خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه پنجاه و نهم

کلی حرف....کلی حرف بین کله و انگشت هام تلمبار شده بود که  از بس ننوشتمشان  همانجا ماند و بیات شد.....تاریخ مصرفشان گذشت..... حرف از روزهایی که همه اش دنبال آدم ها بودم برای مصاحبه و خبر.....حرف از تاتر ها و کنسرت هایی که برای عکاسی رفتم.... حرف از خستگی هایی که نوشتن توی خط واحدم را امروز و فردا میکرد.....حرف از رفقایی که یک هفته تمام اینجا چتر بودند و هیچ حرف من را نمیفهمیدند..... حرف از شروع کلاس هام همراه با مسمومیت دو سه روزه!!.....حرف از شبی که دلم میخواست به اندازه ی تمام زندگیم کنار دست "بهار" توی ماشین بنشینم ..... او رانندگی کند و من با خیال خوش همان موزیک را هی گوش بدهم و سیگار دود کنم..... حرف از این خانه 50 متری که کلی داستان برایم دارد....ولی.....گفتم که همشان ماند و بیات شد.....اما حرف امشب.....امشب از همان سر شب کش آمد..... من همینجا پشت میز نشسته بودم و چشم هام را به چیزی گیر مینداختم.....سر شب از خانه زدم بیرون.... برای سیگار خریدن و کشیدن..... همسایه سمت راستم اثاث کشی داشت..... تازه وارد بود.... بعد از یک ساعت که برگشتم کسی توی پله ها نبود.... دوباره پشت میز نشستم.....اینبار گوشم گیر کرد.....دیوار این خانه ها آنقدر نازک است که صدای نفس های همسایه ات را میشنوی.....صدای چهار نفرشان را واضح میشنیدم.....وسیله ها را جابجا میکردند و حرف میزند..... مرد خانه بعضی وقت ها داد میزد و زن و بچه ها هم همینطور.....سر چیدن خانه بحث میکردند..... بعد بلند بلند میخندیدند..... بی اختیار من هم میخندیدم..... وقتی جر و بحث میکردند اخم میکردم..... من هم غر میزدم ..... من هم نظر میدادم.....خب راست میگوید اینجا بهتر است !.....مگر نمیبینی!..... توی این ساختمان با هیچ کس جور نیستم..... گفتم به اینها هم نباید دل خوش کنم!..... بیخیالشان شدم.....سرم را گرم کارهای خودم کردم.....ولی..... آنها که نمیدانند!.....من هم میخواهم با آنها زندگی کنم!.... حد اقل با صدایشان!.....

پی نوشت:توی یک خانه حرف که باشد یعنی زندگی هم هست.....صدایشان برای من هم حکم زنده بودن را دارد.....کاش همیشه همینقدر بلند حرف بزنند.....
نظرات 9 + ارسال نظر
دیوانه منحصر بفرد 3 مهر 1390 ساعت 09:36 ق.ظ

فقط می توانم در برابر تمام خستگی هایت بگویم:
خدا قوت...

ممنون رفیق.....زیاده قربانت.....

sara 3 مهر 1390 ساعت 10:11 ق.ظ http://skis1.persianblog.ir

akhey
cheghadr doost dashtani neveshte boodi.
kheili ghashang bood.
hamishe khob minevesi ama bazi vaghta hesabi adamo daghoon mikoni.
in az ona bood

ممنون.........

mahdieh 3 مهر 1390 ساعت 07:31 ب.ظ http://delneveshteh-me.blogfa.com/

حرف های نگفته...
خب میخوای توی خونه 50متری و تک تنها با کی حرف بزنی؟!!!!
گاهی ادما هم از سکوت و هم از فریاد رنج میبرن
این سکوتو بشکن...نذار ک همه تلمبار شه
گاهی همین صفحه بهترین هم صحبته...

حق داری رفیق....همین خط واحد کلی خوب است....:)

رفیق نگذار حرف ها تلمبار شوند بیات شوند...
راست میگویی صدا که باشد یعنی زندگی هم هست اما خدا کند تنهاییت را خراب نکنند...
خسته ی کار و زندگی نباشی:)
در ضمن سیگار هم کمتر بکش از این دنیا میکشیم بس نیست که سیگار هم بکشیم؟:)

زیاده قربانت رفیق....من که خیلی خیلی الان کم میکشم....

بلانش 3 مهر 1390 ساعت 10:34 ب.ظ http://red-lip.blogfa.com

همسایه کناری دو تا بچه دارد..یک دختر یک پسر...پسرک فکر کنم باید 3 ساله باشد...دخترک بزرگتر...تا حالا ندیدمشان..از روی صدایشان ان ها را تجسم کردم..سن و سالشان را حتی لباسهایشان راوو.وقتی پسر می رود پایین و بلند بلند می گوید عسل بیا عسل بیا من تنهام بیا بازی کنیم...و هی تنهایی روی توپش با حرص می کوید و من هی پیش خودم می گویم عسل بیا..مردم از بس توپ را کوبید به دیوار اتاقم...یک روز نباشند نگران می شوم..نکند عسل مریض باشد نکند پسرک توپش را گم کرده باشد...................

نرگس 4 مهر 1390 ساعت 07:51 ب.ظ

کامنت خور

من!!!!!!:ی

میراکل 4 مهر 1390 ساعت 10:49 ب.ظ http://tm67pearly.blogfa.com

رفیق..من ترسیدم..
نرنج از من..
اما تو را تجسم کردم..
با موهای سپید..
ریه ی سیاه..
نشسته ای پشت همان میز..
یا میز مشابه..
جایی که همه هستند..و هیچ کس نیست..
دوربین فقط تو را واضح نشان می دهد..بقیه هاله اند انگار..
و صدای خنده می آید..و حرف..و بحث..
و انگار که فقط تویی که میشنوی..
ببحش..
اما آمد تصویرش..

نه رفیق جان.... چه خوب تجسم کردی.....ولی چرا موهای سپید؟!؟....

مداد گلی 7 مهر 1390 ساعت 11:53 ب.ظ http://medad-goli.blogfa.com

فکر کن توی خانه ی خودت این باشد که دوست داشته باشی بنشینی توی اتاقت و صدای خنده های بقیه ادم های همان خانواده را از پشت دیوار و در گوش کنی و خودت را قاطی شان تصور کنی. انگار که می توانید با هم بخندید.

خوب است رفیق....حس خوبی است.....

نازنین 12 آبان 1390 ساعت 09:31 ق.ظ http://tanabemah.persianblog.ir

خیلی برام جالبه من همیشه دنبال سکوتم گاهی پنبه می ذارم تو گوشم که صدایی جز نفس کشیدن خودمو نشنوم.همیشه دوست دارم(منتظرم)برم یه شهر دیگه یه جایی که تنها باشم که این سکوت شکسته نشه.شاید وقتی این تنهایی رو بدست آوردم منم دنبال صدای زندگی بگردم.

رفیق هر وقت به یک چیزی میرسیم باز هم میبینیم که نه!....نشد....معلوم نیست این دل صاحب مرده کجاست که کمی قرار میگیرد.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد