خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه هفتاد و سوم

 سر و صدا زیاد است.... قبلا اصلا متوجه نشده بودم.... هر روز همین جا می نشستم .... هر روز همین جا بلند بلند حرف می زدم.... سر هر چیز بی خودی بلند بلند جر و بحث می کردم.... ولی اصلا متوجه نشده بودم..... هر روز همین جا..... اما اصلا متوجه نشده بودم....وبلاگ بلانش را باز می کنم.... صدای پیانو.... از همان بی کلام ها.... دلم نوشتن میخواهد....دلم زیاد نوشتن می خواهد.... نمی دانم از کجا قرار شد این شکلی بشوم.... اصلا قرار و مدار من با خودم یک همچین چیزهایی نبود.... قرار و مدار هایی که حرمت داشتند.... حتی فکر کردن به آنها غایت زندگی من شده بود....خوب و بدش را کاری ندارم.... دیگر یاد گرفته ام در این عصر هیچ چیز را مطلق حرف نزنم..... هیچ چیز را مطلق فکر نکنم..... هیچ چیز را مطلق باور نکنم.... اصلا این ها به کنار.... نمی خواهم موضوع را قُرُم قات کنم و از اصلش کنار بروم....ولی.... سخت است..... سخت است اگر بخواهم بگویم چطور شد که.... ولی.... همه اش بر می گردد به بندی که بد جور به آب دادم..... همین که به هم رسیدیم چشم هام گیر کرد....دیدم این تو بمیری توفیر دارد با آن تو بمیری ها.... دلم خواست، دلم لرزید، دل غش کرد.... ولی.... قرار و مدار هام..... اصلا انصاف نبود با آنهایی که این همه برایم حرمت داشتند بی حرمتی کنم.... نمی خواستم داستانم بشود همان داستان روز های سپری شده نزدیک.... همان روزهایی که.... باز هم این ها به کنار.... اما هنگامه ی آمدنش که شد، دلم سرید توی دست و پاهام.... مثل ماهی که روی شانه های درخت سر میخورد..... از آن دل سریدن دو سالی گذشته..... پاییز رفت و تابستان آمد و باز هم رفت و آمد....  ولی.... هر روز بوی بهار میداد.... هر روز....

پی نوشت: خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست/سازگاری نکند آب و هوای دگرم(برای مخاطب خاص)

ـــــایستگاه هفتاد و دوم

عصر، عصر دیگری است.... حالا شما بخوان عصر و معنی کن دوره و بعد هم بجای این دوره هزار سال بگذار.... اما برای من عصر میشود همین یکی دو ماهی که زمین تا آسمان  فرق کرده همه اش با قبل تر هاش ....  فرق کرده جای زمین و آسانش....فرق کرده جای سایه و روشنی اش.... فرق کرده جای ترمز و گازش... فرق کرده جای چراغ قرمز و سبزش.... اینها را سر هم نکردم  که جملات فسلفی شیک تحویل داده باشم، این ها را گفتم تا بفهمی چقدر خوب خودم را شیر فهم کرده ام!... میپرسی خودت را ؟!.... من هم می گویم بله ،خودم را.... آخر اگر من خودم را از قبل شیر فهم نکرده باشم نمیتوانم بیایم اینجا و بنویسم، حالا گیرم تک کلمه ی "سلام"!.... در این عصر باید کتاب هام را همراه توی ماشین داشته باشم.... تا اگر دم رستوران ها و فست فود ها منتظر غذا بودم ، پخش ماشین را روشن کنم و با همین موزیک های بی کلام که برای من خلاصه میشوند در انواع پیانویی اش حد اقل یک داستان کوتاه را از یک مجموعه تمام کرده باشم.... باید دفترچه ام را همراه داشته باشم تا اگر پشت رُل بودم، چراغ قرمز بود و تلفنم شارژ نداشت برای در نرفتن فکر هام کاغذ خالی داشته باشم....دیگر نمشود ژست های چخوفی و آلن پویی و فلان گرفت ، و توی اتاق تاریک با تک نوری خلوت شاعرانه درست کرد.... نمیشود لم داد روی صندلی و از پنجره به افق های نا معلومِ بی سر و ته خیره شد و .... آنوقت کرور کرور کاغذِ مچاله پرت کرد سمت سطل زباله ای که اطرافش پُر تر است .... این عصر برای من خلاصه میشود در سرعت.... باید سریع فکر کنم....باید سریع بنویسم ..... باید سریع غذا بخورم.... باید سریع راه بروم.... باید سریع بخوابم....باید سریع بیدار بشوم.... باید سریع آماده بشوم.... باید سریع زندگی کنم.... آخرش برای رسیدن به آنی که میخواهم بشوم دیگر بیشتر از این وقت ندارم..... 

  

پی نوشت: این روزها مسافر دلش قرص است به خاطر خواهی اش....دلش قرص است به خواستنی که سخت است.... ولی.... مسافر میداند که عصر،عصر  وقت نداشتن است....