خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه هفتاد و یکم

حدودا یک ربع ساعت  میشود که زل زده ام  به صفحه مانیتور و به این فکر میکنم که شروع داستان امشب را چطور لیز کنم.... به قول "مصطفی مستور" شروع  های جذاب و لیز باعث میشود تا خواننده به سرعت به دورن داستان بلغزد ....پس بهتر است شروع جذاب ، لیز هم باشد  .... داستان من داستان شب است.... بازهم سایه ی درخت های باغ پشت خانه افتاده روی دیوار تراس... باد که به درخت ها میخورد سایه و روشنی پیش چشم هام بازی بازی می کنند.... توی تراس خانه ی 50 متری ام نشسته ام....همه ی تنم سرخ شده.... تا الان بیشتر ازده تایشان را سر به نیست کرده ام....حکما بخاطر نور صفحه مانیتور است که اینقدر زیاد شده اند....نور صفحه را کم میکنم و سعی میکنم خودم را حساس نشان ندهم.... نمی خواهم با دیدن درماندگی من بهشان اجازه تجاوز بیشتر بدهم...سعی میکنم چشمم را گیر بیندازم به سایه ی درخت ها و خودم را مشغول نوشتن بکنم....میخواهم پایان خوش این خانه 50 متری را بنویسم.... بنویسم تا در هوش زندگی ام بماند.... بماند که چقدر از شب های بی خوابی من پشت پنجره تراس این خانه گذشته.... شب هایی که تمام چراغ های شهر را من خاموش کردم.... شب هایی که حرکت ماه را دارز کش از پنجره این تراس دید زده ام.... شب هایی که دوربین به دست دنبال چراغ های روشن بلوک 19 گشته ام....و شب هایی که قطره های باران روی شیشه هزار هزار لکه نورانی را توی چشم هام پاشیده اند....شب هایی که از سر دلتنگی عکس های گذشته  را نگاه کرده ام و آلبوم "تقدیم به خدا"ی "علیرضا لاچینی" را هزار بار گوش کرده ام.... داستان شب برای مسافر پایان خوش روز است....تعریف مسافر از شب این است.... نور کم.... مثل نور همین چراغ مطالعه که همه چیز این تراس را سایه روشن دارکرده....ماه تقریبا به نیمه آسمان رسیده باشد.... مثل همین ماه نیمه که به نیمه ی آسمان رسیده.... چراغ خانه های بلوک های اطراف خاموش شده باشد.... مثل همین چراغ ها که الان خاموش اند....و صدایی هم شب را بر هم نزند.... مثلا صدای ماشین هایی که از صبح توی "هزار جریب" ویراژ می دهند.... با این شرایط میتوانم احساس کنم که شب شده است.... آنوقت است که مثل همین الان می توانم خودم را لای سایه روشن برگ های  درخت های روی دیوار تراس جا کنم ..... آنوقت است که میتوانم به هیچ چیز بیخودی فکر نکنم و چشمم را گیر بیندازم به نور هایی که زندگی داده اند به امشب.... آنوقت است که اصلا میتوانم زندگی کنم.... مثل همین الان.... روزهای آخری است که میتوانم توی این خانه 50 متری هزار بار بالا و پایین بروم.... داستان این خانه تا چند روز دیگر تمام میشود.... ولی داستان شب های این خانه در هوش زندگی من خواهد ماند....


پی نوشت:ساعت نوشتن پست 4:15 ... تراس خانه 50 متری....ساعت ارسال پست 15:33...دفتر خبرگزاری ایسنا.... 

نظرات 6 + ارسال نظر
نتسعلیق پسمیستی 20 تیر 1391 ساعت 08:28 ب.ظ

میدانی ...
نه شاید نمیدانی ...
این که چه خوب توصیف کردی ...
بهار بیست بود ...کوچه ات را میگویم ....
پلاکش شاید هم ....
شاید چند وقت دیگر تو هم دلت بخواهد برای کسی که داخل آن خانه است بسته ای بفرستی ...شاید هم کسی که بعد از تو به این خانه می آید باز هم لاچینی گوش کند ...رمز و رازهایی را از خود در آن خانه بگذار ///تا بمانی هنوز ....تا آدمی که می آید بداند میشود در این 50 متر ...عاشق بود ...عکاس بود ...تنها بود ....دلم برای ترک ِ خانه ات گرفت ...زیاده ...به قول ِ خودت ....
_____________________________________________

دیوانه منحصر بفرد 23 تیر 1391 ساعت 07:46 ب.ظ

پس از این خانه رفتنی شدی...

از این خانه رفتنی شدم....

mahdieh 16 مرداد 1391 ساعت 12:49 ب.ظ http://delneveshteh-me.blogfa.com/

چه عجب شما نوشتی !!!!!!

چه عجب من نوشتم!!!!!!

محسن 19 مرداد 1391 ساعت 12:01 ب.ظ http://ta-ras.blogfa.com

سلام
"با نقدی بر جنبش های آزادی خواهانه زنان "به روزم و منتظر نظرتان.
راستی وبلاگتان هم لینک می کنم.مطالبش جالبه.موفق باشید

زهرا.الف 22 مرداد 1391 ساعت 02:28 ق.ظ http://www.ye-arezu.blogfa.com

سلام
همین الان یه وبلاگ زدم خواستی یه سر بزن؛-)

نرگس 11 شهریور 1391 ساعت 03:59 ب.ظ

بنویس علیرضا
از خونه ی پنجاه متری رفتی یا از اینجا کلا؟

دارم سعی میکنم رفیق.... کاش از یادها نروم که اگر روزی بروم آنروز برای من رفتن از این دنیاست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد