خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه شست و سوم

برگه های خبر جلو چشمم است..... حرف های "کیارنگ علایی" است.....امشب از وقتی آمدم خانه،تقریبا ساعت ده؛ همه ی فکرم این بود که بیایم و اینجا بنویسم.....اول از وحید نوشتم..... وحید،سوپری محلمان است که با هم کلی رفیق شده ایم.... آدم خوشحال و خندانی است..... همیشه پشت دخل مغازه است و تند تند جنس های مشتری ها را توی پاکت میگذارد.....ندیده بودم چیزی بشنود و با دل پر حرفی بزند.... دلش روشن بود.....به زندگی .....شاید.....اما..... چند روز پیش هیچ حال و روزش خوش نبود.....قبل تر ها سیگار میکشید اما هیچوقت به همراهی پاکت سیگار ندیده بودمش....امروز پشت دخل نبود.....بیرون مغازه کنار پله های بازارچه نشسته بود.....با سر پایین ، چشمش به جایی خیره بود ..... رفتم کنارش.... لبش ترک برداشته بود.....حکما از سیگار کشیدن زیاد.....پاکت سیگار توی مشتش مچاله بود.....منگ حال وحید بودم.....گذاشتم بی سر و صدا سیگارش را دود کند.....سیگارش که تمام شد پاکت خالی را باز کرد....معلوم بود دیدن پاکت خالی به مذاقش خوش نیامد.....آخر یکهو شروع کرد....."اصلا این همه سگ دو بزنی که چه!؟..... کجای این خراب شده دنیا را به ناممان میزنند که از صبح تا شب توی نیم متر جا داریم وول میخوریم..... مگر چقدر قرار است بعد از این چیز ببینیم که چشممان را عادت داده ایم به دیدن روغن و برنج و تخم مرغ و هزار تا خرت و پرت دیگر.....غم و غصه مان نداشتن پول خورد است و شکستن چهار تا تخم مرغ توی یک کارتن....از بچگی کار کردم.....گفتم خانه و ماشین که داشته باشم دیگر کسی نه نمیاورد.....حالا که دل ما گیر کرده".....رفت توی مغازه .....یک پاکت سیگار برداشت و از پله های بازارچه بالا رفت..... منگ حال وحید بودم.....کلا توی این چند روز منگ بودم......بعد از وحید خواستم از مادر بزرگ بنویسم.....مادر بزرگی که دیگر من را نمی شناسد و سراغ من را از خودم میگیرد.....آن هفته خانه پدری بودم.....سری به خانه مادر بزرگ زدم.....روبروی مادر بزرگ نشسته بودم..... از من حرف میزد....که نیست......که خیلی وقت است نیامده..... چشم هایش از پنجره خیره به حیاط بود.... حیاطی که شاید منتظر بود من پانزده سال پیش از پله های دالان بدوم توی حیاط و او هم روی تخت چوبی زیر درخت انجیر نشسته باشد..... شاید داشت روزهایی را با خودش مرور میکرد که ما بچه ها دور تا دور تخت جیغ و فریاد میکردیم و او برای خودش یا سبزی خورد میکرد یا برنج پاک میکرد یا قند میشکست یا.....شاید با خودش اینها را مرور میکرد.....شاید هم ..... ولی مادر بزرگ باز سراغ من را از خودم میگرفت.....خیره به دستهای مادر بزرگ و منگ حالش بودم..... بعد از آن خواستم از خودم بنویسم.....از خودی که دلش کمی بیکاری میخواهد.....کمی لم دادن و یک دل سیر فکر کردن و خیال بافتن میخواهد.....عکس های امشب را ادیت کردم.....دارم عکس های دیروز زاینده رود آبدارم را نگاه میکنم..... کلاس تربیت فردا را که باید بیخیال بشوم.....مصاحبه "رضا نور بختیار" و " کیارنگ اعلایی" را باید تا فردا قبل از ظهر آماده کنم..... راستی ساعت 2 تا 4 هم کلاس جبرانی درس نگارش دارم..... ساعت 6 توی دفتر ایسنا جلسه داریم و باید عکاسی کنم.....ساعت 8 هنر سرای خورشید کنسرت است، باید بروم برای عکاسی..... ساعت هم الان شد 2:21.... و من خسته ام.....


پی نوشت1:برای خستگی از نفهمیدن دلیل زندگی لازم نیست به اندازه " هایدگر" و "نیچه" و "سارت"و ... فلسفه بافی کرده باشی، همین وحید،سوپری محل ما خودش از خیلی از این فیلسوف ها خسته تر است از نفهمیدن دلیل  زندگی ......

2:خانه مادر بزرگ،صدای مادر بزرگ،بچگی های خانه مادر بزرگ، برای من دوست داشتنی است.....

3:کاش کمی بیشتر از خودم نوشته بودم .....از اینکه دلم یک کمی، فقط یک کمی بیکاری میخواهد.....


نظرات 7 + ارسال نظر
دخترک 18 آبان 1390 ساعت 12:56 ب.ظ http://prisoner-of-love.blogfa.com

سلام خوبی رفیق؟؟؟

اضفهان از کمادراومد
دوباره شداصفهان وزاینده رود

شد ناژوان و۵شنبه شباش
رفیق چرااینقدرخودتوخسته میکنی؟؟؟؟

علیک سلام....رفیق خودم هم نمیدانم!....

دیوانه منحصر بفرد 18 آبان 1390 ساعت 06:52 ب.ظ

هیـــــــــــ ج...

برای مادر بزرگی که یادش نمی آید تو را..
و مادر بزرگ من که خیلی وقت نیست رفته...
....
هی پسر...
کاری کن خستگی هایت خسته شوند...
خسته که شوند خودشان می روند...

این خستگی ها زمان میخواهد....زمانی که شاید همه چیز یک جورهایی جور بشوند توی روزهام....

میراکل 19 آبان 1390 ساعت 01:14 ق.ظ http://tm67pearly.blogfa.com

می گویم رفیق..از وقتی رفتی این ایسنا عحب کار ریخت روی سرت!! یک دفعه نایاب شدی..
رفیق جان از علایی بیشتر بنویس..
آها..
گفتی مادربزرگ و نشناختن و اینها..
می دانی یاد چه افتادم
the notebook
دیدیش؟
رفیق من دلم برای اصفهان تنگ شده..من زاینده رودش را خیلی بیشتر از هر چیز دیگرش دوست داشتم..

ها رفیق همین است که میگویی....الا باید بروم نشست خبری سپاهان و بعد از نشست باید بروم هنر سرای خورشید کنسرت!.... دمار از روزگارم در امده.....چه بنویسم از استاد علایی که دیدنش از نزدیک آرزو بود برایم .....چه برسد به حرف زدن و اینکه من را یادش بود!!.....یادش بود که من مسافر خط واحدم.....حالا بماند از کجا خط واحد را میشناخت.....نه رفیق جان ندیدم.....حق داری دلتنگ باشی.....نمیدانی شهر با زاینده رود آبدار چه صفایی دارد.....

یک بنده ی خدا 19 آبان 1390 ساعت 11:07 ق.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

دلم برای نوشته هایت تنگ شده بود...
پی نوشت هایت خیلی حرف داشتن...
دلت بیکاری میخواهد که دوباره فکری شوی؟!!!نه رفیق همین شولغی هم عالمی دارد...
دل ما اصفهانی ها با زنده شدن زاینده رود شاد شد...

زیاده قربانت رفیق....دلم یک دل سیر خواندن میخواهد رفیق....بی کاری میخواهد....خوب خرده نگیر به من دلم میخواهد....دل ما اصفهان نشین ها هم کلی شاد شد....

متانت 23 آبان 1390 ساعت 12:11 ب.ظ

و تو اشتباه میکنی اگر بگویی نمیدانی چرا ...
وقتی چرا دارد که آن فعالیت از جنس تو نباشد ...
اگر این کار ها که از جنس توست روحت را آزار نمیده را نمیخواهی..تانها یک راه است ...بمیر...( این را بد نخون ..اصلا ) جدی میگم رفیق ...اون وحید سوپری که میبینی گوشه ای کز میکند ...دلش سوپر بودن نمیخواهد تکرار مکررات هرروز آقا ماکارانی بده آقا ماست بده دوغ بوده را نمیخواهد ...هر روز یک سری ماست و دوغ را باید بفروشد این تکرار است ...اما رفیق ِ ما ..که در کامنت های بالا میگی نمیدانم ...هرچ محلی از اعراب ندارد ..این را بدان رفیق ..تو تمام شات های که میزنی و و کنسرت هایی که میروی ..دنیایی است ...این همه دنیا و تو خدای آن دنیاها موقع عکاسی ...و کیارنگ ...چقدر این گرم است ...شبیه یک قهوه ی داغ وسط زمستون تو یک کافه ی دنج ...گرم میکند این ها آدم را گرم بمانی رفیقم ...و مادربزرگت ...این تجربهی عجیبی است که باشی و بگویند ...کجاست چرا نیست ...این جای مسئله خیلی عمیق ِ و تلخ ...شاید برای تو ...دستان مادربزرگت را ببوس...

رفیق یک جور هایی حق با توست.....از جنس همان کار بودن مهم است..... و چقدر خوب گفتی که هر کجا دنیایی است و من .....و مادر بزرگ.... دلم بوسیدن دست های چروکیده و لطیف مادر بزرگ را خواست.....زیاده قربانت....

نازنین 23 آبان 1390 ساعت 07:36 ب.ظ http://tanabemah.persianblog.ir

هیچ راه حلی ندارم نه برای وحید نه خودت.اگر راهی برای مادر بزرگت داشتم به داد مادر بزرگ خودمم می رسیدم .
من همیشه دوست دارم جزو اون دسته آدمایی باشم که می ذارن هر کاری که قراره در طول روز بکنن به موقش پیش بیاد اما متاسفانه همیشه اول روز به تا آخرش فکر می کنم و از همون اول خستگی کل روز میاد تو تنم.فکر کنم توام اینطوری هستی. ؟

من هم بعضی وقت ها قبل از هر کاری خسته میشوم.....و چه بد است این خستگی.....

نازنین 25 آبان 1390 ساعت 01:28 ب.ظ

عاشق ۱۵ سال پیشه خونه مادربزرگتم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد