خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

ـــــایستگاه هفتاد و دوم

عصر، عصر دیگری است.... حالا شما بخوان عصر و معنی کن دوره و بعد هم بجای این دوره هزار سال بگذار.... اما برای من عصر میشود همین یکی دو ماهی که زمین تا آسمان  فرق کرده همه اش با قبل تر هاش ....  فرق کرده جای زمین و آسانش....فرق کرده جای سایه و روشنی اش.... فرق کرده جای ترمز و گازش... فرق کرده جای چراغ قرمز و سبزش.... اینها را سر هم نکردم  که جملات فسلفی شیک تحویل داده باشم، این ها را گفتم تا بفهمی چقدر خوب خودم را شیر فهم کرده ام!... میپرسی خودت را ؟!.... من هم می گویم بله ،خودم را.... آخر اگر من خودم را از قبل شیر فهم نکرده باشم نمیتوانم بیایم اینجا و بنویسم، حالا گیرم تک کلمه ی "سلام"!.... در این عصر باید کتاب هام را همراه توی ماشین داشته باشم.... تا اگر دم رستوران ها و فست فود ها منتظر غذا بودم ، پخش ماشین را روشن کنم و با همین موزیک های بی کلام که برای من خلاصه میشوند در انواع پیانویی اش حد اقل یک داستان کوتاه را از یک مجموعه تمام کرده باشم.... باید دفترچه ام را همراه داشته باشم تا اگر پشت رُل بودم، چراغ قرمز بود و تلفنم شارژ نداشت برای در نرفتن فکر هام کاغذ خالی داشته باشم....دیگر نمشود ژست های چخوفی و آلن پویی و فلان گرفت ، و توی اتاق تاریک با تک نوری خلوت شاعرانه درست کرد.... نمیشود لم داد روی صندلی و از پنجره به افق های نا معلومِ بی سر و ته خیره شد و .... آنوقت کرور کرور کاغذِ مچاله پرت کرد سمت سطل زباله ای که اطرافش پُر تر است .... این عصر برای من خلاصه میشود در سرعت.... باید سریع فکر کنم....باید سریع بنویسم ..... باید سریع غذا بخورم.... باید سریع راه بروم.... باید سریع بخوابم....باید سریع بیدار بشوم.... باید سریع آماده بشوم.... باید سریع زندگی کنم.... آخرش برای رسیدن به آنی که میخواهم بشوم دیگر بیشتر از این وقت ندارم..... 

  

پی نوشت: این روزها مسافر دلش قرص است به خاطر خواهی اش....دلش قرص است به خواستنی که سخت است.... ولی.... مسافر میداند که عصر،عصر  وقت نداشتن است....

نظرات 2 + ارسال نظر
بلانش 21 شهریور 1391 ساعت 10:36 ب.ظ http://red-lip.blogfa.com

من این روزها>خوب من این روزها صبح میدود برود سر کار..با کلی آدم سروکله می زند.مراقبشانهست که وزنه های سنگین را درست جا به جا کنند..یکی میخواهد چاق شود..یکی میخواهد لاغر شود...انجا خیچ کس خودش را دوست ندارد..اما دائم جلوی آینه خودشان را نگاه می کنند تا تبدیل شوند به انی که دوست دارند..و من..روی توپی می نشینم و نگاهشان میکنم...و بعد خسته برمیگردم..تا فقط بخوابم...فقط بخوابم...من این ورزها..فقط میروم..سریع می روم..زیاد سریع...تا خسته شوم...خستم..خستم....

رفیق بعد از مدتی که میگذرد مینشینی و میبینی خستگی ها فقط برای آن است که و مسیرت هنوز با هم هماهنگ نشده بودی و بعد تر میبینی باید مسیر یابی کنی تا سریعتر به آنچه میخواهی برسی....

دیوانه منحصر بفرد 23 شهریور 1391 ساعت 03:04 ب.ظ

عصر و دوره توفیری ندارد
تفاوت در همان فرقی ست که شما فرمودی...
حالا خوب است که تو میدانی عصر,عصر وقت نداشتن است و دست به سرعت زده ای...
من که میدانم و باز تنبلم چه؟!!!
یکی باید بیاید و این من را کمی هل بدهد.

همین است رفیق....عصر،عصر وقت نداشتن است... تو هم خودت را باید خوب شیر فهم بکنی...و گرنه زمین و زمان هم نمی تواند بیاید و تو را هل بدهد....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد