خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ ایستگاه پنجاه و یکم

دارم با خودم کلنجار میروم.... یعنی آنقدر بی کارم که نمیدانم چه کار کنم!.... میایم اینجا هزار بار مینویسم و پاک میکنم.... مینوسم و میگویم نه !.... اینها حس این لحظه ی من نیست.... من که  نمیخواهم اینجا داستان سر هم کنم!....هه!.... اصلا برای که بخواهم چیزی سر هم کنم!؟!....ولی....قصه ی شب دوباره شروع شده.... دوباره از سر شب تا دم صبح دور خودم میچرخم.... دور این خانه ی پنجاه متری که دیگر همه ی سوراخ سمبه هاش را حفظ شدم.... دیگر حواسم هست که لنگه ی چپ پنجره تراس را محکم نکشم ....چون بد جوری سر و صدا میکند و نصفه شب همسایه ها را زا به راه میکند.....حواسم هست که شیر سینک ظرفشویی چکه میکند و باید شیر آب سرد را محکمتر از آب گرم ببندم.... در تراس هم هست که زبانه ی در جا نمی افتد و باید در را قفل کنم تا نصفه شب باد در را به هم نرند.... تازه دوش حمام هم هست که باید قبل از دوش گرفتن با دست محکمش کنم وگرنه وسط سر شستن  میفتد روی سرت و باید با سر پر از کف ,با چشم بسته  کف حمام دنبال دوش بگردی....مهمتر از همه شیر آب کولر است....اگر هر دو سه ساعت نبندمش آب از کولر شر میکند و گند میزند به کفشهام که زیر دریچه ی کولر پشت در ورودی ردیف شده اند.... چند شبی است بعد از ساعت 2 میروم توی خیابان شب گردی.... ماشین را روشن میکنم و بی سر و صدا از ساختمان میزنم بیرون..... از کوی بهار میروم کوی برق و از آنجا مرداویچ..... میروم برج و از آنجا میاندازم توی شیخ صدوق....شیخ صدوق شمالی سرازیری است و ماشین را خاموش میکنم.... پشت چراغ قرمز چهار راه نرسیده به شیخ صدوق جنوبی ماشین را روشن میکنم.... به کافه رادیو گوش میدهم و میروم پل خواجو.... آنجا یک نخ سیگار دود میکنم و از آبشار میروم سی و سه پل.... از توی چهار باغ بالا میاندازم  توی هزار جریب و برمیگردم خانه..... الان دارد صدای اذان میاید و من هیچ حسی به اش ندارم..... ولی .....صدای یخچال هم الان بلند شد.... راستی یادم باشد درجه یخچال را یک درجه کم کنم که یخچال خالی این همه برق مصرف نکند!..... مزیت خانه ی پنجاه متری همین است دیگر!:-)


پی نوشت: توی کافه رادیو  گوینده نامه ی خانم دکتری از اتریش را خواند که دارد از سرطان میمیرد..... خانم دکتر چیزی از مرگ نگفته بود..... یعنی فقط اینطوری گفته بود که من سرطان دارم و تا چند ماه دیگر بیشتر زنده نیستم!..... ولی..... توی نامه اش کلی از زندگی گفته بود..... از جوانی.... نامه اش همه بوی زندگی میداد.... مثل همین امشب

نظرات 10 + ارسال نظر
نرگس 29 تیر 1390 ساعت 01:00 ب.ظ

تنهایی تو خونه خیلی بده
من اصن دوس ندارم.ادم شبایی ک تنهاس دیرتر خوابش میگیره.اصن لامصب مخ آدم انگار میفهمه باید چ موقه هایی زود بخوابه اد همون موقه هاس ک تا صب بیدار نیگرت میداره.بعد هی میری تو تراس ببینی کودوم یکی از همسایه ها بیدارن.یکی یکی چراغای روشنو چک میکنی.بعد میبینی همه خوابن گویا جزتو.اونجاس ک بیشتر حرصت میگیره.میری سراغ تلوزیون میبینی از ۶۰۰تا شبکه یکیشم نیس ک یه چیز بدردبخور نشون بده.
بعد میری تو رختخواب گوشیتو میگیری دستت مخاطباتو چک میکنی میفهمی یکودومشونم این موقه بیدار نیس.
بعد اونجاس ک ب بدبختی خودت پی میبری.میشینی هی فک میکنی بعد در همین اثناس ک یهو خوابت میگیره.
قسمت شیرینش همین بخششه.
واسه این شبای تنهایی یه همدم پیدا کن عموووووووووو

رفیق من هم نگفتم خوب و بدش را ..... ولی من یک جور هایی آرام میشوم.....همدمم کجا بود.....ولی قرار بود خپله گربه زشته ی دختر خاله ی مامان را برایم بیاورند که نشد..... کاش بیاورند....

میراکل 29 تیر 1390 ساعت 11:23 ب.ظ http://TM67pearly.blogfa.com

و من چقدر امروز از دیدن رودخانه خشک رعشه بر اندامم افتاد..نمیخواهم بگویم سینه چاک این شهرم..نه..اما همواره از عدم می هراسم..
---
سلام همشهری! البته نیم همشهری! از کامنهایت برای بلانش به اینجا رسیدم

رفیق دیدن رودخانه ی خشک که دیگر عادت شده....راستی علیک سلام..... خب دعوت رسمی بود یا غیر رسمی که اینطرفی آمدی؟!.... به هر حال خوش آمدی رفیق....

میراکل 30 تیر 1390 ساعت 12:47 ق.ظ http://TM67pearly.blogfa.com

شهرم اینجاست..اما سه ماهی بود نبودم..امروز همین که به پل فلزی رسیدم برق از سرم پرید..انگار شهر بی ناموس شده..کارمان به کجا رسیده شرف یک شهر با این همه آدم را به یک رودخانه میبینیم:دی
-----
نمیدانم بچه کجایی اما تورا قسم به مقدسات این رسم اصفهنیها را فرانگیر!! رسمی و غیر رسمی این مقوله جات!!!:دی

آهان....خب این حساب و کتابت همچین هم بی ربط نبود ها!.... کدام رسم؟!؟!..... این مقوله جات را نمیدانستم به رسم شما ربط دارد رفیق!..... بچه هم خودتی!:ی..... اهل شیرازم دانشجوی دانشگاه خراب شده ی اصفهان....

سلام رفیق...
تنهایی هم برای خودش عالمی دارد چقدر دوست داشتم تنهایی ات مال من بود یعنی نه اینکه تنهایی نداشته باشم نه اتفاقا خوب هم دارد از جنس مرغوبش اما تنهایی بدون جمعت را دوست دارم تو هم تنهایی ات را دوست داری؟
اصفهان گردی میکنیا!
دانشگاه که تمام شده چرا برنمیگردی شیراز؟

علیک سلام....من که اگر دوست نداشتم دست پخت مامان را ول نمیکردم بیایم اینجا!!.... اصفهان برای من کلی خوب است....با اینکه خیلی گیر بازار است ولی من شهرش را دوست دارم.....رفتم ....رفتم خانه ولی همان فرداش خبر فوت شوهر خاله ام را بهم دادند و من هم دیگر دل و دماغ ماندن نداشتم.... دیدن خاله و دختر خاله هام اذیتم میکرد....شوهر خاله ام فقط 39 سالش بود و دختر خاله هام هنوز مدرسه نمیروند!..... ماشین مامان را گرفتم و آمدم اینجا....اینجا بهتر است.....

میراکل 30 تیر 1390 ساعت 02:02 ب.ظ http://TM67pearly.blogfa.com

همین که همیشه درگیر اینند که دعوت رسمی بوده یا غیر رسمی..
----
دانشگاه بدی نیست..یک دریا دانشگاه است..

خب منظور من این بود که توی نظرم برای بلانش چیزی گفته بودم که تو اینطرفی آمدی؟!؟!.... اتفاقا خیلی هم بد است!.....فقط گل و بته دارد.....آدم به درد بخور هیچ!....

نوشین 30 تیر 1390 ساعت 03:28 ب.ظ

اووووووووووم!آدم به درد بخور هم دارد ها
آدمی که کوی بهار زندگی می کند...عجب!

کو آدم به درد بخور؟!؟!....چی عجب رفیق؟!؟!....

میراکل 30 تیر 1390 ساعت 03:35 ب.ظ http://TM67pearly.blogfa.com

نه! به علت حس دیرینه فضولی
----
به گمانم که حراست گیری هم دارد...

آهان....رفیق منظورت همان حس کنجکاوی است دیگر!؟!.... حراست از سر و کله ی آدم میرود بالا.... ولی ما که دیگر عادت کرده ایم!....

دعوتت غیر رسمی بوده...از میراکل تا اینجا سوار مترو...
هممم..
این شب ها عجیب اند..شبانه دیوانه میشویم...شبانه عاشق و خار و پوچ و همه چیز میشویم...شبانه عرش و فلک را طی میکنیم و خلاصه اگر این شب ها نبود هم هیچــــــــــــی...
ــــــــــــــــــــــــــــــ
خوشا به سعادتش که سرطان داره...چون بیماری باعث میشه که سعی کنی لذت ببری...کاش من همـــــــ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیل ِخوبــــــــــ
فعلا

عجب..... سوار مترو؟!؟!.... اگر شب نبود....اگر شب نبود هیچی نبودیم.....راست میگویی رفیق....فعلا رفیق....

نوشین 1 مرداد 1390 ساعت 05:52 ب.ظ

پس من چی ام؟

هان!؟!....تو خوب تویی دیگر؟!؟!....

نازنین 13 آبان 1390 ساعت 07:02 ب.ظ http://tanabemah.persianblog.ir

خیلی طرز نوشتنتو دوست دارم.خوش به حالتکه میری شب گردی من عاشق شب گردی و کوچه گردی و پیاده روی و اینام اما دانشگاهم برم باز شبگردی برام خطرناکه

لطف داری رفیق....زیاده قربانت.....بله خیلی خوش به حالم بود.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد