خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ ایستگاه پنجاه و یکم

دارم با خودم کلنجار میروم.... یعنی آنقدر بی کارم که نمیدانم چه کار کنم!.... میایم اینجا هزار بار مینویسم و پاک میکنم.... مینوسم و میگویم نه !.... اینها حس این لحظه ی من نیست.... من که  نمیخواهم اینجا داستان سر هم کنم!....هه!.... اصلا برای که بخواهم چیزی سر هم کنم!؟!....ولی....قصه ی شب دوباره شروع شده.... دوباره از سر شب تا دم صبح دور خودم میچرخم.... دور این خانه ی پنجاه متری که دیگر همه ی سوراخ سمبه هاش را حفظ شدم.... دیگر حواسم هست که لنگه ی چپ پنجره تراس را محکم نکشم ....چون بد جوری سر و صدا میکند و نصفه شب همسایه ها را زا به راه میکند.....حواسم هست که شیر سینک ظرفشویی چکه میکند و باید شیر آب سرد را محکمتر از آب گرم ببندم.... در تراس هم هست که زبانه ی در جا نمی افتد و باید در را قفل کنم تا نصفه شب باد در را به هم نرند.... تازه دوش حمام هم هست که باید قبل از دوش گرفتن با دست محکمش کنم وگرنه وسط سر شستن  میفتد روی سرت و باید با سر پر از کف ,با چشم بسته  کف حمام دنبال دوش بگردی....مهمتر از همه شیر آب کولر است....اگر هر دو سه ساعت نبندمش آب از کولر شر میکند و گند میزند به کفشهام که زیر دریچه ی کولر پشت در ورودی ردیف شده اند.... چند شبی است بعد از ساعت 2 میروم توی خیابان شب گردی.... ماشین را روشن میکنم و بی سر و صدا از ساختمان میزنم بیرون..... از کوی بهار میروم کوی برق و از آنجا مرداویچ..... میروم برج و از آنجا میاندازم توی شیخ صدوق....شیخ صدوق شمالی سرازیری است و ماشین را خاموش میکنم.... پشت چراغ قرمز چهار راه نرسیده به شیخ صدوق جنوبی ماشین را روشن میکنم.... به کافه رادیو گوش میدهم و میروم پل خواجو.... آنجا یک نخ سیگار دود میکنم و از آبشار میروم سی و سه پل.... از توی چهار باغ بالا میاندازم  توی هزار جریب و برمیگردم خانه..... الان دارد صدای اذان میاید و من هیچ حسی به اش ندارم..... ولی .....صدای یخچال هم الان بلند شد.... راستی یادم باشد درجه یخچال را یک درجه کم کنم که یخچال خالی این همه برق مصرف نکند!..... مزیت خانه ی پنجاه متری همین است دیگر!:-)


پی نوشت: توی کافه رادیو  گوینده نامه ی خانم دکتری از اتریش را خواند که دارد از سرطان میمیرد..... خانم دکتر چیزی از مرگ نگفته بود..... یعنی فقط اینطوری گفته بود که من سرطان دارم و تا چند ماه دیگر بیشتر زنده نیستم!..... ولی..... توی نامه اش کلی از زندگی گفته بود..... از جوانی.... نامه اش همه بوی زندگی میداد.... مثل همین امشب

____ایستگاه پنجاهم

شب که میشود.....یعنی شب هایی که تنها هستم و شب میشود, بی خوابی میزند به سرم....میروم توی تراس و روی صندلی چوبی بزرگی که از مستاجر قبلی مانده لم میدهم....همیشه وقتی اینجا شروع میکنم به نوشتن فکرم پی " پی نوشت" است.... به این فکر میکنم که چجوری نوشته را جمع کنم....ولی.... این نوشته یک نوشته ی بی پی نوشت است.... اصلا این همه آخرش را یک جوری تمام کردم که چه؟.... کجا را گرفتم؟....از دیشب همه ی نوشته های خط واحد را خواندم.... همه ی نوشته ها ی بلانش را هم.... همه نظر های توی خط واحد را .... همه ی نظر های رژ لب قرمز را هم.... با این پست آخرش بد جوری حال هوام را به هم ریخت.... دلتنگم کرد.... دلتنگ همان خط واحدی که روزهای اولش بود و تند تند آدم هاش عوض میشد....آن روزها کلی حرف سر دلم مانده بود....کلی حرف....ولی.... دستم را میاروم جلوی صورتم..... از این بالا کل شهر کف دستم است.... کل اصفهان را میگذارم کف دستم و بالا و پایینش میکنم....نور چراغ های " چهار باغ بالا" از اینجا پیداست.... انگشت شستم را نزدیک انگشت اشاره میکنم و کل چراغ ها را خاموش میکنم..... سی و سه پل دقیق پیدا نیست ولی یک جایی همان آخر چهار باغ است.... به جای همیشگی ام روی سی و سه پل فکر میکنم.... از طرف چهار باغ بالا .... از وسط پل که بگذری اولین دریچه سمت چپ....سه چهار رج آجر روی هم که مثل صندلی است....یک بار که با هم رفته بودیم آنجا گفتم دستم را ببین !... زاینده رود کف دستم است.... دستم را ببین ....هتل کوثر را ببین کف دستم است....گفتم اینجا که مینشینم انگار دنیا مال من است و  او خندید.... خندید و گفت تو هنوز شرف داری.... هنوز مانده به بی شرف شدنت....آنوقت نفهمیدم که منظور نظرش از بی شرف چیست؟..... حتما این نفهمیدن مهم بود که او هم مرا توی نفهمی گذاشت و رفت....البته هنوز هم هر چه فکر میکنم نمیفهمم!.... ولی دیگر مهم نیست.... هنوز" بهار" هست و من بودنش را دوست دارم....اگر "او" باشد .... اینجا, توی تراس.... حتما دستم را میگیرم جلوی صورتم و میگویم ببین .... اصفهان اینجاست.... کف دست من ....سیگارم به فیلتر رسید و دود کاغذ گلوم را میزند..... فیلتر را از لبه ی تراس پرت میکنم و با چشم دلنبالش میکنم تا از وسط شاخه ها خودش را به زمین برساند.... دست دیگرم را میگذارم روی کف آن یکی دستم و کل چراغ های شهر را خاموش میکنم.... امشب دنیا مال من است....

____ایستگاه چهل و نهم

بعد از امتحان بود....امروز عصر....قرار گذاشتیم برویم "خاقانی"....میدان "سنگ تراشها"....یکی از محله های ارامنه ی اصفهان.... یک میدانگاهی با یک حوض آبی وسط میدان و مجسمه های سنگی وسط حوض.... عصر نیمکت های میدان پر میشود از پیره زن و پیر مردهای ارمنی.... با هم از دانشگاه بیرون زدیم....  همان روبروی در شمالی سوار اتوبوس های" چهار راه حکیم نظامی" شدیم.... روبروی در عقب روی صندلی جفتی نشستیم.....هوا گرم بود.... آفتاب تیز میزد توی صورتم.....مسافر ها سوار میشدند و من چشم میگرداندم تا به یک کدامشان گیر بدهم.... راننده در جلو را بست و توی آینه بغل میپایید کسی توی پله های در عقب نباشد که مادر دختری رسیدند.....دختر که یک سر و گردن از مادرش بلند تر بود سوار شد و زن پایین در با عجله توی کیفش را میگشت.... دختر به مادر گفت: سوار شو دیگه , نباید که حتما کارت رو اول بزنی بعد سوار شی!.... زن دست توی کیف سرش را بالا کرد و رو به دختر گفت: همه ی کارتا رو تو بر میداری و معلوم نمیشه چکارشون میکنی!.... هر روز باید یه کارت جدید بگیرم.... دختر با کنایه ای گفت: وای! چه چیز مهمی رو بر میدارم! چه چیز مهمی گم میشه! چقد با ارزش! یه کارت اتوبوس! حالا باید چکار کنیم!؟ خونه خراب شدیم رفت!.... راننده هنوز توی آینه هوای در عقب را داشت.... مسافر ها هم فقط مادر و دختر را نگاه میکردند.... انگار کسی منتظر حرکت نبود....آفتاب توی صورت زن بود و قطره های عرق روی پیشانیش برق میزد.... گره روسریش منظم نبود.... مانتوی مشکی بور شده ای هم پوشیده بود..... کیف کتانی بزرگ توی دستش هم هنوز با دهان باز توی دست های زن جابجا میشد.... دختر عینک آفتابیش را از روی چشم برداشت و روی موهاش پابندش کرد.... زن دستش را از کیف بیرون کشید.....دستش خالی بود.....نمیخورد که عصبانی باشد..... بیشتر خسته به نظر میامد..... زن گفت: با همین چیزای کوچیک آدم رو بدبخت میکنین .... هیچ نمیفهمین ..... نه تو نه اون برادر از تو نفهم ترت.... اگه میفهمدین که وضع زندگیمون این نبود.....چشم های مسافر ها دیگر به مادر دختر نبود.... شاید به نظر آنها هم جر و بحث مادر دختر طبیعی است....چشم هام بین فاصله ی مادر و دختر گیر کرده بود..... داشتم به حرف دکتر دشتی فکر میکردم..... برای مشاوره یک جلسه رفتم بودم پیشش .... گفتم که بابام مشکل دارم و هیچ حرف هم را نمیفهمیم .... سر کوچک ترین چیز ها هم جر و بحث میکنیم.... اولین جمله ی دکتر دشتی این بود :"این جر و بحث ها عادیه".... و من همان لحظه فکر کردم که هیچ هم عادی نیست.....خیلی هم غیر عادی و زجر آور است..... برای من که یک عالمه فکر و درد داشت.... آخرین بار یک ماه پیش بود که با کلی ذوق و شوق رفته بودم خانه.....روز اول بی سر و صدا گذشت.... آرام و خوب.....اما شب دوم.... ساعت از دوازده گذشته بود.... سیگار پشت لب با ماشین آبجی فاطی آمدم خانه.... صدای موزیک هم کمی بلند بود....همین که از ماشین پیاده شدم تا در حیاط را باز کنم بابام در را باز کرد..... نه گذاشت نه برداشت شروع کرد به داد و بیداد کردن.... نمیدانم از کجا پر بود.... بعد از این همه وقت که نبودم فکر نمیکردم کار خیلی بدی کرده باشم..... ولی.... بابام هنوز داد میزد: توی بی مصرف.... توی نفهم....توی.... با این جمله ها من هم داغ کردم و جوابش را دادم.....از آن شب تا یک هفته ای که خانه بودم با هم حرف نزدیم....حتی سلام و علیک.... روز آخر هم بی خداحافظی از خانه بیرون زدم.....چشم هام هنوز بین مادر و دختر مانده بود که بالا خره راننده داد زد: خانم سوار شو یا شما خانم پیاده شو.... زن پایین ایستاده بود و دختر بالا بود.... دختر رو به مادرش گفت: همیشه آبروی آدم را همه جا میبری .... من نفهمم؟!.... ببین کی به کی میگه نفهم!.... دختر برگشت طرف راننده و داد زد: آقا برو این نمیاد....زن چشم هاش به هم نمیخورد.....دختر هم سرش را بالا گرفت و به جلو اتوبوس خیره شد.... راننده در را بست و مادر پشت در بی حرکت ماند....


پی نوشت: دلم بابام را میخواهد.....دلم جر و بحث های بیخودی را میخواهد ..... الان که فکر میکنم خیلی از آن جر و بحث ها عادی بود..... خب وقتی که تنها باشی حتی جر و بحث های بی خودی هم بهتر از هیچ است....


راستی امروز روز مرد و پدر بود.... الان به بابام اس ام اس دادم.... روز پدر مبارک بابایی....

____ ایستگاه چهل و هشتم

اینجا هنوز همان خط واحد 89 است.... ولی ..... اینجا اصفهان.... کوی بهار....بلوک بیست....پلاک بیست و نه است.... مسافر دیگر صندلی ای ندارد که رویش بنشیند و قصه ی آدم های خط واحدش را اینجا بنویسد.... مسافر الان دیگر توی رختخوابش لم میدهد و قصه ی آپارتمان و همسایه هایش را برای خودش میبافد......

آتش سیگار را توی زیر سیگاری تکاندم و " یوسف آباد , خیابان سی و سوم " را گذاشتم توی قفسه ی کتاب..... کمی از خاکستر سیگار ریخت روی موکت که با کف دست لای پرزهای موکت ناپدیدش کردم..... ته سیگارم را چلاندم توی زیرسیگاری و بلند شدم..... رفتم طرف آشپزخانه .... تنها دریچه ی کولر آپارتمان چهل و چهار متریم بالای در ورودی است..... توی آشپز خانه شیر آب ظرفشویی که چکه میکرد را محکم کردم و مثل همیشه بی دلیل در یخچال را باز کردم.... زردی نور چراغ یخچال را توی تاریکی دوست دارم.... در را بستم و از آشپز خانه بیرون آمدم..... توی راهرو که آمدم پشتم به در ورودی و دریچه ی کولر بالای در بود.... از دریچه ی کولر قطره های آب بیرون میپاشید....برگشتم طرف در.... خواستم به این فکر بکنم که ایرادی ندارد از دریچه ی کولر آب بیرون بپاشد ؟! لازم نیست با تعمیر کاری ,کسی حرف بزنم که..... قطره های آب میپاشید روی سر و صورتم.... چشم هام را بستم.... اولین بار چهار یا پنج سالم بود که این سرگرمی را برای خودم پیدا کردم.... توی آرایشگاه بیست و دو بهمن..... که البته روی شیشه ی مغازه با خط قرمز درشتی نوشته بود پیرایشگاه بیست و دو بهمن.....آرایشگاه حسین آقا ..... حسین آقا که پشت سرش مردم " حسین بیس سانتی " صداش میکردند.... البته آخر هم نفهمیدم بخاطر قد کوتاهش بود که این را میگفتند یا بخاطر چیز دیگری بودکه نمیدانم آن چیز دیگر هم چیست!..... آرایشگاه حسین آقا تمیز ترین آرایشگاه توی محلمان بود..... روکش چرمی و دسته های فلزی صندلی ها همیشه برق میزد و از پشت شیشه های بی لک مغازه ردیف گلدان ها توی چشم میزد..... توی دکورهای چوبی مغازه هم پر بود از ظرف های خالی شامپو های مارک دار و جعبه ها ی سشوار و ماشین ریش تراشی که ردیف چیده شده بودند.... روزهایی که دست توی دست بابا میرفتیم آرایشگاه حسین آقا یکی از بهترین اتفاق های آن روزهای زندگیم بود.... نه بخاطر اینکه بابا میگفت "حسین آقا براش کپ بزن" و من هم پز موهام را به بقیه میدادم....یا اینکه بعد از کوتاه کردن موهام حسین آقا برای اینکه پسر خوبی بودم یک تافی آیدین هندوانه ای بهم جایزه میداد..... بخاطر آبپاش حسین آقا بود..... همان سرگرمی که هیچ کس از آن با خبر نبود و فقط مال من بود..... آبپاش حسین آقا مثل همه ی آبپاش ها بود و مثل هیچکدام نبود.... هیچوقت منتظر نبودم که کی نوبتم میشود.... اصلا بچه ها هیچوقت منتظر هیچ نوبتی نیستند..... آخر وقتی کنار دست بابام نشسته بودم تا نوبتم شود وقت همان سرگرمی بود.... آن وقت بود که چشمم به دست حسین آقا بود که کی آبپاش را از کنار بقیه ی وسایل روی میز بر میدارد ..... تا دست حسین آقا به آبپاش میرفت من هم بی اختیار بلند میشدم و کنار صندلی آرایش می ایستادم.....منتظر اینکه حسین آقا دسته ی آبپاش را فشار بدهد و قطره های ریز آب را توی هوا پخش کند.... چشم هام را میبستم و سر و صورتم را بالا میگرفتم تا زود تر به قطره ها برسم..... بوی نم میپیچید توی دماغم ..... اگر حسین اقا به مشتری زیر دستش میگفت " موهات کثیفه و خوب نشستیش" لبخند پت و پهن تری میامد روی لبهام.....آخر حسین آقا مجبور بود برای اینکه موهای مشتری بهتر شانه بخورد دو , سه باری دسته ی آبپاش را بیشتر فشار بدهد و آب بیشتری توی هوا پخش کند.... وقتی که با چشم های بسته سر و صورتم را بالا میگرفتم تا زیر قطره ها خیسی و خنکی آب بخزد زیر پوستم به هیچ چیز فکر نمیکردم..... نه به این فکر میکردم که باید مغزی شیر آب ظرفشویی را عوض کنم تا چکه نکد و نه به اینکه درجه ی یخچال را زیاد بالا نبرم که موتور یخچال زیاد کار نکند..... حتی به این هم فکر نمیکردم که دریچه ی کولر خراب است و باید به تعمیر کاری بگویم که از دریچه آب بیرون میپاشد.... به امتحان های آخر ترم هم فکر نمیکردم..... آخر بچه بودم و بچه ها به چیز های بی خود فکر نمیکنند....فقط لذت و سرخوشی ای بود که تنها تو از آن برای خودت داشتی.....


پی نوشت: کلی وقت است از دوران آرایشگاه بیست و دو بهمن میگذرد..... ولی ..... آبپاش پیرایشگاه حسیم آقایم آرزوست.....

____ایستگاه چهل و هفتم

عصر بود.... یعنی غروب.... نزدیکی تاریکی هوا بود که از سینما بیرون آمدیم..... کنار سینما ایستگاه اتوبوس بود..... سوار شدیم..... اتوبوس خیلی شلوغ نبود و مانده بود تا حرکت کند..... حالا همه چیز بود.... من , او , یک خط واحد و کلی مسافر.... به پسر و دختر کنار دستیمان نگاه کردیم و با هم یاد پست های قبلی افتادیم..... همان ها که دست توی دست بودند..... همان ها که من گیر کرده بودم بین دوستت دارم هاشان.... پیره مردی با موهای جو گندمی و کت و شلواری تر و تمیز جلوتر از آنها نشسته بود..... باز هم تصویری از پست های قبلی آمد جلو چشمم..... از پنجره ی کناری ام سی و سه پل پیدا بود.....چراغ هاش تازه روشن شده بود..... زردی چراغ ها رنگ آجرهای پل را آجری تر کرده بود و آن وسط خشکی رودخانه را بیشتر توی چشم کرده بود..... برگشتم توی خط واحد.... از وقتی که مسافر خط واحد 89 شده ام دیگر اختیار چشم هام با خودم نیست.... بدتر از هم این است که صاف زل میزنم توی چشم های مسافران و هر چه میخواهم با خودم فکر میکنم ..... که شاید بنده ی خدا زندگیش اینطوری باشد و شاید آنطوری.... کلی برای هر کدامشان غصه میخورم ..... از بعضی هایشان هم بدم میاید..... مثل همین دختری که الان سوار شد ..... کارتش را نزد....آمد و توی قسمت مردها که یک جفت صندلیش خالی بود خودش را پهن کرد..... نشست کنار پنجره و کیفش را هم گذاشت روی صندلی کناری..... با اینکه چشم تو چشم نبودیم ولی باز هم فکر هام دست خودم نبود آمدنشان....."عجب پر رویی  است این..... حتما از آن شر و شیطان هاست.....از آنهایی که جان پدر بیچارشان را به لب میرساند و همیشه نق میزند به جان مادرش..... از آنهایی که به همه میگویند به تو ربطی ندارد و من خودم میدانم چه کار کنم..... از آنهایی که فکر میکنند همین پسری که مخش را زده اند تنها راه خوشبختی است.....از آنهایی که دانشگاه آزادی اند و پدر بیچاره باید با هزار بدبختی پول شهریه را جور کند.... از آنهایی که با این همه باید بزک و دوزکشان به اندازه ی فلان دختر دانشگاهشان باشد....." سر و شانه اش را داده بود بالا و محکم نشسته بود روی صندلی..... کیفش مارک بود .... ولی معلوم بود کلی وقت است روی شانه ی دختر این طرف و آنطرف میرود..... بر اندازش کردم..... بقیه لباسهاش تعریفی نداشت..... یک آن دلم به حالش سوخت..... نه.... برای این دختر نه!.... برای آدم ها سوخت..... دلم از این سوخت که برای بعضی ها , بعضی چیز ها میشود آرزو و برای بعضی ها میشود بی اهمیت..... ولی..... دلم برای دختر هم سوخت..... دختر زل زده بود به مغازه ی کنار سینما..... چند تا دختر از آن آخرین مدل هاش از مغازه آمدند بیرون....معلوم نبود دختر زل زده بود به آنها یا به چیز دیگری فکر میکرد..... بعد از چند لحظه یکهو سرش را چرخاند و با صدای بلندی به راننده که توی پا دری ایستاده بود گفت:" آقا حرکت کن دیگه!.... کلی کار داریم!"..... راننده لبخندی زد و با شیطنتی گفت:" چشم خانوم ! شما امر بفرما!".... دختر هم لبخندی زد و سرش را به طرف پنجره ی آنطرفی کج کرد.....


پی نوشت: چقدر خوب است آدم گاهی به اندازه ی تمام نداشتن هاش از دنیا طلب کار باشد....

____ ایستگاه چهل و ششم

مسافر دیشب بیخواب شده بود ..... تا همان سر شب با چشم های نیمه باز زور میزدم تا تمرین های درس فردا را حاظر کنم.... اما..... همین که رفتم توی رختخواب چشم هام چیز دیگری میگفتند..... بلند شدم..... دوربین و سه پایه را برداشتم و رفتم توی تراس.... سیگارم را آتش کردم و دنبال چراغ روشنی گشتم..... چند بلوک آنطرف تر سه چهار تایی چراغ روشن بود.... اولین چراغ که خاموش شد دوربین را روی پنجره ی کناری زوم کردم.... مرد نشسته بود روی صندلی و نور چراغ پشت سرش جزییات چهره اش را نا خوانا کرده بود ..... از آن همه آتش سیگارش را میدیدم و اینکه زل زده بود به روبرو ..... همینطور که پکی به سیگارم میزدم چشمم به دوربین بود.... سیگارم که تمام شد مرد هم از روی صندلی بلند شد .....برگشت و با یک پارچ , آب ریخت پای گلدان پشت پنجره..... بعد از چند دقیقه چراغ خاموش شد.... سیگار دیگری آتش کردم و دوربین را چرخاندم طرف چراغ روشن آنطرف تر.... زن توی اتاق نشسته بود و کتاب میخواند.... آنطوری که نشسته بود نیمرخش پیدا بود.... بالای سی میزد ..... دستش که از موهاش بیرون آمد سرش را انداخت روی کتاب.....پک سنگینی به سیگار زدم و تیز شدم تا ببینم کی سرش را بلند میکند..... آخرین پک را که به سیگار زدم زن بلند شد..... چرخی توی اتاق زد و کتاب را گذاشت توی کتابخانه..... چراغ خاموش شد.... رفتم سراغ چراغ روشن دیگر..... ولی ..... خبری نبود..... یک گلدان بزرگ پشت پنجره ی تراس بود که فقط شاخه های خشک گلش مانده بود..... توی کتابخانه ی آنطرف اتاق ردیف کتابها پیدا بود..... آنطرف تر هم روی میز قاب عکسی وارو شده بود..... سیگار دیگری آتش کردم و شروع کردم به خواندن سه کتاب "پیرزاد"..... پکی به سیگار میزدم و خطی از داستان را میخواندم ..... داستان که تمام شد دلم فحش دادن خواست..... دلم خواست به همه ی آنهایی که بیخواب نمیشوند دری بری بگویم..... دلم سیگار هم خواست..... ولی..... پاکت سیگارم خالی شده بود.....


پی نوشت : دلم سیگار میخواهد....

____ ایستگااه چهل و پنجم

پنجره را باز کردم.... خیره بودم به هوای شهر که به سیاهی میرفت..... خسته بودم..... خسته از تمامی شلوغی هایی که گرفته بود جای تمامی خوبی های زندگیم را..... این خوبی ها که میگویم میشود یک اتاق و چند جلد کتاب تازه و یک پاکت سیگار.....حالا اگر صدای یک ساز هم کنارش میبود چه بهتر .....از بیرون صدای خط واحد تا طبقه ی ششم میامد و چقدر دلم خواست نوشتن و خط واحد 89 را ..... همشهری داستانم را برداشتم و لم دادم روی تخت..... حالا همه چیز بود.....همه ی خوبی ها را میگویم..... یک اتاق ,یک جلد کتاب تازه و یک پاکت سیگار ..... صدای خوش یک ساز هم بساطم را جور جور کرده بود..... همین که اولین پاراگراف از نوشته ی جسین مه کام را توی همشهری داستان خواندم اشکم در آمد.....اشکم از دلتنگی بود.....دلتنگ خواندن بودم...... خواندن وخواندن و خواندن..... دلشوره گرفتم..... دلشوره ی اینکه نکند نتوانم مثل مه کام در " هوش روزگار بمانم" !.... نوشته مه کام که تمام شد رفتم کنار پنجره.....بوی شب بود که میخورد به صورتم و دود سیگار که جان میداد به لحظه هام..... دلم خواست بنویسم..... به قول "اکبر رادی" فقط بنویسم.....نوشتم و دلم آرام گرفت.....


پی نوشت:فکر کردم که مهم نیست چه بنویسم مهم این است که " نامت در هوش روزگار بماند 

____ایستگاه چهل و چهارم

خط واحد حسابی شلوغ شده بود.... همه هم به طرف آزادی میرفتند..... انتقلاب دست ل.ب.ا.س.ش.ص.ی.ه.ا بود.... حال و حوصله ی شلوغی را نداشتم.... دلم یک دل سیر آرامش میخواست..... تنها نشسته بود روی صندلی و چشم هاش میخ شده بود به صفحه ی گوشی موبایلش.... جواب اس ام اس ها را سریع میداد و باز میخ میشد.....شال گردن قهوه ای رنگی پوشیده بود که با رنگ ته ریشش خوب جفت جور شده بود.... از سر و صورتش مشخص بود که لهجه ندارد.... لهجه نداشتن هم یعنی که غریب بود اینجا..... آنقدر زیاد پیام میداد که داشتم از فضولی میمردم!.... یک آن سرش را بالا آورد..... خنده ای کرد و گوشی را توی دستش بالا آورد ....." عاشقشم..... از من بزرگتره ولی نمیدونم چرا همه چیزش آرومم میکنه..... اینجا هم زندگی نمیکنه ...... فقط هم  اینجوری با هم "رابطه" داریم..... نمیتونم بهش نزدیک بشم..... میترسم خراب بشه..... یعنی نمیدونم!..... خودشم میگه اینجوری بهتره!"...... حتی یک کلمه هم حرف نزدم..... مانده بودم بین باید و نباید های "رابطه ها"..... 

 پی نوشت:به آزادی که رسیدم همه جا پر بود از ل.ب.ا.س.ش.خ.ص.ی..... 

___ ایسنگاه چهل و سوم

پی نوشت: ولی.....


ولی از همان روز که رسیدم اینجا و همدیگر را دیدیم خیال دست هاش دیوانه میکردم..... بوی موهاش میپیچید توی دماغم و صد بار بد مست تر از مستی شراب میشدم.....همان شب رسیدیم به صندلی ها..... توی یک ردیف و کلی دور بودیم ازهم..... فاصله ی برادری بینمان بود..... همین که چشم هام گیر کرد توی چشم هاش فهمیدم که بند را به آب دادم.....خواستم بگویم قانون و قول و قرار را بی خیال ...... خواستم بگویم دستهات را بده به من ..... نگاهت را هم بگذار با چشمانم باشند.....خواستم و نخواستم...... یک روز را توی خماریش ماندم تا یک جوری به خودم بگویم من قول و قرار هام یادم نرفته..... بعد از آن شب برای دو روز بعدش قرار گذاشتیم..... برای دو روز بعدی که میشد امروز.....  امروز نعشه ی نعشه بودم..... همین هم خواستنی تر کرده بود نخواسته هایم را ..... آخرش بود..... آخر یک روز خیابان گردی ..... آخر یک روز نعشگی..... دستش را گرفتم و گفتم که بی خیال قرار هام ..... بی خیال اینکه من میخواهم و نمیخواهم..... 


پی نوشت:ولی.....

ــــ ایستگاه چهل و دوم

 چند مدتی بود که توی خط واحد"رابطه ها" بد جوری توی چشمم بود.... رابطه ی بین در و دکمه.... رابطه ی بین صندلی و مسافر.... رابطه ی بین پنجره و هوا.... رابطه ی بین فرمان و چرخ اتوبوس.... رابطه ی دست و دست ..... رابطه ی چشم و چشم.....نشسته بودم و به قول و قرار ها م فکر میکردم.... قول و قرارهایی که با خودم گذاشتم و بعد هم به او گفتم.... دست دادن ممنوع..... حتی یکهو به هم خوردن هم ممنوع..... چشم تو چشم هم نداریم..... نفسم را بیرون دادم و چشم هام رفت توی سقف و میله های اتوبوس.....  رفتم توی فکر اینکه پرسیده بود چرا؟.... که این قول و قرار ها برای چیست؟..... گفته بودمش برای خراب نکردن توست..... گفته بودمش که من دوست دارم تشنه باشم و آب جلوی چشم هام روی زمین برقصد.... گفته بودمش که تشنه تر شدن را دوست دارم....که تشنه تر بودن نگهم میدارد..... نگهم میدارد توی لحظه ها ..... توی زندگی..... که زندگی توی لحظه هاست برای من ..... نه آینده..... نه گذشته .....  

 فقط لحظه ها .....  

 

پی نوشت : ولی......

____ ایستگاه چهل و یکم

عجب روزهایی گذشتند..... کلی خوبی و چیزهای خواستنی داشتند..... این روزها منظورم همین تازگی هاست ..... همین تازگی ها که هم باران آمد هم هوا حسابی سرد شد و هم من یک تکانی به خودم دادم و برای یک کدام از کارهام آستینم را بالا زدم و کمر همت بستم..... توی این مدت که نبودم , یعنی کمتر بودم داشتم روی یک پروژه ی عکاسی کار میکردم که تا الان پیش عکس هاش را هم گرفتم و امیدوارم تا بعد از عید یک نمایشگاهی چیزی ازش در بیاید..... حالا در ادامه یک کدام از عکس ها ش را میگذارم تا شما هم در جریان باشید.... و بیشتر هم به خاطر همین بود که روزهام حسابی پر شده بود و همه اش شده بود عکس و کتاب و عکس و عکس..... یک داستان کوتاه هم برای همشهری داستان فرستادم که بعد از سه چهار روز که خودم خواندمش اولین جمله این بود!" این چرت و پرت ها را کی نوشته !"..... آخر کلی با عجله و فقط  توی یک ساعت نوشتم و غلط گیری کردم و میل زدم به همشهری.... و بعد نشستم و دوباره و سه باره و چند باره نوشتمش ..... ولی دیگر حالش را نداشتم که با همشهری مکاتبه کنم نسخه ی بعدی را بفرستم!.....هه .....حالا انگار آنها چقدر مشتاق بودند که آقا عجب قلمی!..... توی شماره ی بعدی حتما داستان را چاپ خواهیم کرد !..... حتی جواب همان میل اول را هم نداند!..... خب...... این هم بیشتر از اینکه شبیه ایستگاه خط واحد باشد گزارش آب و هوا و کارکرد بود!.... به هر حال امیدوارم که هر چه زودتر دستمان به نوشتن خط واحدمان بچرخد.....راستی الان یادم آمد که موضوع عکاسی هم رابطه است.....

____ایستگاه چهلم

صداش زیاد خوب نبود .... یعنی حسابی خارج میخواند...... سلفژ و اینها را هم گذاشته بود در کوزه و آبش را خورده بود..... ولی ..... سوز داشت صداش ..... همچین هم بالا میخواند و داد میزد که توی ایستگاه همه نگاهش میکردند.... پیره مرد که نه اما موهاش تمام سفید بود..... صورتش ولی زیاد چروک نداشت.....خب زیاد پیر نبود..... ولی پنجاه را شیرین داشت..... سوار اتوبوس که شدیم ردیف کناریم نشست..... با شیرین کاریش توی ایستگاه سه چهار تا رفیق برای خودش دست و پا کرده بود..... به قول خودش جهان گرد بود..... البته با کمک جیب مردم.....همه چیز را هم صلواتی میگرفت..... یعنی یک چیزی میخواند و بعدش میگفت صلوات بفرست و بده در راه خدا..... حالا گیرم پول باشد ,غذا یا بلیط اتوبوس!..... پیره مرد کناریش از کلی چیز های خوب اینجا گفت..... که اگر اینجا هم مثل شهر شما شهردار خوبی داشت الان اینجا به جای تهران پایتخت بود..... که توی مشهد فالوده را به اسم فالوده ی اینجا ظرفی دو هزار تومان میندازند تو پاچه ی مردم..... که حتی توی فرانسه بهترین شرابشان شراب اینجاست ..... بقیه هم که دور برشان نشسته بودند حرف پیر مرد را تایید میکردند..... که اینجا فلان بود و اینجا بهمان بود..... حالا بود و نبودش را کاری نداریم.....آخر من که نبودم ببینم!.... همه میگویند سی سال پیش چطوری بوده!..... که به عبارتی میشود ده سال قبل از تولد من!.... همین که گفت جهانگردم پسر بچه ای که روبروی من نشسته بود گفت :"اگه راست میگی دو چرخه و دوربین و چادر و کوله پشتیت کو؟..... خانم معلممون گفته جهان گردا با اینجور چیزا سفر میکنن!"..... وقتی خواست جواب پسر بچه را بدهد صداش نلرزید..... چشم هاش هم جوری نشد..... بی خیال گفت:" از ما رو دادیم رفت "......


پی نوشت: توی ایستگاه این را میخواند


دلم میخواد به اصفهان برگردم


بازم به اون نصف جهان برگردم


برم اونجا بشینم 


در کنار زایند رود


بخونم از ته دل


ترانه و شعر و سرود


ترانه و شعر و سرود

____ ایستگاه سی و نهم

شال گردن را دور گردنم محکم کردم..... یقه های کاپشنم را بالا زدم..... دستهام را چپاندم توی جیبم و خودم را توی صندلی مچاله کردم.... از پشت شیشه زل زدم به پیره مردی که توی ایستگاه ایستاده بود و کلی دود راه انداخته بود.... عینکی بود..... بارانی تنش بود..... یک روزنامه هم زده بود زیر بغل....آنچنان پک سنگینی به سیگارش میزد که یک آن بدجوری دلم برای یک نخ سیگار صغف رفت.... خواستم بپرم پایین و دودی بگیرم که پیره مرد ته سیگار را زیر پایش له کرد و سوار شد.... از پله ها که بالا آمد انگاری قلبش از کار افتاده باشد صورتش عینهو گچ سفید شد..... یک راست آمد و کنارم نشست..... امان از دست این پیره مرد ها!..... خب نمیخواستم حرفی بزنم ولی حالا که آمده بود و کنارم نشسته بود حتما شروع میکرد به حرف زدن!.....بی اختیار یاد "کورت ونه گات " افتادم.....ربطش به مصاحبه اش است که توی همشهری داستان خواندم..... ولی..... بعد از اینکه اتوبوس راه افتاد من شروع کردم..... سی و هشت سال بود که سیگار میکشید..... استاد بازنشسته ی دانشگاه بود..... سی پنج سال فلسفه ی غرب کرده بود توی مخ دانشجوهاش..... حرف های "هگل" و "دکارت " و "سارتر" و کلی فیلسوف دیگر..... البته فلسفه برای من از قانون علیت بالاتر نمیرود..... یعنی همان یک کتاب که درباره ی "هرمونوتیک "خواندم برای هفت پشتم بس بود.... ولی پیره مرد خیلی خودمانی بود .... تازه ته لهجه ای هم داشت.... خواستم بپرسم که ..... اصلا به من چه که نهلیست است یا اگزیستانسیالیست یا صرفدار دادائیسم ..... من به سیگارش کار داشتم که میشد فصل مشترک من و او..... پرسیدم که پشیمان نیست ..... از سیگار کشیدن؟..... نبود....فقط هم گفت "نه"..... توی ایستگاه بعدی پیاده شدم..... ده دقیقه ای پیاده تا کتاب فروشی دوستم راه بود..... سیگارم را آتش کردم و راه افتادم.....


پی نوشت: من هم قرار نیست سیگارم را ترک کنم..... و یادم باشد وقتی من هم روزنامه به دست و عینکی شدم اگر کسی توی خط واحد پرسید که پشیمانم فقط بگویم  "نه" ..... فقط "نه".....

____ ایستگاه سی و هشتم

هوا حسابی سرد شده.... یعنی جوری که توی همین دو سه روزی که از زمستان گذشته حسابی به چشم میامد آمدنش .... البته شاید برای من که کلی وقت است گیر دادم به سرما توی چشم بود....آره ..... برای من اینجوری بود..... آخر کلی آدم توی خیابان بودند که بی خیال سرما دو نفری  یا تنها راه میرفتند و کلی هم گرما از سر و صورتشان بلند میشد..... بیرون از غذا خوری ها روی صندلی ها ولو شده بودند و اصلا حواسشان به شال گردن و کت هاشان نبود که نه دور گردنشان بود و نه روی شانه شان..... نکند سردی از هوا نیست!؟!..... یعنی هوا سرد است ها ! ..... ولی برای من یک جوری دیگری است!..... یک جوری که از تو سردم است.... از "تو" منظورم ..... اصلا من چرا دارم توضیح میدهم که تو یعنی چی؟...... لازم نیست که همه چیز را من توضیح بدهم!..... منظورم از تو هم همان داخل است..... درون....  یعنی یک جایی زیر پوستم که کاری میکند کله ام مثل توپ یخی یخ بکند..... حالا بیا و درستش بکن!..... توپ یخی را چطوری توضیح بدهم؟!..... خب....تا حالا از داخل به شیشه ماشین یا اتوبوس دست زدید؟...... داخل بفهمی نفهمی گرم است ولی شیشه یخ!..... کله ی من هم این روزها این شکلی است!..... خب گرد هم هست برای همین میشود توپ یخی..... دست و دلم هم همینجوری یخ زده..... کرخت و بی حس و حال..... 


پی نوشت: 

دل من دوباره تنها شده باز


غرق این غمای خاکستریه


داره باز دق میکنه کنار در


آخه چند سالی میشه چشم به دره


از روز رفتن تو ستاره ها


حتی از منم دارن رو میگیرن


شایده به خاطره اشکاشونه


نمیخوان گریشونو من ببینم


ابرای تو آسمون کنارم ان


دلشون پر از غمه , بارونیه


میدونم بهار بیاد تموم میشه


غمشون تا آخر زمستونه


ولی من بهار ندارم تو دلم


دل من تا آخرش زمستونه


_____ایستگااه سی و هشتم

خط واحد 89 تصادف کرده..... آن هم چه تصادفی!.... 

____ایستگاه سی و هفتم

این روزها هوا خوب است.....یعنی از آلودگی خبری نیست..... وضع خواب و خوراک هم خوب است....یعنی هم خوب غذا میخورم وهم به اندازه ی چهار تا آدم الاف و بیکار میخوابم..... ولی این روزها رابط بین کله و دستهام ایراد کرده....حالا دقیقا نمیدانم این رابط چه شکلی است و با چه مشخصاتی..... شاید یک چیزی تو مایه های فیش یو اس بی باشد که اتصالی کرده !..... خب  یعنی همین که مینشینم پای نوشتن هوا که بد میشود هیچ, خواب و خوراک هم افتضاح میشود..... یعنی ضعف و بی خوابی میاید سراغم!.....همچین دلم ضعف میرود و چشمهام سیاهی که انگار نه انگار این همه چیز میچپانم توی این شکم صاحب مرده!..... چند روز که چه عرض کنم!.... چند ماهی است یک طرح داستان عینهو کرم پهن پلاناریا توی کله ام وول میخورد..... البته نه اینکه شاهکار ادبی باشد ها!....نه.... ولی تا ننویسی که دست از سرت بر نمیدارد لا کردار.... تا مینشینم و دو دو تا میکنم, میبینم شد سه تا  و من میمانم و چند پاراگراف خط خطی که هیچ هم جلو نمیرود..... دلم میخواهد  بروم و سوار خط واحد بشوم و چرخی بزنم شاید فرجی شد.... ولی گفتم که رابط کله و دستهام ایراد کرده.... اما به قول "علی موذنی" : "ممکن است ماه ها حتی یک جمله هم ننویسی ,اما نوشتن که فقط روی کاغذ اتفاق نمی افتد"!....  


پی نوشت: به هر حال من یکی که امیدوارم این فیش یو اس بی رابط بین کله و دست هام هر چه زودتر درست بشود ..... آخر یکهو دیدی یک غده ای چیزی بین کله و دستهام بیرون زد!....آنوقت است که دکتر و متخصص هم نمیتواند تشخیص بدهند این غده چی هست ..... حتما هم ربطش میدهند به سردی مزاج وچای نبات تجویز میکنند!..... حالا من هر چه زور بزنم و بگویم این غده همان طرح داستان است که عینهو کرم پهن پلاناریا توی کله ام وول میخورد به خرج کسی نمیرود که نمیرود!..... حتما هم آخر سر کارم به تیمارستان و این ها میکشد....نه..... مثل اینکه موضوع جدی شد!.... فردا یادم باشد یک نظری ,نیازی ,چیزی بکنم برای این فیش یو اس بی!.....

____ ایستگاه سی و ششم

سفر را دوست دارم..... خب حتما شما هم دوست دارید..... ولی من بخاطر این سفر را دوست دارم که یک جوری آدم را لاقید میکند..... همچین بی خیال این زندگی آماده و شسته رفته میشوی..... بی خیال این میشوی که رخت خوابت گرم نیست و غذا هم شور است یا بی نمک!...... بی خیال این میشوی که الان اتوی لباسهات خراب میشود و کلی چروک میفتد روی پیراهن مارک دارت..... البته خیلی ها هم هستند که توی سفر و مسافرت باز هم نگران این جور چیز ها هستند..... سوار ماشین میشوند و میروند توی پارکینگ فرودگاه و از آنجا هم اگر میشد با خود هواپیما تا دم در هتل میرفتند..... خب ما با آن تیپ آدم ها کاری نداریم..... ما همین خودمان را کار داریم که هنوز یک چیزهایی توی دلمان میکشاندمان به طبیعت .... البته طبیعت و ذات انسانی و آدمیزادی منظورم بود ....نه گل و درخت و رودخانه و کوه و این ها ....  یک هفته ای سفر بودم .... توی این یک هفته تازه فهمیدم چقدر از آن تکراری که شده همه ی ساعت ها و روزهام حالم بهم میخورد.... تازه فهمیدم که دلم یک  جابجایی اساسی میخواهد.... طوری که نه قدم هام مسیر تکراری بروند و نه چشم هام آدم های تکراری ببینند.... البته این ها زیاد هم تازه نیست ها ...... ولی توی این یک هفته ای که سفر بودم و چند روز بعدش همچین پر رنگ تر توی چشم هام تاب میخوردند..... میخواهم از این شهر بروم..... یعنی از پیش مامان و بابا و خواهر هام و خاله عمه و دایی و عمه و عمو مادر بزرگ و .....


پی نوشت : کار ما هم درست شد و از ترم تحصیلی آینده میرویم پی درس و مشق و البته زندگی جدید.....

کاش این ترسی که الان یکهو افتاد توی دلم و از رفتن ترسیدم هر چه زودتر بی خیال من بشود..... چون یکهو دیدی من هم بیخیال رفتن و اینها شدم!....

____ ایستگاه سی و پنجم

امروز داشتم میرفتم رُل یا فُم بگیرم برای زیر پازلم..... آخر از خاله زهره یاد گرفته بودم که باید زیر پازل را از این فُم های شیشه ای که یک طرفش چسب دارد بگذارم تا راحت پازل را روی آنها درست کنم .... هر وقت هم خواستم بی درد سر پاژل را جمع یا پهن کنم.... خاله زهره که توی پست های قبلی معرف حضور هستند؟!(اگر نیستند به پست های قبلی مراجعه شود)..... یک ربع ساعت از نشستن توی اتوبوس نگذشته بود که دختر و پسری مثل همه ی  لیلی و مجنون های امروزی دست توی دست از در عقب سوار شدند..... من هم همان حوالی نشسته بودم.... چشمم به صورت گرد و چشمان وزغ زده ی پسر گیر داده بود که  گوشم رفت پی حرفهاشان.... من خیلی فضول نیستم ها ولی حکایت خط واحد چیز دیگری است!.... دخترهم خوب به سر صورتش رسیده بود و حسابی دلبری میکرد ....گوشم وسط آن همه حرفی که زدند گیر داده بود به یک جمله ..... دوستت دارم.... دوستت دارم توی خط واحد شاید برای خیلی ها بی معنی باشد!..... ولی برای من .....برای من میشود خماری چشم هاش ...... میشود گرمی دستهاش.... میشود بوی موهاش..... میشود هر روز از دانشکده تا در اصلی دانشگاه ....میشود از در دانشگاه تا محل کارش.... میشود در گوشی حرف زدن.... آن هم فقط برای اینکه بوی موهاش بخورد به سر و صورتت..... میشود بستن چشم و بازی بازی آفتاب از پشت پنجره اتوبوس....شاید همه ی این ها برای بقیه بی معنی باشد ..... ولی.... برای من میشود زندگی.....پسر و دختر کلی حرف زدند ..... کلی حرف.... من هم گیر کرده بودم بین حرف به حرف این جمله.....د....و....س.....ت.....ت.....د.....ا.....ر.....م......


پی نوشت: کلی وقت است.....چیزی ندارم بجز تنهایی.... تنهاییت را به من بفروش تا با آن آسمان را نقاشی کنم....

 

____ایستگاه سی و چهارم

امروز روز بهتری بود..... دیشب رفتم سری به یکی از استادهام زدم.... آن زمان ها که بچه تر بودم و تابستان هاش میرفتیم کلاس تابستانی یک دوره عکاسی پیش این استاد رفته بودم..... خانم بسیار خوبی است..... خیلی دوستش میدارم....او هم من را خیلی دوست داشت..... آخر شاگرد زردنگش بودم و میگفت تو حتما یک چیزی میشوی!..... رفتم بگویم که استاد هنوز هیچ چیزی نشدم و البته حال احوال هم بکنیم!.... راستی با خط واحد رفتم..... اصلا بخاطر همین هم یک کم بهترم.... توی راه که بودم زیاد به پر و پای آدم های تو اتوبوس نپیچیدم.....آخر داشتم به این فکر میکردم که میشود یک روزی من هم استاد یک کلاس عکاسی باشم!..... یعنی داشتم این فکر را میکردم که الان من سر کلاسم و دارم درس میدهم !..... داشتم میگفتم که باید از همان روز اول هدف گذاری بکنم برای کلاس..... کلی کار میشود بکنی!....مخصوصا که الان دنیا دنیای دیجیتال است ..... فکر میکردم که ای کاش بعد از این لیسانس فرانسه بنشینم و عکاسی بخوانم.... بعدش بشوم استاد عکاسی..... یعنی توی دانشگاه درس بدهم!.... وای که چه میشد اگر میشد..... کاری میکردم که همه ی دانشجو هام عاشق بشوند..... عاشق عکس..... عاشق عکاسی..... یک کاری میکردم که من هم برایشان بشوم ازآن استاد هایی که دانشجو ها بعد از سالها یادشان میماند و کلی با یاد و خاطره اش حال میکنند..... اگر میشد و میرفتم ایتالیا چقدر خوب تر میشد.....میرفتم آنجا پیش فروغ..... فروغ دوستم است و توی دانشگاه میلان گرافیک میخواند.... من هم میرفتم و عکاسی میخواندم.....کاش این سربازی را نداشتم !..... خیلی چیز مرخرفی است(البته از آن مزخرف ها که من دوست ندارم!)..... اگر نبود بعد از لیسانس با خیال راحت میرفتم!.... البته کمی دنگ و فنگ دارد و کمی هم پول لازم دارد..... ولی آنقدر سخت نیست ..... هی زندگی..... هوا هم که حسابی سرد شده..... و خوش به حال من!..... آخر بعد از اینکه از اتوبوس پیاده شدم تا آموزشگاه دستهام را کردم توی جیبم و هدفون را بیشتر فشار دادم توی گوشم ...... فکر هام را هم گذاشتم تا هر کجا که میخواهند بروند.....

پی نوشت:
می اندیشم به اندیشه های دور و دراز 
و میخندم!
_ به چه ؟
به تمامی آن اندیشه ها 
نه مبدایی و نه مقصدی
_پس مقصود چیست؟
از چه؟
_از اندیشدن !
اندیشیدن = چاره= رهایی 
وقتی چاره ای نیست اندیشیدن چاره است!
_ اندیشیدن به چه؟
به هر آنچه قابل اندیشیدن باشد!

____ایستگاه سی و سوم

بعضی روزها نمیدانم چه مرگی میزندم که حال و حوصله ی هیچ چیز را ندارم!.... امروز هم در ادامه ی روزهای قبلی همین شکلی بودم....نه حال خودم را داشتم و نه حال هر کس یا کار دیگری را  .... اینجور بگویم که در یک ساعت هزار تا کار را با خودم مرور میکنم که انجام بدهم ..... اولیش هم جمع و جور کردن اتاقم است.... آخر دیروز حدود یک ساعت داشتم دنبال گوشی موبایلم میگشتم و پیدایش نمیکردم!.... دومین کار هم خواندن این مجموعه ی سه جلدی شعر است از "فیلیپ ژاکوته ","آرتور رمبو","پل ورلن" که سه چهار ماه است یک گوشه افتاده اند.... سومین کار هم درست کردن این پازل است.... یعنی میشود یک روزی این پازل را تمام کنم؟.... تازه اینها کارهای مهم بود..... وگرنه یک مشت خرده ریز هم هست.... مثل اینکه بشینم و بگردم کجا میشود یک کار پاره وقت پیدا کنم .... یا اینکه درسهام را مرور کنم تا بعد از کلی که خواستیم برویم سر درس و مشق در جا نزنیم.... و کلی دیگر از این کارهای خرده ریز..... با این همه حال هیچ کدام را ندارم!..... تازه مهمترین کار هم این که بروم و چرخی بزنم و واحد سواری کنم!.... ولی ..... لم میدهم روی همین کاناپه و لنگهام را میندازم روی صندلی .... و باز فکر میکنم که چقدر کار دارم....


پی نوشت:

مینویسم تا بگویم این منم

خسته و تنها کنار یک اتاق

روبرویم حجم تصویری زمخت

پشت سر آجر ولی سست و روان

نور باران ستاره بر تنم

نیست غیر از روشنای یک چراغ

در کنار من همه در خواب

و من

غرق در رویای تنهایی شب

مینویسم تا بگویم این منم

خسته و تنها کنار یک اتاق

____ایستگاه سی و سوم

بعضی روزها نمیدانم چه مرگی میزندم که حال و حوصله ی هیچ چیز را ندارم!.... امروز هم در ادامه ی روزهای قبلی همین شکلی بودم....نه حال خودم را داشتم و نه حال هر کس یا کار دیگری را  .... اینجور بگویم که در یک ساعت هزار تا کار را با خودم مرور میکنم که انجام بدهم ..... اولیش هم جمع و جور کردن اتاقم است.... آخر دیروز حدود یک ساعت داشتم دنبال گوشی موبایلم میگشتم و پیدایش نمیکردم!.... دومین کار هم خواندن این مجموعه ی سه جلدی شعر است از "فیلیپ ژاکوته ","آرتور رمبو","پل ورلن" که سه چهار ماه است یک گوشه افتاده اند.... سومین کار هم درست کردن این پازل است.... یعنی میشود یک روزی این پازل را تمام کنم؟.... تازه اینها کارهای مهم بود..... وگرنه یک مشت خرده ریز هم هست.... مثل اینکه بشینم و بگردم کجا میشود یک کار پاره وقت پیدا کنم .... یا اینکه درسهام را مرور کنم تا بعد از کلی که خواستیم برویم سر درس و مشق در جا نزنیم.... و کلی دیگر از این کارهای خرده ریز..... با این همه حال هیچ کدام را ندارم!..... تازه مهمترین کار هم این که بروم و چرخی بزنم و واحد سواری کنم!.... ولی ..... لم میدهم روی همین کاناپه و لنگهام را میندازم روی صندلی .... و باز فکر میکنم که چقدر کار دارم....


پی نوشت:

مینویسم تا بگویم این منم

خسته و تنها کنار یک اتاق

روبرویم حجم تصویری زمخت

پشت سر آجر ولی سست و روان

نور باران ستاره بر تنم

نیست غیر از روشنای یک چراغ

در کنار من همه در خواب

و من

غرق در رویای تنهایی شب

مینویسم تا بگویم این منم

خسته و تنها کنار یک اتاق

____ایستگاه سی و دوم

همین امشب همه دلگیر بودند....همین امشب همه به دانستن بقیه شک کرده بودند.....که نمیدانی این بغض امشب من از همه بد تر است! ..... همین امشب بود که برای بار سوم "inceptione" کریستوفر نولان را تماشا کردم.....همین جوری کم گیر داشتیم با خودمان,این فیلم هم شد قوز بالا قوز....اصلا کدام دنیا واقعی است؟الان خوابم یا بیدار؟..... کدامش من هستم؟.....همان که روی صندلی اتاقم نشسته ,یا همینی که اینجاست روی صندلی اتوبوس؟..... کدام لحظه میشود برای من ؟......کدام قصه قصه ی من است؟.....کدام آدم ها آدم ها زندگی من هستند؟..... شاید من هم مسموم شده ام!..... با ایده ی انکار واقعیت!..... ولی من هم برای بازگشت به حقیقت سوار این خط واحد شدم!..... اما..... این صندلی اتوبوس است که واقعی شده..... نه صندلی اتاقم!..... تنها راه برگشت به حقیقت هم مرگ است!..... 

____ایستگاه سی و یکم

دیروز با بلانش رفتیم پیاده روی....بعدش هم رفتیم واحد سواری.... قبلش یک توضیحی بدهم !..... بلانش دوستم است ..... باعث و بانی این وبلاگ هم اوست!.... آخر من که مسافر خط واحد 89 نبودم! ....من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس میارزید!!!(این جمله از شخص دیگری بود !البته نمیدانم کیست!!)..... بماند که چطور شد بلانش را توی انتخابات وبلاگستان پیدا کردم..... نه! راستی توی وبلاگ "کیارنگ علایی "بود که پیدا شد!..... البته گم نشده بود ها ..... من ندیده بودمش..... نه اینکه فرانسه میخوانم اسم فرانسویش پرید توی چشمم.....بلانش!.... بانوی سفید.... از این ها که بگذریم میرسیم به روزی که من شدم مسافر خط واحد 89 .... همین تازگی ها بود....شاید شما یادتان نیاید..... ولی درست همین جا روی  همین کاناپه ی توی اتاقم نشسته بودم و داشتم وبلاگ بلانش را میخواندم..... موزیک وبلاگ بلانش هم هی تکرار میشد.... یک آن چشم هام را بستم..... سوار خط واحد بودم و همراه هر کلمه هم کلاویه ای.... صدای باران هم میامد..... چشم ها را باز کردم .... توی خط واحدبودم!.....روی صندلی اتوبوس!.... شیشه ها ی اتوبوس هم پر از رد آب بود..... حسابی حال کرده بودم..... ذوق میکردم و بالا و پایین میپریدم..... آن هم وسط اتوبوس!..... از آن به بعد هر وقت میخواستم سوار خط واحد 89 بشوم اول باید موزیک وبلاگ بلانش را گوش میدادم..... ده بار .... صد بار ..... هزار بار تکرار میشد..... من هم روی صندلی واحد جنب نمیخوردم..... همراه هر کلمه هم کلاویه ای بود ..... دستهام با ریتم کلاویه ها کلمه ای مینوشت..... هی مینوشت..... البته هنوز هم مینویسد..... روی همین صندلی.....همین جا.....
راستی بلانش خیلی شبیه آن دختری  بود که یک روز توی خط واحد دیدم..... همان که بدجوری نگاه هامان گیر کرده بود به هم ..... همان که خواندنش بد جوری رفته بود روی مخم..... همان که شاید اصلا به من و فکر هام فکر نکرد!..... ای بابا.... همان دختری که توی پست های قبلی نوشته بودمش!!.... خب کجا بودیم..... آهان !.... دیروز با همین دوستم بلانش رفتیم پیاده روی..... کلی راه رفتیم..... به اندازه ی کلی پیاده روی.... تازه بعدش هم با خط واحد برگشتیم..... خلاصه کلی خوش گذشت.... جای شما خالی....

پی نوشت:دیروز کلی سر حال آمدم !..... ممنون بلانش بابت پیاده روی.....

____ایستگاه سی ام

خب وقتی آدم یک هفته است که از در خانه بیرون نرفته چجوری سوار خط واحد شده باشد!!بعضی ها میگویند افسردگی فصلی است!!! البته آنها میگویند تو باورنکن!!

____ایسنگاه بیست و نهم

امروز بعد از سه روز از خانه زدم بیرون.... رفتم سوار خط شدم.....میخواستم از بازار کتاب بخرم .....آن هم 5 تا!!....با کلی ذوق از پله ها ی اتوبوس بالا رفتم....ولی!!....ولی آن وقت روز هیچکس توی اتوبوس نبود!....ساعتم را نگاه کردم ....ساعت 2:05 بعد از ظهر.... ولی!.... خوب حتما مردم حال بیرون آمدن را نداشتند!..... حتما تازه نهار را خورده اند و لم داده اند جلوی تلویزیون ....اصلا کدام احمقی این وقت روز از خانه میزند بیرون؟!.....آن هم برای کتاب خریدن؟!.... حالا من این همه راه را باید به کی گیر میدادم؟.... به کی زل میزدم؟..... اصلا من امشب توی خط واحد 89 چی بنویسم؟..... هوا هم که دیگر تعریف کردن ندارد....سرد شده دیگر!.... البته نه زیاد.....باران هم که قربانش بروم با ما قهر کرده.... انگار نه انگار که یک ماهی از پاییز گذشته!.... دریغ از یک قطره !.... هی !!!....اتوبوس هم بی مسافر عجب دلگیر میشود ها!؟..... انگاری نشسته ای میان کلی صندلی توی یک سالن خالی.... نه بازیگری.... نه تماشاچی.... برای کوچکترین صدا هم گوشهات تیز میشود.... تازه فقط خیابان میبینی....آن هم کمی برفکی.... آخر اتوبوسش کثیف بود....راننده هم از آن بی کله ها ....انگاری نشسته بود پشت فانتوم.... همچین ویراژ میداد که نگو.... هر ایستگاهی هم که عشقش میکشید ترمز میکرد!....ولی دریغ از یک مسافر.... اصلا بی خیال مسافر.... گیر میدهم به خودم.... مگر نمیشود!؟..... این روزها همه خودگیری دارند....من هم یکی از آنها!.... پنجره را باز کردم تا همین چند میلیمتر مویی هم که دارم هوایی بخورد....زل زدم به کفش هام و شروع کردم به خود گیری....

پی نوشت: عجب پدر سوخته ایست این کارگردان! -مهران مدیری را میگوبم بابا- .... چجوری همه را خود گیر دار کرده!....

راستی, از این خود گیری سهم من فقط همان زل زدن به کفش هام بود !.... بقیه اش را خرج بقیه کردم....همان بقیه که وول میخورند توی کله ام!!....

____ ایستگاه بیست و هشتم

امروز هوا ابری بود .... سرد تر از روز های قبل هم بود.....من هم که تازگی ها بد جوری دلم سرما میخواست.... رفتم دوش گرفتم و همانجور خیس خیس لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون..... دلم میخواست تنم سرمایش بیشتر باشد ..... دلم میخواست باد که میاید من را هم همرا خودش ببرد....  من را هم تکانی بدهد  ..... تکان نشد حد اقل لرزشی .... سوار واحد هم که شدم پنجره ی کناری ام را باز کردم..... همان چند میلیمتر مویی هم که دارم بد جوری یخ کرده بود ..... ولی دوست داشتنی بود ..... سوز سرما  مینشست توی تنم و مور مورم میشد....توی ایستگاه پسری سوار شد که ..... همین که خواست بنشیند انگاری که صحنه را از قبل توی خواب یا نمیدانم کجا دیده باشم خواستم بگویم که الان اتوبوس میرود توی دست انداز و کله اش میخورد به میله! ..... ولی.... اتوبوس رفت توی دست انداز و کله اش خورد به میله !!..... و من هم فقط نگاهش کردم و صحنه باز پیش چشمم تکرار شد .....زیاد مهم نبود که کله اش خورد به میله ....چون زیاد محکم نخورد....اصلا پسرک حالیش هم نشد.... مهم این بود که چرا من با اینکه میدانستم نشد که چیزی بگویم.....بگویم" آهای , الان کله ات میخورد به میله!" ..... همچین با جزئیات هم میدانستم ها .... ولی کله اش خورد!.... نشست و من داشتم به این فکر میکردم که کجا دیدم این صحنه را .... شاید توی خواب دیده باشم.... ولی این پسر توی خواب های من چه کار داشته!.... من خواب دور و بری هام را هم به زور میبنم ..... حتما کلمه ی "deja vu "را شنیده اید..... شاید هم فیلمی با این اسم دیده باشید..... کلی فیلم با این اسم هست....حالا کاری نداریم که کلمه معنی اش میشود از قبل دیده .... کاری نداریم که اصلا فرانسوی است و خودش ترکیبی است از "deja" به معنی "از قبل "و "vu "که گذشته ی فعل دیدن است و روی هم میشوند "deja vu".... اصلا به این ها کاری نداریم .... گیر من سر این است که از کجا سر و کله ی این "از قبل دیده ها" پیدا میشوند.... چرا نمیشود مثل فیلم ها من هم تغییرشان بدهم ..... پسرک حالا نشسته بود و عمرا اگر میدانست که او هم جزو از قبل دیده ها ی من شده ..... داشتم با سرما و سوزش حال میکردم ها !!!.....پسرک چجوری پرید وسط حس و حالمان!..... بگذریم ..... ولی ..... دیگر حواسم پی سرما نیست....گیر کردم وسط این از قیل دیده ها .....


پی نوشت: ندارد!.....

____ایستگاه بیست و هفتم

عصری هوس کردم بروم و توی شهر چرخی بزنم ..... اول گفتم پیاده میروم ولی همین که چشمم به خط واحد افتاد بی اختیار کشیده شدم طرفش.... سوار که شدم دلم آرام گرفت ....  نشستم و چشمم شروع کرد به چرخیدن..... دیگر توی واحد اختیار چشمم دست خودم نیست.... بد تر آن است که صاف زل میزنم توی چشم بقیه.... تا آنها بی خیال نشوند من کوتاه نمیایم..... تازه بعد از آن بیشتر بهشان گیر میدهم ....امروز دقیقا یک ردیف آنطرف تر دختری نشسته بود .... چشممان خورد به هم ..... من زل زدم.... او هم زل زد.... گفتم الان است که بی خیال بشود و چشم هاش برود توی پنجره و بعد من بیشتر وارسیش میکنم.... ولی نخیر! او سمج تر بود!.... یک آن چشم هام کشیدند کنار.... کمی رفتند توی سقف و پنجره و میله ها  ..... ولی باز هم چشم ها مان رفت توی هم ..... گیر کرده بودند.... دختر نه سبزه بود نه سفید .....گندمی بود....مشکی پوشیده بود و همین صورت و دستهاش را روشن تر کرده بود....شالش هم مشکی بود.... موهاش را جور خوبی یک طرف انداخته بود توی صورتش..... رنگ موهاش دست نخورده بود ..... قهوه ای بود .... کلا صوررتش کشیده و استخوانی بود ..... گونه هاش ولی محکم و سر حال بودند....این جور وقت ها عرقم میزند.... بدنم شل میشود.... حالا چرا خودم هم نمیدانم.....چشم هام را لحظه ای بستم ..... نفس عمیقی کشیدم .... ریه هام پر شد از بوی موهاش.... هی نفس میکشیدم و ریه هام را پر و خالی میکردم.....ریه هام اشباع شده بود.... سر ریز کرده بودند..... یک جور خوبی شده بودم ..... چشم هام را باز کردم و یک راست رفتم توی چشم هاش.... دلم میخواست از چشم هاش بخوانمش.... بخوانم که الان چه فکر های توی کله اش میچرخد؟..... شاید دارد به حرف های استادش فکر میکند..... شاید توی فکر بچه ها ی کلاسشان است.... شاید هم اصلا دانشگاه نمیرد!.....شاید دارد به صاحب کارش فکر میکند ..... به مشتری هاش.... اصلا شاید به هیج چیز فکر نمیکند؟!..... سر تا پام شده بود علامت سوال.... سرم را چسباندم به پشتی صندلی و با خودم میگفتم که شاید به این فکر میکند یا به آن.... کاش میشد بخوانمش.... کاش میشد....


پی نوشت: به هر چه که فکر کرده باشد مطئنم که به من و فکر هام فکر نکرده!


یکی دیگر نوشت: حالا مگر تو میتوانستی بخوانیش که مطئنی به تو و فکر هات فکر نکرده؟


جواب: نه!

____ایستگاه بیست و ششم

امروز توی واحد که نشسته بودم پنجره باز بود....بادی بفهمی نفهمی سرد میپیچید توی اتوبوس....یک آن چشمم خورد به پیره زنی که روی صندلی روبروییم نشسته بود.... البته دو سه ردیف آنطرف تر .... اتوبوس خلوت  و بین ما پر بود ازخالی .... عینک کائوچویی مشکی زده بود ..... هر باری که باد میپیچید توی اتوبوس خودش را بین چادرش جمع تر میکرد و از قرص صورتش فقط عینک میماند .... حق داشت..... آخر بادش سوز داشت.... اصلا هوا کمی سرد شده!.... مگر نه؟.... چند تایی ابر خاکستری هم توی آسمان بود ....یک آن بدجوری هوس زمستان و سردی کردم.... دلم یک باران حسابی خواست.....مثل روزهای مدرسه که توی راه حسابی باران میخوردم .... بعد توی خانه میرفتم جلوی بخاری و جورابهای خیسم را میچسباندم به بخاری.... آنقدر میچسبادم که کف جوراب زرد و بوی جوراب سوخته بلند میشد....بیشتر دلم جز و ولز جوراب ها را میخواست.... یاد دستکش ها ی پشمی ام افتادم که توی برف و باران میشد قوز بالا قوز.... آخر نم میکشید و دستم حسابی یخ میکرد.... مجبور بودم همانجوری که نم داشت تحملش کنم .... بد که میرسیدم خانه سریع میرفتم و دستم را که حسابی پوستش آب رفته بود و چین و چروک افتاده بود میگرفتم زیر شیر آب گرم.... و چه جور بدی میشد دست هام .... رنگ پوست دستم بادمجانی میشد....تازه بعد تر فهمیدم که از نظر علمی اصلا کار درستی نیست!!!!..... همین را میگویم که دست سردم را میگرفتم زیر آب گرم .... روی صندلی نشسته بودم و چشم ها م را بسته بودم..... اتوبوس توی ایستگاه ترمز کرد و باد سردی بین صندلی ها چرخید .... همین که اتوبوس حرکت کرد و چشم هام باز شد پیره زن نبود.... و من ماندم و پر از خالی اتوبوس....


پی نوشت: همیشه از ننه سرما شنیده بودم ..... ولی ندیده بودمش.... اصلا این پیره زن چه دخلی به ننه سرما داشت؟!؟!....من خودم یکهو یاد سرما افتادم.... پیره زن بیچاره چه کارش به این چیز ها ..... من خودم دلم سردی خواست!!....دلم دست یخ زده و شیر آب گرم خواست.... خودم دلم خواست.... دلم خواست.... دلم ....

____ایستگاه بیست و پنجم

این چند روز خوشحال بودم ....یعنی از بودن خودم راضی بودم.... دوربینم را که میگرفتم  توی دستم زمان و مکان برایم میشد همان منزل مقصود!.... دیگر دوربین هم به وسلیه های کوله ام اضافه شده.... البته سنگینی کوله الان برایم لذت بخش است .... با خودم قرار گذاشته بودم که هر پستی را با عکس های آدم هاش بگذارم .... ولی دلم نیامد.... آخر به قول" کیشلوفسکی "_کارگردان بزرگ لهستانی_ "اصلا مدیوم سینما نمیتواند عمیق باشد , چون فیزیک و عینیت دارد , بر خلاف موسیقی و ادبیات که خیال و ذهنیت تا هر کجا که هنرمندی بتواند , به او امکان پیشروی میدهند"...حالا درست که او گفته سینما و نگفته عکس ولی فیزیک و عینیت شامل عکس هم میشود .... ولی من که از خیر عکسهام نمیگذرم .... شاید روزی فتو وبی زدیم و عکس هام را گذاشتم آنجا .... آخر عکس برای من یعنی زندگی....تعریف علمی عکس به کنار .... درست که نور+ صفحه ی حساس+ سوژه میشود عکس..... ولی نور یعنی زندگی...صفحه ی حساس یعنی صفحه ی زندگی ....و سوژه یعنی جان,  یعنی زندگی .... و عکس یعنی خود زندگی.... ولی باز هم دلم نیامد.... همین !....

پی نوشت:
زندگی یعنی عکس
نیست بین من تو فاصله ای 
دور و نزدیک نکن!
بعد و حالی هم نیست
روش بینش روشن این است
زندگی نغمه ی عشق آلودی 
البته , شاید هم 
بوق سر سام آور یک تاکسی است!
زندگی 
سر کوهی 
یا که نهری لجن آلوده و زشت!
زندگی
 خاطراتی تاریک 
خواندن این کلمات

____ ایستگاه بیست و چهارم

الان بعد از 2 ساعت تایپ پستم پرید.....