خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه هفتاد و پنجم

باید یک چیزی را خیلی صاف و پوست کنده اعتراف کنم.... من آدم جو گیری هستم!.... حالا اگر موضوع احساسی ، اعتقادی یا از این دست اقلام باشد که تو را توی عذاب وجدان می اندازد دیگر من بیشتر دچار جو زدگی می شوم.... حالا حتما هم نباید این عذاب وجدان از آن نوعی باشد که سراغ قاتل و جانی ها می آید، یک پشیمانی، یک ابراز ندامت دورنی هم حتی!....من هیچ این چند سال دانشجویی به فکر نبودم که اگر بودم باید این سال آخری به فکر ارشد خواندن می بودم....ولی.... حالا باید به فکر این باشم که این هشتاد و چندی واحد باقی مانده را چطور توی دو سال بگذرانم..... حالا اصل موضوع چیست؟!.... اصل موضوع این است که "تجربه کردن به شرط بهره وری " درست  است که همیشه  برای من اصلی بوده در زندگی ....ولی حالا که می بینم بچه های هم ورودی من دنبال منابع ارشد هستند هیچ حس خوبی ندارم....دچار یک حس کودن پنداری نسبت به خودم می شوم که آن هم به دنبال ندامت و پشیمانی قبلی اش ظهور می کند.... یک نمونه ی بارز دیگر این جو زدگی همین بحث اعتقادی است.... آخر درویش هستم و یک جذبه هایی گاهی اوقات من را جذب می کند.... و دلم از این عشق بازی ها با خدا می خواهد.... آن قبل تر ها که دبیرستانی بودم و فرق خوب و بد را درست نمی فهمیدم زیاد درگیر این موضوع بودم که بعد تر ها بل کل همه را کنار گذاشتم.... اما چند وقتی است که باز دچارش شده ام.... همیشه وقتی می خواستم از این رفتار خودم دفاع کنم که مثلا چرا من نماز نمی خوانم، یا چرا اصلا نماز خوان ها را مسخره می کنم همه ی حرفم این بود که میان این همه گوسفند تو هم گوسفند باشی چندان توفیری نمی کند!....حالا منظور نظر من چه بود باید توی همین مثال بفهمید و گرنه ناچارم باز هم موضوع را کش بدهم.....خب اینطور بهتر است بگویم که من همیشه خودم را آدم دینداری تصور می کنم البته با این شرایط که.... خارج از ایران زندگی کنم.... در اوج تنهایی زندگی کنم.... بسیار به روز و مدرن زندگی کنم..... دین را امری کاملا شخصی به حساب بیاورم.....هیچ تظاهری هم در کارم نداشته باشم.....و یک تصویر هم همیشه از خودم وقتی  که از این حرف ها می زدم داشتم....حالا توصیف تصویر.... من توی محله ی" من هتن" "نیویورک" توی پنت هوس یک آسمان خراش سر سجاده ی نماز باشم و در همان حال از پشت پنجره های خیلی بزرگ آپارتمان غروب آفتاب را پشت پل " گلدن گیت" و بقیه ی ساختمان های گنده بک آن طرف پل نگاه می کنم.... باز هم باید این سوال را پرسید که اصل موضوع چیست؟!..... اصل موضوعی که باعث شد من این همه جملات بی ربط را به هم ربط بدهم کتاب "کافه پیانو " است..... یک جایی از کتاب نوشته بود که یک بندی خدا که آدم بسیار متشخصی است و پدرش کارخانه تولید کود دارد و از جهاتی رفتارش به نجیب زاده های انگلیسی نزدیک است و عاشق اسپرسو ،یک کاره غروب که می شود توی همین کافه "پیانو" جا نماز پهن می کند و نمازش را می خواند.... حالا شما بیا و ببین من چه آدم جو گیری هستم که با خواندن این بخش از کتاب این همه موضوع را طول طویل کردم.....


پی نوشت: اعتراف می کنم که اصل این نوشته بر هیچ مبنای فکری من استوار نیست و یک جو شدید و لحظه ای است.....و این را هم اعتراف می کنم که شدیدا دلم بودن در تصویر ذکر شده در متن بالا را می خواهد.....

نظرات 5 + ارسال نظر
[ بدون نام ] 17 مهر 1391 ساعت 04:12 ق.ظ

راست میگویید....آدم گاهی دلش هوای راز و نیاز میکند...البته واقعیتش اینها رو که نوشتید ....من جمله منهتن و نیویورک و گلدن گیت،من بیشتر هوس یک موسیقی جاز و کلاسیک به همراه یک پیک به سرم زد....فرقی نمیکنه توی این حالت هم میشه راز و نیاز کرد با خدا

خب این هم انتخابی خوبی است....اصلا هیچ ربطی هم به راز و نیاز ندارد....حالا ما که راز و نیاز نمی کنیم اما ..... هر دوی اینها انتخاب خوبی است....

شازده خانوم 17 مهر 1391 ساعت 04:14 ق.ظ http://coffeshazde.blogsky.com/

یادم رفت خودم رو معرفی کنم....منهتن که برای آدم حواس نمیذاره :)

دیوانه منحصر بفرد 17 مهر 1391 ساعت 07:28 ب.ظ

آقا می دانی چیست...
جو زدگی هم از همان دردهای مشترک است
من هم جزء همان هایی ام که زود تکان می خورم...زود اسیر اتمسفر می شوم...اصلنش زود تحت تاثیر قرار می گیرم
به حدی که وقتی شعری می خوانم...شاعر می شوم...
داستان می خوانم...نویسنده می شوم...
تازه تفسیر قرآن هم اگر بخوانم...یک هو مفسر می شوم...
خواستم عمق فاجعه را مشخص کنم.

ای رفیق...
چه بگویم از این مرض...
من که می دانم این جوزدگی...در بداهه آدمی را به کجاها می کشاند
به همین دلیل اعترافتان مورد قبول واقع شد

ما هم همین را می خواستیم....که اگر دیدید اینجا چیزی می نویسیم و داستان اصلا چیز دیگری بوده از پیش قول گرفته باشیم ....چه خوب که این همه خوب می خوانی و میفهمی:)....

نرگس 18 مهر 1391 ساعت 12:36 ق.ظ

شما از خودت خجالت بکش یه کم
زیاد نه ها‚ من ب همون یه کم راضی یم ب قرعان
شما هشتادو چن واحد واست مونده هنو؟؟؟
بعد دوسال دیگه رو از کجات آوردی؟؟؟ ینی خودتو دوازده ترمه حساب کردی؟؟؟ ینی دوازده ترم میخای بمونی تو اون دانشگا؟؟؟ ینی واقعا انقد اونجا خشک میگذره؟؟ نه ببخشید منظورم این بود ک خوش میگذره؟؟؟؟
پسرجان هشــــــتاااااااااااااد واحــــــــــــــــد
خعلیه ها
بابا اگر قرار باشه انقد شیک رفتار کنیمو تو منهتن باشیمو اینا خب مگه خلیم مسلمون باشیم؟؟؟
البته یه چیزی یم هستا‚ این اصل ک ملت هرطوری بودن شما برعکسش رفتار کن
اینطوری تمرکز توجها روته و همچنین شیک تره:p
جوگیری بد دردیه
مام گاهی تو مسائل احساسی و اعتقادی جوگیر میشیم:((

بله من هم الان شدیدا احساس خجالت میکنم....بعدا من که گفتم "درویشم" و اصلا برای امثال من حس غربت لازمه ی ریاضت است ریاضت هم طریقت سلوک و آن هم.... بماند.... همان جو زدگی را بچسب که اصل موضوع بوده....

دیوانه منحصر بفرد 18 مهر 1391 ساعت 09:26 ب.ظ

چاکریم...

زیاده قربانت رفیق....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد