سر و صدا زیاد است.... قبلا اصلا متوجه نشده بودم.... هر روز همین جا می نشستم .... هر روز همین جا بلند بلند حرف می زدم.... سر هر چیز بی خودی بلند بلند جر و بحث می کردم.... ولی اصلا متوجه نشده بودم..... هر روز همین جا..... اما اصلا متوجه نشده بودم....وبلاگ بلانش را باز می کنم.... صدای پیانو.... از همان بی کلام ها.... دلم نوشتن میخواهد....دلم زیاد نوشتن می خواهد.... نمی دانم از کجا قرار شد این شکلی بشوم.... اصلا قرار و مدار من با خودم یک همچین چیزهایی نبود.... قرار و مدار هایی که حرمت داشتند.... حتی فکر کردن به آنها غایت زندگی من شده بود....خوب و بدش را کاری ندارم.... دیگر یاد گرفته ام در این عصر هیچ چیز را مطلق حرف نزنم..... هیچ چیز را مطلق فکر نکنم..... هیچ چیز را مطلق باور نکنم.... اصلا این ها به کنار.... نمی خواهم موضوع را قُرُم قات کنم و از اصلش کنار بروم....ولی.... سخت است..... سخت است اگر بخواهم بگویم چطور شد که.... ولی.... همه اش بر می گردد به بندی که بد جور به آب دادم..... همین که به هم رسیدیم چشم هام گیر کرد....دیدم این تو بمیری توفیر دارد با آن تو بمیری ها.... دلم خواست، دلم لرزید، دل غش کرد.... ولی.... قرار و مدار هام..... اصلا انصاف نبود با آنهایی که این همه برایم حرمت داشتند بی حرمتی کنم.... نمی خواستم داستانم بشود همان داستان روز های سپری شده نزدیک.... همان روزهایی که.... باز هم این ها به کنار.... اما هنگامه ی آمدنش که شد، دلم سرید توی دست و پاهام.... مثل ماهی که روی شانه های درخت سر میخورد..... از آن دل سریدن دو سالی گذشته..... پاییز رفت و تابستان آمد و باز هم رفت و آمد.... ولی.... هر روز بوی بهار میداد.... هر روز....
پی نوشت: خاک من زنده به تاثیر هوای لب توست/سازگاری نکند آب و هوای دگرم(برای مخاطب خاص)
سلام
وبلاگ خوبی داری اگه خواستی منو با نام aloneesiلینک کن بعد بگو با چه اسمی لینکت کنم
راستی اگه خواستی تو نوشتن وبلاگم کمکم کنی حتما خبرم کن
خداحافظ
چ خوبه ک دوباره متناوب مینویسی
اما نوشته ها گیج شده علیرضا... یا شایدهم من یه چن وقتی ازینجا دور بودم با حس نویسنده یه کم غریبه شدم
شاید تو روزای آینده راحت تر بفهمم مفهوم پستاتو
:)
تو اما همیشه بنویس... همیشه
مرسی رفیق....نه رفیق تو گیج نمی زنی.... من گیج میزنم.... حالا در پست های بعدی خودم و خودت و بقیه میفهمیم که پست ها گیج است....
خوشحالم برای تو وبرای بهار...خوشحالم...
تو؟!....من هم خوشحالم.....زیاد خوشحالم....
یعنی یک لحظه حس کردم اصلا فاصله نیست..انگار همان مسافر قدیم خودمان این را نوشته...چقدر دلم تنگشده بود برای اینطور نوشتنت...بیا روی سر کچل خودم و کچل خودت دست بکشم..عزیز دلی تو..فقط کاش...داینبار باز محو نشوی
چه خوب که اینطور احساس کردی رفیق....نه رفیق اینبار محو شدن در کار نیست....فقط تو من را یادت باشد....زیاد...
تو هم انگاری جزء آن دسته آدم هایی که وقتی دل سره! می گیرند نوشتن شره می کند توی دستشان...
ها رفیق همین است که میگویی....
قلمی زیبا و قوی داری
دست دوستی ام به سمتت دراز است .
زیاده قربانت رفیق.....لطف داری، زیاد....
ممنونم که اومدی رفیق
:)
کچل یک کچل را هرگز فراموش نمی کند...عزیزی برام زیادددددددددددد
پاییز رفت و تابستان آمد و باز هم رفت و آمد.... ولی.... هر روز بوی بهار میداد
چقدر قشنگ و با احساس گفتی علیرضا!!!!
انشاالله که تا آخر عمر هرروز برات بوی بهار بده
با آرزوی موفقیت و خوشبختی فراوان برای تو و مخاطب خاص و دوست داشتنیت
زیاده قربانت رفیق.... من و مخاطب خاص هم برای تو آرزوی موفقیت و خوشبختی داریم....