خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه شست و ششم

تقریبا یک ماه گذشته.....یک ماه از آخرین باری که همه ی زورم را گذاشت باشم پشت انگشت هام و زل زده باشم به این صفحه تا یک چیزی به اسم پست اینجا به روز شده باشد.... ولی این یک ماه چیزی بیشتر از این هاست.....بیشتر از یک غیبت ..... این یک ماه  یعنی من  این همه روز فقط دور خودم چرخیده ام و آخر شب هم نه فکری بوده نه خیالی..... ولی مسافر همه چیزش را میدهد برای همین شب..... همین شبهایی که فرداش هم امتحان پایان ترم دارد و نصف کتاب هم مانده ولی میاید و برای خودش داستان سر هم می کند..... من از همان اول آدم فکر و خیال هام بودم..... از همان اول یعنی دقیقا از زمانی که من به بابا میگفتم:" بابا اینو میخوام" .....و "این" یا لباس و شمشیر زورو بود، یا اسباب بازی دیگری ، یا یک چیزی که معمولا زیر 10 سال آدم بهانه اش را میگیرد.... همیشه هم بعد از خستگی فکر و خیال به همان" این " میخوابیدم .....برایم هلی کوپتر اسباب بازی پرواز میکرد و من سوار اسب با لباس زورو از دست آن فرار میکردم..... بعدتر ها هم همه اش به خاطر سنم نمیشد چیزی را داشته باشم..... خب قد و هیکلم به دوچرخه بیست و یک کوهستان نمیرسید و من هم فکر و خیالش را با دوچرخه چهارده خودم عوض میکردم..... به همین راحتی!.....الان هم که خودم را میبینم همانم ..... باید شب بشود..... نزدیک وقت خواب.... من هم شروع کنم به خیال بافی.... مثل همین امشب که دیدن یک مجوعه عکس از "رضا سلطانی" مرا تا خود هند و گود کشتی هندی برد..... آنجا داشتم دور گود میچرخیدم و بی صدا فقط و فقط عکس میگرفتم..... "سلطانی" یکی از عکس ها را توی حمام گرفته بود....حمام که چه عرض کنم .....یک جایی توی حیاط که یک شیر آب بی هوا از دیوار بیرون زده بود و کشتی گیرها زیر آن خودشان را آبکش میکردند.... داشتم به این فکر میکردم که نکند این کشتی گیر های غول تشن از دستم شاکی بشوند و یک فصل کتکم بزنند و دوربینم را هم بشکنند!..... آخر آدم هر جور باشد دوست ندارد زیر دوش - حالا دوش ، حمام، یا هر چیزی با همان تفاسیر بالا- سوژه ی عکس باشد..... اصلا بهتر است بروم بخوابم..... آخر یکهو میبینی این فکر و خیال ها بی خود و بی جهت یک دوربین شکسته هم میگذارند روی دستم..... 


پی نوشت: امان از درس.... امان از امتحان.....امان از شلوغی های بی خود....دلم میخواست تا خود صبح به "این" های امروزی ام فکر کنم..... تا خود صبح برای خودم خیال بافی کنم....دلم میخواست ولی.....

نظرات 8 + ارسال نظر
میراکل 15 دی 1390 ساعت 06:20 ب.ظ

چه عجب....

نرگس 16 دی 1390 ساعت 09:49 ب.ظ

میدونی چرا دلت میخاد ب این ها فکر کنی
بشینی واسه خودت خیالبافی کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چون شب امتحانه.
اصن لامصب اسم امتحانا ک میاد مخ ناخوداگاه میره ب سمت هرکاری جز درس خوندن
چن روز پیشا فک میکردم چقد دلم میخاد یه صفه ی آ دو آب مرکب کار کنم
ینی تا اینحد جوگرفته بود منو.ینی تا اینحددددددددددددااااااااا
البته ناگفته نماند ک در روزهای عادی همچین حسایی بم دس نمیده و چ بسا ک امتحانا تموم شه تمامی این جوها در من کشته خواهد شد

اصلا اصل موضوع چیز دیگری بود رفیق....ولی خوب حتما برای تو این مدلی است.....

دیوانه منحصر بفرد 17 دی 1390 ساعت 02:42 ب.ظ

رفیق لطفا در خیالات این آپ کردن ها را خیال نکن..چون آنطوری راضی می شوی و دیگر نمی آیی دست به کیبورد شوی....

ماه 18 دی 1390 ساعت 01:11 ب.ظ http://tokhodemani.blogsky.com

بیشتر میماندی در خیالت شاید با یکیشان رفیق میشدی . آنوقت یک رفیق کشتی گیر هندی هم داشتی . بعد هم از در رفاقت درخواست میکردی که سوژه ات باشد؛ او هم احتمالا نه نمی گفت ... آنوقت نه دوربین شکسته تحویلت میدادند نه بی سوژه میماندی :دی

+اگر خیال نبود چه قدر سخت میشد دلخوش باشیم ...

نازنین 18 دی 1390 ساعت 09:13 ب.ظ http://tanabemah.persianblog.ir

اٌه توام مثل منی!به همون اندازه که از این غرق شدنم تو فکرام عصبانی می شم ازاینکه یکی دیگه م انقدر تو فکر میره اعصابم خورد میشه.اصلا به کلمه ی خیالبافی حساسیت پیدا کردم.
وقتی آدم اینطوره میره یه جای دیگه انگار یه درز بین زمان باز می کنه و یه حجم دیگه ای رو انجا جا می کنه همون حجمی که خودش می سازه برای همین زمان کش میاد گرچه سرتو که بر می گردونی عقربه رو می بینی که یه دور چرخیده اما این یه ساعت یه زندگی دیگه بوده.

چه خوب تشریح کردی رفیق....مرسی :)....

بلانش 21 دی 1390 ساعت 12:46 ق.ظ

چه زیاد فرق کرده دغدغه هایت.....

رفیق من آدم لحضه هام ..... زندگی از سیب هم گذشته، بالا که میاندازی معلوم نیست ....شاید اصلا پایین هم نماید.... این روزها همه چیزم گم شده بین روزمرگی هام....هنوز نتوانسته ام سر پا بایستم و قد راست کنم.....تو هم که.... حالا تو بیا و بگو اینطور نیست.....رفیق برای من همین که خطی از تو ببینم کلی ذوق دارد.... قبل ترها اینجا منتظر بودیم که تو بیایی و بنویسی.... و بعد باز تند تند تر بیاییم و بنویسیم.....رفیق....اینجا همه چیزش عوض شده....حتی آدم هاش.... حالا تو بیا و ایراد بگیر از منی که دلم تنگ شده برای همان دغدغه هایی که تو از تغییرشان میگویی....

متانت 23 دی 1390 ساعت 10:36 ب.ظ

تابع ...
صعود
نزول
ثابت
همین جا پیاده میشوم ///

بلانش 23 دی 1390 ساعت 10:48 ب.ظ

این روزها چقدر فرق می کند با دیروزها...تو وارد میدان شدی و من انگار می خواهم از میدان دور شوم...نمی دانم...گاهی فکر می کنم دیگر نمی کشم...اما هنوز هستم...به تو قول داده بودم که باشم ..حتی به خاطر بودن تو...گفته بودی تا رژ لب قرمز هست مسافر هست...و این خودش دلیل این است که این بلانش هنوز می نویسد...پس خودت بدان چه عزیزی برای بلانش که برای بودنت هنوز قلم می زند...فقط خسته ام این روزها...تو هم خسته ای این روزها...اما خوبیش این است که با تمام این ها...حتی همین یک خط ها..هستم..هستی هایی هنوز هست

این روزهای من رفیق سر تا پا فرق میکند با روزهایی که هستم هستی داشت.....این روزها هیچ به فکر نیستم..... به فکر دوست داشتنی هایم.... این روزها میخواهم عاقل باشم.... متعادل باشم..... ولی..... همین که خطی از تو میخوانم ، هر کجا نه ،فقط اینجا ، دلم باز میخواهد که اینجا مسافر بلانش باشد .... هستم و هستی باشد.... نوشتن و کلی دلتنگی باشد.... حالا خود دانی.... هر جور که باشی رفیقی و عزیر و مورد علاقه.... زیاده قربانت.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد