باید یک چیزی را خیلی صاف و پوست کنده اعتراف کنم.... من آدم جو گیری هستم!.... حالا اگر موضوع احساسی ، اعتقادی یا از این دست اقلام باشد که تو را توی عذاب وجدان می اندازد دیگر من بیشتر دچار جو زدگی می شوم.... حالا حتما هم نباید این عذاب وجدان از آن نوعی باشد که سراغ قاتل و جانی ها می آید، یک پشیمانی، یک ابراز ندامت دورنی هم حتی!....من هیچ این چند سال دانشجویی به فکر نبودم که اگر بودم باید این سال آخری به فکر ارشد خواندن می بودم....ولی.... حالا باید به فکر این باشم که این هشتاد و چندی واحد باقی مانده را چطور توی دو سال بگذرانم..... حالا اصل موضوع چیست؟!.... اصل موضوع این است که "تجربه کردن به شرط بهره وری " درست است که همیشه برای من اصلی بوده در زندگی ....ولی حالا که می بینم بچه های هم ورودی من دنبال منابع ارشد هستند هیچ حس خوبی ندارم....دچار یک حس کودن پنداری نسبت به خودم می شوم که آن هم به دنبال ندامت و پشیمانی قبلی اش ظهور می کند.... یک نمونه ی بارز دیگر این جو زدگی همین بحث اعتقادی است.... آخر درویش هستم و یک جذبه هایی گاهی اوقات من را جذب می کند.... و دلم از این عشق بازی ها با خدا می خواهد.... آن قبل تر ها که دبیرستانی بودم و فرق خوب و بد را درست نمی فهمیدم زیاد درگیر این موضوع بودم که بعد تر ها بل کل همه را کنار گذاشتم.... اما چند وقتی است که باز دچارش شده ام.... همیشه وقتی می خواستم از این رفتار خودم دفاع کنم که مثلا چرا من نماز نمی خوانم، یا چرا اصلا نماز خوان ها را مسخره می کنم همه ی حرفم این بود که میان این همه گوسفند تو هم گوسفند باشی چندان توفیری نمی کند!....حالا منظور نظر من چه بود باید توی همین مثال بفهمید و گرنه ناچارم باز هم موضوع را کش بدهم.....خب اینطور بهتر است بگویم که من همیشه خودم را آدم دینداری تصور می کنم البته با این شرایط که.... خارج از ایران زندگی کنم.... در اوج تنهایی زندگی کنم.... بسیار به روز و مدرن زندگی کنم..... دین را امری کاملا شخصی به حساب بیاورم.....هیچ تظاهری هم در کارم نداشته باشم.....و یک تصویر هم همیشه از خودم وقتی که از این حرف ها می زدم داشتم....حالا توصیف تصویر.... من توی محله ی" من هتن" "نیویورک" توی پنت هوس یک آسمان خراش سر سجاده ی نماز باشم و در همان حال از پشت پنجره های خیلی بزرگ آپارتمان غروب آفتاب را پشت پل " گلدن گیت" و بقیه ی ساختمان های گنده بک آن طرف پل نگاه می کنم.... باز هم باید این سوال را پرسید که اصل موضوع چیست؟!..... اصل موضوعی که باعث شد من این همه جملات بی ربط را به هم ربط بدهم کتاب "کافه پیانو " است..... یک جایی از کتاب نوشته بود که یک بندی خدا که آدم بسیار متشخصی است و پدرش کارخانه تولید کود دارد و از جهاتی رفتارش به نجیب زاده های انگلیسی نزدیک است و عاشق اسپرسو ،یک کاره غروب که می شود توی همین کافه "پیانو" جا نماز پهن می کند و نمازش را می خواند.... حالا شما بیا و ببین من چه آدم جو گیری هستم که با خواندن این بخش از کتاب این همه موضوع را طول طویل کردم.....
پی نوشت: اعتراف می کنم که اصل این نوشته بر هیچ مبنای فکری من استوار نیست و یک جو شدید و لحظه ای است.....و این را هم اعتراف می کنم که شدیدا دلم بودن در تصویر ذکر شده در متن بالا را می خواهد.....