آقایم آرزوست.....