خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه پنجاه و دوم

میز تحریرم را میبرم توی تراس.... دو لنگه ی پنجره ی تراس را تمام کنار میکشم..... لنگه ی چپ را با احتیاط..... چون بد جوری سر و صدا میکند.....  لامپ تراس را روشن میکنم..... بعد خاموشش میکنم.... چراغ مطالعه را روشن میکنم..... میگذارم روشن بماند....لپ تاپ را روشن میکنم و آلبوم "تقدیم به خدا"ی "علیرضا لاچینی" را پلی میکنم.....میخواهم هر جوری شده اینجا را بیشتر شبیه اتاقم توی خانه ی پدری بکنم..... اتاقی که تابستان و پاییز پارسال همه اش توی آن چرخ میزدم و خانه ای  که هر جوری بود میخواستم از آن بیرون بزنم..... دنیایم را از بقیه آدم های توی خانه جدا کرده بودم.... خودم را مشغول نت و فیلم و عکس کرده بودم.... روی تختم زندگی میکردم.... حتی شب ها لپ تاپ را روشن میگذاشتم و موزیک را هم میگذاشتم پلی باشد.....صفحه ی وبلاگم هم شده بود صفحه ی دسکتاپ.... زندگیم بر عکس شده بود..... مثل همین الان..... تا دم سحر بیدار بودم و بعد تا دم غروب خواب.... دیگر حتی برای غذا خوردن سر میز هم بقیه آدم های خانه را نمیدیدم..... نه حرفی بود نه بحثی و نه هیچ چیزی که بشود فهمید من هم با آنها زندگی میکنم.....مثل همین الان که من توی این ساختمان تنها هستم و تنها دلیل ارتباطم با بقیه پول شارژ ساختمان است..... اولین تراک آلبوم" آسمان" است .... آسمان.... ماه الان نیمه است و هیچ نمیخورد  این ماه باشد که همه صورت دلبر را به آن تشبه کرده اند.... ولوم را کم میکنم.....آخر ساعت 2:50 است و همسایه ها..... ولی.... بعد ولوم را زیاد میکنم.... میخواهم حرص همسایه ها را در بیاوردم.....گور بابای فرهنگ آپارتمان نشینی....آخر اینجا غریبه ام..... غریبه..... همین سر شب بود که میخواستم کیسه ی زباله را ببرم پایین .....توی پله چند تا آدم را دیدم..... نمیدانم همسایه بودند یا نه .....چون از بیرون میامدند و لباس بیرونی تنشان بود.....ولی من معلوم بود که اهلی هستم..... آخر لباس توی خانه تنم بود.....شلوارک و آستین حلقه..... ولی.... وقتی به هم میرسیدیم خودمان را جمع میکردیم .....طوری که مبادا گرد لباسهامان به هم بخورد..... همین که چشم هامان به هم میخورد حواس خودمان را پرت جای دیگری میکردیم.... نرده ی پله ..... کاشی های پله ..... ترک دیوار.....ولی.... من آدم به جوشی هستم....  اینجا ولی زیاد به جوش نیست....اصلا این شهر از همان اول هم به جوش نبود.... از همان اول نگاه های آدم هاش برایم غریبه بود.... نمیفهمیدمشان.....البته الان هم نمیفهمم..... فقط بهش عادت کرده ام..... ترک بعدی " گل دانه "است..... توی این ساختمان هر چه بخواهی هست.... گل و گلدان و درختچه.....مثل پشت در خانه ی پیر زن طبقه ی اول.... آن اول ها پیر زن را خیلی دوست داشتم..... برای خودم از گل و گلدان هاش کلی قصه سر هم کرده بودم..... حتی برای النگو های درشت طلا و گردنبندش..... گردنبندش یک پلاک دارد که  شاید عکس کسی تویش باشد یا اسم کسی رویش نوشته شده باشد..... داستان گردنبندش کلی فکر و خیال برایم داشت.... با خودم میگفتم پیر زن با این صورت سبزه و هیکل درشت بعید است اهل اینجا باشد..... حتما جنوبی است..... حتما دوست داشتنی است..... برای خودم کلی خوشحال بودم..... فکر میکردم قرار است برایم جمعه ها قرمه سبزی درست کند.....ولی الان هیچ دوستش ندارم..... آخر نگاهش مثل بقیه غریبه است..... همیشه دم در خانه مشغول آب دادن گلدانهاش است..... ولی بیشتر انگار دارد من را میپاید که با کی میروم و با کی میایم.... تازه هیچ جمعه ای هم خبری از قرمه سبزی نشد.... ترک بعدی " ساغر" است.... ساغر میشود اسم دختر باشد؟!..... آخر اسم این دختر همسایه ی طبقه ی اولمان را نمیدانم..... همیشه با عروسک هاش جلو در خانشان مشغول بازی است..... همیشه وقتی من را میبند خودش را جمع میکند.....دستی میکشد توی پیشانیش و موهاش را کنار میزند.... عروسکش را محکم بغل میکند و محکمتر سلام میدهد.... از پله ها که بالا میروم یا پایین میایم توی پا گرد بر میگردم و نگاهش میکنم و لبخندی میزنم..... او هم برایم دست تکان میدهد.... خب بچه است و میفهمد....از این به بعد اسمش را میگذارم ساغر....ترک بعدی "باران" است.... چه خوب بود اگر الان....  بعدی " راز سینه ی خدا "ست.....  بعدی "صبح نسا"..... بعدی "تقدیم به خدا"..... بعدی "مهتاب"..... بعدی "بخاطر تو"..... آخرین ترک " تیر ماه" است.....تیر ماه.... تیر ماه های بچگی همیشه گرم تر از الان بود..... من هیچ اهل توی خانه نشستن نبودم..... یک دوچرخه داشتم که کل دنیا را با آن میگشتم و یک عالمه نفس برای رکاب زدن.... همین هم که از دوچرخه  پیاده میشدم "گل کوچیک" بود..... توی کوچه با آجر دروازه درست میکردیم .....آنقدر هم بازی میکردم که یا توپمان سوراخ میشد یا میزدیم شیشه ی یکی را میشکستیم و فرار میکردیم.....اما الان.... نه نفسی مانده نه دوستی نه بچه محلی نه محلی..... تیر ماه..... تیر ماه هم تمام شد....


پی نوشت: توی این دو سال گذشته همه اش از آشنا ها فرار میکردم....میگفتم این آدم ها آدم های زندگی من نیستند.....میگفتم از اینها هیچ خیری به من نمیرسد....باید بروم شده بود همه ی فکر و ذکرم.....ولی.... دلم لک زده برای یک آشنا.... بد جوری هم لک زده.....

نظرات 28 + ارسال نظر
یک بنده ی خدا 1 مرداد 1390 ساعت 07:25 ق.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

تنهایی یاد آور خوبی برای داشته های آدمه...

آره رفیق....خوبه....

یک بنده ی خدا 1 مرداد 1390 ساعت 05:13 ب.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

اشتباه تایپی بود منظورم همان مسافر خط پنجاه و نه بود...
شانصد تومان یعنی گران!!!یک سری اصطلاحات هستن که مخصوص یک بنده ی خدا هستن مثل خودش یه جوری هستن من جمله شونصد تومان!عادت میکنید به این کلمات!
بله باید به عقاید هم احترام گذاشت و حضور خانواده ی من در این مجالس یعنی احترام به آن ها و عقایدشان ...:)

رفیق هنوز هم اشتباه تایپی است ها!!!!.....خب فهمیدم یعنی گران....ولی نمیدانستم مال شماست..... خیلی خوب است که شما اینطوری فکر میکنی....

نرگس 1 مرداد 1390 ساعت 08:34 ب.ظ

کلی حرف دارم راجب این پستت پسر
اما الان اصن حس نوشتنم نیس
اینو اومدم نوشتم ک بعدا نتونم از زیرش در برمو حتمنه حتما بیام بگم حرفامو

خب من که منتظرم رفیق....

بهار 1 مرداد 1390 ساعت 10:48 ب.ظ

این همون همسایه هاست که گفته بودی.مگه نه؟
خوشحالم که حسش اومد که بنویسیش.

آره همین همسایه هامن که میگفتم.... ولی من وقتی مینوشتم هیچ خوشحال نبودم....

میراکل 2 مرداد 1390 ساعت 12:00 ق.ظ http://TM67pearly.blogfa.com

عجب مرام گندی دارد این زندگی..درک می کنم..نوشته هایت..حی غربتت را ..من هم غربت کشیده ام..یک سال تمام تفریحم پیاده روی های شبانه بود در آن غربت..
من بیشتر از تو که دلت برای انانی تنگ شده که روزی خواستار نبودنشان بودی..من طالب یک جفت چشمم..آشنا باشد به نگاهم..حتی اگه تازه اومده باشه..
خسته ام از این همه حجم سوتفهامات..خسته ام..

چه خوب که میفهمی رفیق..... رفیق آدم فهمیده و آشنا کم است.....ولی ....هست..... تو که اهل اینجایی که دیگر باید عادت کرده باشی!.... ولی ..... عادت کردن هم سخت است.....

میراکل 2 مرداد 1390 ساعت 12:11 ق.ظ http://TM67pearly.blogfa.com

یادم رفت بگویم..کودکتر که بودم(هنوز هم آخه کودکم!!) یک دوچرخه داشتم به اسم تیگانteigan که تمام محله هارو باش گز می کردم وقتی خوب حوصله ام سر می رفت با پسرای کوچه دمپایی بازی می کردم

چه خوب.....الان هم دوچرخه سواری میکنی؟!!؟....دمپایی بازی هم کلی کیف داشت.....

میراکل 2 مرداد 1390 ساعت 12:54 ق.ظ http://TM67pearly.blogfa.com

یه غربت یا به این شهر؟؟
شاید روزی به غربت عادت کنم..اما به زادگاهم هرگز!!

اوهوم..هنوز هم..وگاهی اگر وسیله اش باشد..موتورسواری

به این شهر....این حرفت باید یادم باشد تا به بقیه بگویم.... موتور سواری زیاد بلد نیستم ولی حتما آن هم خوب است....

حنا 2 مرداد 1390 ساعت 12:54 ب.ظ http://h-1369.blogfa.com

نارنجی و مشکی ...

این سبک من هم هست

چه خوب که یک چیز مشترک توی این همه نوشته پیدا کردی رفیق!....

یک بنده ی خدا 2 مرداد 1390 ساعت 04:09 ب.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

رفیق یادم رفت تشکر کنم بابت سر زدنت میدانم نوشته هایم بو و رنگش با نوشته های مورد پسندت یکسان نیست در این دنیای مجازی نیمه ای از وجودم که کمرنگ تر است را پر رنگ تر نشان میدهم که پسند خیلی ها نیست اما نوشته های تو بو رنگ خودم را دارند اهلی هستن برایم :)

زیاده قربانت رفیق....تشکر ندارد....گفتم آدم فکری هیچ خوب نیست....ولی نوشته های آدم فکری خیلی خوب است.... مورد پسند هم هست....

آرام 2 مرداد 1390 ساعت 07:08 ب.ظ http://www.aram213.blogfa.com

سلام مسافر.
جالب نوشتی.ولی من اصلا دلم واسه آشناهای که دور و برمن تنگ نمیشه.باعث عذابن اکثرشون!

سلام رفیق.....قربانت..... خب همین که دور و برت هستند باعث عذابت میشوند..... ولی اگر دور باشی.... حسابی دل تنگ میشوی.....حسابی....

میراکل 3 مرداد 1390 ساعت 12:34 ق.ظ http://tm67pearly.blogfa.com

این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست که همچنان که تو را می بوسند ، در ذهن خود طناب دار تو را میبافند ...
نمیدانم چرا هوس کردم بیایم اینجا..و این را بنویسم!!

همچین بی ربط هم نبود رفیق....

بلانش 4 مرداد 1390 ساعت 11:25 ق.ظ http://red-lip.blogfa.com

تقدیم به خدای لاچینی...یادت هست...وقتی برایم فرستادیش تا مدتی حرف نمی زدم..می گفتم ساکتم می کند؟؟؟می بینی روزها چقدر زود می گذرد مسافر؟میبینی؟؟بگذار حالا من از این روزهایم بگویم...این روزها گرم است...این روزها فقط کنار دریا راه می روم...این روزها زیاد حرف نمی زنم..این روزها اما یک جورهایی آرام است...نمی دانم ..فقط یکجورهایی آرام است.....دلم می خواهد دوباره این آهنگ لاچینی را گوش کنم...می روم تا گوش کنم و به یاد مسافری که برایم فرستاد لبخند بزنم

رفیق یادم هست.... رفیق کلی زودگذر شده اند....حق داری.... روزهای من ولی دارد بدجوری شلوغ میشود.... باید سر خودم را خلوت کنم وگرنه وقتی برای چیزهای خوب نمیماند.... رفیق لبخندت را یادم میماند.....

نستعلیق پسمیستی 4 مرداد 1390 ساعت 10:37 ب.ظ http://www.rayee.blogfa.com

بهترین انتخا برای آن تراس و آن جدا کردن ...
موسیقی مورد علاقه ام را این جا نام بردی و دوستش دارم ....
چقدر این بی کلام ها آدم را زنده میکند...شاید آنچنان به اوج مردگی میبرد که زنده میشوی...
آری رفیق
برای خیلی هایمان///
نه رفیقی
نه تیرماهی
نه بچه محلی///
برای هیچ کداممان حتی...
خیل ِ خوبـــــــــ
فعلا

رفیق از علاقه ات به موسیقی با خبرم.... بی کلام ها برای زنده کردن حس مرده ی من خیلی خوب است....

نستعلیق پسمیستی 5 مرداد 1390 ساعت 10:55 ق.ظ http://www.rayee.blogfa.com

پیمان یزدانیان the end را گوش دادی؟
آلوبم ِ گذر...از پیمان یزدانیان را پیشنهاد میکنم ....
البته چند آهنگش اللخصوص این بالایی که گفتم را ...
همممم
خیل ِ خوبــــــــ
فعلا

نه رفیق این روزها با جسی کک شبها را طی میکنم....مرسی از پیشنهادت....

parisa 5 مرداد 1390 ساعت 12:30 ب.ظ http://melody-of-rain.blogfa.com

سلام دوست عزیز

خوبی؟؟؟

نوشته هاتوخیلی دوست دارم

یه جورخاص بود

بانوشته های خیلی هافرق داشت خیلی

آشناهافقط یادآورخاطره هاهستند

مال اصفهانی؟؟؟اگه هستی منم هستم

اگه هستی کجاش هستی؟؟

فقط حس کنجکاوی هست

این وبی که آدرسشوگذاشتم مدت هاست آپ نمیشه

اماهرروزنظراتشومیخونم

دوست داشتی بهم سربزن مسافر

همه ی مامسافریم امامسافرهای تنهابدون همدم

علیک سلام....لطف داری رفیق.....بله... کوی بهار....همین است که میگویی.....

امیر 5 مرداد 1390 ساعت 01:54 ب.ظ http://www.pace.blogfa.com

سلام جناب درویش... خوبی؟
سه تا براشون فرستادم که دوتاشون تایید اولیه نشدن و یکی شون رفت مرحله ی دوم، ول اونم چاپ نمی شه. پست های مادر و اکالیپتوس و تاکسیران، که توی وبلاگم هستن. پست های شماره ی 40 و 55 و 59. فکر کنم مادر بود که رفتا برای مرحله ی 2.
خوشمان آمد از قلمت در این وبلاگ!
* نظر خصوصی نداره این جا؟!

سلام امیر جان....خوبم .... تو خوبی؟....خب حتما میخونمشون.... داستان منم که براشون فرستاده بودم چاپ نشد.....نظر خصوصی هم فک کنم داشته باشه..... مرسی رفیق.....لطف داری.....

Parisa 6 مرداد 1390 ساعت 01:07 ب.ظ http://melody-of-rain.blogfa.com

بازم سلام

خوبی رفیق؟

کوی بهاریعنی هزارجریب؟؟؟

ازکجااومدی اصفهان؟؟؟موندگاری واسه همیشه؟

شبانمیری خواجو وپل فلزی؟؟بعضی شباپسراگیتارمیزنندبه ادم

احساس خوبی میده


علیک سلام....بله یعنی هزار جریب....آره بیشتر میروم خواجو....بقیشم اگه یه کم وبم رو بخونی دستگیرت میشه رفیق....

حنا 7 مرداد 1390 ساعت 03:07 ب.ظ http://h-1369.blogfa.com

سلام

فکر کردم دوست شده باشیم با نوشته های هم ...

سلام....مگر غیر از این است رفیق؟!.....

میراکل 8 مرداد 1390 ساعت 01:15 ق.ظ http://TM67pearly.blogfa.com

دیروز یک بی سر را دیدم که ایستاده بود و از زاینده رود خشک عکس می گرقت..به یاد تو افتادم رفیق

رفیق کجا بود؟!.... من دیروز داشتم از پل مارنان و زاینده رود عکاسی میکردم....

parisa 8 مرداد 1390 ساعت 11:55 ق.ظ http://melody-of-rain.blogfa.com

سلام خوبی؟؟؟

مرسی

من تاایستگاه چهل ویکم خوندم امانفهمیدم وسه چی اومدی

یامن خنگم یاتواون ایستگاه هاننوشته ای

میدونم اینجادانشگاه میری امابقیه چیزارونه...

ازایستگاه چندبخونم؟

............

....اشک می آمد از چشمانت...
و می دیدم... می دیدم نالیدنت را زیر باران...
انگشتانت ماه را نشانم می داد...
نگاهم را به آسمان دوختم...
کدام ماه؟ ماه نبود...
ستاره هم نبود...
ابرهای تیره در آسمان جا خوش کرده اند....
شاید آنها ماه را خواموش کردند...
آهی ابرها که سایه های تنهایی ام را نیز از من گرفته اید...
بی رحم ها... ماهم را کجا بردید؟!...

سلام رفیق..... خب اینجا دانشگاه میروم و اینجا دارم کار میکنم....دوست هم دارم که جدا زندگی کنم.....یعنی مجردی!.....

میراکل 8 مرداد 1390 ساعت 02:33 ب.ظ http://tm67pearly.blogfa.com

نه رفیق من قاطی جمعیت سی و سه پل خودم را گم کرده بودم..آنجا یک بی سر را دیم که غرق در افکار خودش از این کویر عکس می گرفت..
به یاد تو افتادم...

رفیق من منظور نظرت را نفهمیدم!..... یعنی خودت داشتی از همان کویر عکس میگرفتی؟!!؟!!....

میراکل 8 مرداد 1390 ساعت 05:37 ب.ظ http://tm67pearly.blogfa.com

دلم که می گیرد میرم سی و سه پل..قاطی جمعیت مشم..یکم با خودم خلوت می کنم..یعد پا میشم میام..
اونجا دیدم یه جوون ایستاده و با یه پشتکاری عکس می گیره از این زاینده روز که تف بندازی توش بخار میشه..
یاد تو افتادم..همین..
got it?

yep ....got it buddy.....

نرگس 10 مرداد 1390 ساعت 10:58 ق.ظ

ئه ینی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من همین الان یه پست خوندم اینجا راجب همکاریت با ایسنا
اونوخ الان ک خواستم بکامنتم کامنتدونیت باز نشد بعد ک دوباره رفرش کردم اصن این پستو نمیبینم
پس کوووووووووووش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

علیک سلام..... خب رفیق یک همچین پستی بود..... بعد امروز عصر توی دفتر ایسنا که نشستته بودم و توی نت میچرخیدم گفتم عجب پست لوسی!!!....مگر مردم خبرنگار و عکاس ندیده هستند!!!.... و بعد پاک شد!!!.... حالا فکر نکنی خالی بندی بوده ها!.... این لینک یکی از گزارش های تصویریم است که رفت روی سایت..... اسم هم دارد .... ببین که فکر نکنی خواسته باشم لاف بزنم!.....http://isfahan.isna.ir/Default.aspx?NSID=5&SSLID=46&NID=4184

[ بدون نام ] 10 مرداد 1390 ساعت 01:47 ب.ظ

اوکی

مرسی ازجوابات

امیدوارم اینجااذیت نشی

همیشه موفق وپیروزباشی رفیق

..........


آنقدر دلگیر شده این روزها...
که فراموش کرده اند هستم...
خودم هم کم کم دارم فراموش می کنم...
دارد از یادم می رود زندگی کردن...
کوچه های این شهر همه بوی مرگ می دهند...
آمیخته شده با بوی مـــرگـــ و رنگ مـــرگـــ و هوای مـــرگـــ...
با خـــونـــم...با روحـــم...
بودنم را آنها گم کرده اند... و شاید من...

جوابهام؟!؟!....کدام جوابهام؟!؟!؟.....

parisa 12 مرداد 1390 ساعت 12:52 ق.ظ

جواب سوال هام که پرسیدم وگفتی

اون بی نام من بودم

یادم زفت اسمموبنویسم

موفق باشی رفیق

آهان....تو هم موفق باشی .... انگاری این جمله یک جور هایی بوی دلخوری و خداحافظی دارد!!..... ولی شاید!

نستعلیق پسمیستی 12 مرداد 1390 ساعت 10:12 ق.ظ http://www.rayee.blogfa.com

جانا ..دوست میدارم این جواب دادن را نویسنده ازنده میکنه ...اما کمی حوصله میخواد که من زمانی دارم زمانی نه ..برای اینکه مخاطبم نارحت نشه کلا نمیدم جواب..را ...
ممنون که دوست میداری اش چرا ؟ حسش را داشته ای آیا ؟
موبایل ِ بی سیگنال ...
خوب باشی جانا

خب همین که جواب نمیدی خواستن آمدن و برایت چیزی نوشتن را بیشتر میکند.... حالا نمیدانم چرا ولی میکند.....هم حسش را داشته ام و هم کلی وقت ها سیگنالی برای من فرستاده نمیشد .....

نرگس 12 مرداد 1390 ساعت 11:53 ق.ظ

پسر دیوونه ایا
چرا مدرک رو میکنی واسه من
خب معلومه ک باور میکنم
حتی اگر این لینکو نیگا نکنم.ک البته هنو نیگاش نکردم
پستتم خیلی خوب بود
دوباره رفتی تو کار حذفا
یه زمانی بود دو سه تا پستتو حذفیدی
ب هرحال پست خوبی بود بنظرم
منم میخواستم راجبش نظر بدم
اما چون پاکش کردی از نظرات گهر بارم بی نصیب موندی
موفق باشی توکارت عزیزم

رفیق دیدم همچین هم لوس نیست!.... باز هم گذاشتمش.... خب وقتی چیزی نیست برای نوشتن یک همچین نوشته ها یی هم غنیمت است.....زیاده قربانت رفیق

یک بنده ی خدا 12 مرداد 1390 ساعت 05:19 ب.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

رفیق کم پیدایی ها ما به همون پست برداشتت هم راضی هستیم;)
راستی سلام...:)

سلام رفیق.... خب همان را باز گذاشتم .....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد