خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه بیست و سوم

هیچوقت توی خط واحد کتاب نمیخواندم.... آخر هم برای چشم بد است و هم از بقیه چیزها غافل میشوم.... امروز ولی دست از سر این "چهل سالگی "بر نمیداشتم..... قبلا خوانده بودمش ولی باز هم هوس کرده بودم بخوانمش.... درست که لعیا زن است من نیستم ..... ولی نزدیک بودیم به هم ..... سر در گمی هایش..... ستاره هایش.... سن من ولی اصلا به سن لعیا نزدیک نبود!..... من کجا و چهل سالگی کجا!..... دلم میخواهد وقتی چهل سالم شد مثل لعیا ستاره داشته باشم ..... از همان ستاره هایی که یادگاری همین سن و سال الان من است .... ولی دلم نمیخواهد کاری که دوست دارم را بگذارم به حال خودش..... دلم نمخواهد دوربینم را بگذارم کنار..... دلم میخواهد همیشه عکس بگیرم ..... بگیرم تا بماند.... تا بمانم ..... تا زندگی کنم لای همان عکس ها ..... از دیروز با خودم گفتم هر روز که سوار واحد شدم عکس آدم ها را میگیرم و میگذارم توی پست خودشان.... هر پستی با عکس هاش..... کلی عکس میشود !....کلی زندگی میشود.....دوست دارم زندگی را از لای عکس ها بکشم بیرون.... ثبتشان کنم .... ذخیره کنم برای خودم..... دوست دارم دوست داشتنی هام را کنارم نگه دارم ..... زندگیشان کنم .... نه اینکه بروند لای روزمرگی هام .....نه اینکه روزی بشود که ببینم همه چیز دارم الا دوست داشتنی هام .....


پی نوشت: کار.....خانه .... ماشین ..... زن.... بچه .... این ها یعنی هیچ!

کار....دوچرخه....کتاب....دوربین....عکس.....سفر.....این ها یعنی زندگی!


یادم باشد امروز خیلی توی ابرها سیر میکردم!

____ایستگاه بیست و دوم

امروز بی کار بودم..... آخر جمعه است و روز روز بی کاری است.....گفتم بهتر است بروم و چرخی بزنم ..... کمی هم واحد سواری کنم .... نه اینکه مدتی بود سوار واحد نشده بودم ..... همه چیز برایم یک جوری بود..... عجیب بود.... همچین با ولع همه جا را سیر میکردم!..... سر و ته نشسته بودم .....دختر و پسر جوانی که کنار هم نشسته بودند بیشتر تو چشمم بودند..... سرشان آنقدر به هم نزدیک بود که توی کوچکترین دست انداز میخورد به هم ...... اما مشخص بود از این به هم خوردن ها راضی بودند..... لبخندشان نشانه ی رضایتشان بود..... انگاری این ضربه ها با هم مخلوطشان میکرد ......یکی میشدند.....مال هم میشدند....به لباسهاشان نمیخورد که شهری باشند..... سر و صورتشان هم کمی آفتاب سوخته بود..... از آنجایی که نشسته بودم تصویر داشتم ولی صدا نه ..... هر چه هم بیشتر گوشهام را تیز میکردم که بفهمم چه میگویند فایده ای نداشت.....به ایستگاه که رسیدیم توی کم و زیاد شدن مسافر ها رفتم و ردیف کناریشان نشستم..... پسرک داشت یک بند حرف میزد.....دخترک هم حسابی غرق شده بود توی حرفهای پسر ..... زبانش را موش خورده بود ..... فقط گوش میداد..... پسرک آرزو میکرد و امید میداد..... که فلان میشود و بهمان میشود ..... هی میگفت و دخترک هم بیشتر گل از گلش میشکفت.....آروزی بزرگ بزرگ پسرک این بود که امسال بیشتر باران بیاید .....باران بیشتر برابر بود با محصول بیشتر.....بعد شاید بتوانند امسال عروسی کنند .....سال دیگر هم اتاق کوچکی برای خودشان بسازند ..... و خوشبختی یعنی همین !....آچنان با آسودگی میگفت خوشبختی که ته دل من آشوب میشد..... یعنی با همین ها خوشبخت است؟..... همین؟....


پی نوشت : نمیدانم نهایت آرزوی من کجاست .....و با چه چیز احساس خوشبختی میکنم.....

____ایستگاه بیست و یکم

اینقدر خسته ام که نگو و نپرس......

____ ایستگاه بیستم

 آخرین باری که با هم بیرون رفتیم همین تازگی ها بود ..... آن هم برای حرف زدن و خالی کردن خودمان..... شاکی بود ..... من هم ..... البته بیشتر او ..... از زن بودن ...... از محدودیت .....که زن محدودیت دارد ..... که زن ال است و زن بل است .....سختی زندگی فقط برای زنهاست ..... مرد فلان  است و مرد چنان است ...... ترجیح دادم بیشتر گوش کنم و حرفی نزنم ..... تایید کنم و موافق باشم ..... روزمرگی کلافه اش کرده بود ..... خستگی بیکاری اش بد جوری نشسته بود روی صورتش..... میگفت سخت ترین کار دنیا بی کاری است و چه راست میگفت ..... این بار هم مثل همیشه قهوه ی فرانسه خوردیم ..... بعد از قهوه هم شکایت هاش ادامه داشت ..... با اینکه همین یک ماه پیش رفته بود تایلند دیدن برادرش باز هم دلش مسافرت میخواست ..... میگفت دلم میخواهد کوله ام را ببندم و بزنم به جاده ..... بروم تا روزی که خسته بشوم ..... نمیدانستم باید چه جوابی به این همه خستگی و بی حوصلی اش بدهم ..... نمیدانستم جوابم برای زن بودن او چیست؟...... یاد ترانه ای فرانسوی افتادم که توی کتابچه ام یادداشتش کرده بودم .....  دفتر را بیرون کشیدم و خواندم ...... زن یعنی لطافت ..... لب خنده ای کافی است تا دودمان مردی را به باد بدهد ..... خواندم و دلش کمی آرام گرفت ......


پی نوشت: زن یعنی لیلی و مرد یعنی مجنون ..... زن یعنی شیرین و مرد یعنی فرهاد ..... زن یعنی ژولیت و مرد یعنی رومئو ...... زن یعنی چشمه ی هر چه دوست داشتن.....زن یعنی لطافت ...... یعنی زیبایی ..... زن یعنی عشق ...... مرد یعنی تعصب , یعنی غرور ..... مرد یعنی دلباختگی به قدمت تاریخ .... ولی حیف که زنان ما زنانگی و مردان ما مردانگی را پاک فراموش کرده اند.....



_____ایستگاه نوزدهم

ساعت 4:51 ب.ظ .... بعد از یک ماه رفتم سراغ وبلاگی که برایش نظر گذاشته بودم .... ساعت نظر دادن 4:51 ب.ظ ثبت شده بود....


پی نوشت: نمردیم و به چشم دیدیم که تاریخ تکرار میشود....

____ایستگاه هجدهم

دیروز داشتم به آلبوم عکسهام نگاه میکردم..... توی یکی از عکس های دسته جمعی خاله زهره را دیدم..... همیشه تنها بود و از جمع فراری ..... وقتی هم میخواستیم عکس دسته جمعی بگیریم یا نمی آمد توی جمع یا میرفت پشت دوربین ..... هر جوری بود خودش را از جمع قلم میگرفت.... سرگرمی خاله زهره پازل بود ..... همه را قاب میکرد و میزد به در و دیوار خانه ..... هر جا هم میرفت کادو یک پازل قاب شده میبرد ..... همیشه هم میگفتند کادو فقط کادوی خاله زهره!..... مثلا برای عروسی یکی از فامیل ها یک پازل دو هزار تکه درست کرد و برد.....  طرحش یک عروس بود که روی اسب سفیدی نشسته بود و دامادی که افسار اسب را میکشید..... دور تا دور عروس داماد ولی سیاه بود..... انگاری توی تاریکی شب غرق شده باشند..... چشم های عروس گرد شده بود و داماد با دهانی باز سمت چپش را نگاه میکرد..... آدم یاد نقاشی های "کاراواجو" میافتاد..... همیشه طرح ها در تاریکی غرق بودند.... فقط نوری بود که به طرح اصلی میخورد و روشنش میکرد ..... پس زمینه ولی همیشه تاریک و خاموش بود .... مثل خود خاله زهره.... همیشه روی میز بزرگی که وسط سالن بود مینشست و بساط پازلهاش را آنجا پهن میکرد.... همه ی چراغ ها را خاموش میکرد..... بجز چراغ بالای میز ...... یادم میاید یک بار که رفته بودم پیشش دو ساعت کنار پنجره ایستادم و خاله زهره را نگاه میکردم و او از جایش جنب هم نخورد ...... همه ی وسایل خانه در تاریکی بودند و فقط خاله زهره زیر نور چراغ میدرخشید..... با هر پازل جدید انگاری خاله زهره میشد یکی از چیزهایی که توی پس زمینه پازل بود ..... غرق میشد در تاریکی پس زمینه .....ساکت و بی حرکت خاموش میماند ..... خاله زهره زیاد حال و حوصله ی بچه را نداشت ولی اخلاقش با من جور بود .....شاید چون سر و صدا نمیکردم و زیاد سوال نمیپرسیدم .... ولی اگرسوالی میپرسیدم مطمئنا خاله زهره  جوابم را میداد.... گیرم کوتاه و مختصر.... همیشه فکر میکردم شوهر خاله زهره مرده و بچه هاش هم ترکش کردند.....البته هیچ وقت این را از خاله نپرسیدم..... یک بار برای تولد من یک پازل پانصد تکه آورد که هنوز میخ است به دیوار اتاقم..... طرحش ..... طرحش پسری است که رو به چراغی نشسته و دستش را کرده توی موهاش.....همه چیز تاریک است بجز پسر و میزش.....میز پر از کاغذ است و قلمی روی کاغذ ها ولو شده ..... تصویر از پشت سر است و صورت پسر زیر دست چپش قایم شده..... همیشه فکر میکردم این یکی از پسرهای خاله زهره است که از پیش خاله رفته ..... دیگر پازل برای من شده بود یک نماد ..... نماد زنی که شوهرش مرده ...... زنی که بچه هاش ترکش کردند ....زنی که کسی را ندارد.... پازل برایم شده بود خاله زهره و میزش..... شده بود نماد آدمی که دور افتاده ....اصلا پازل برایم شده بود خود تنهایی....


پی نوشت: دیروز من هم یک پازل خریدم..... 


 یادم باشد خاله زهره هیچ وقت ازدواج نکرد.....و یادترم باشد لامپ چراغ مطالعه را باید عوض کنم..... آخر اینجوری نمیشود پشت میز نشست و چیز نوشت!....

____ ایستگاه هفدهم

توی این دو ماه حسابی زندگیم بر عکس شده بود .... شب تا صبح بیدار بودم و دم صبح میخوابیدم تا غروب .... شب بیداری حال خودش را دارد ولی....دلم میخواست شب بخوابم و صبح با روشنی روز بیدار بشوم.....دلم لک زده بود برای یک لقمه نان و پنیر و چای شیرین....اصلا دلم صبح میخواست.... رفتم دکتر و ماجرای بی خوابیم را گفتم ..... گفتم که میخواهم بخوابم ولی نمیشود ..... هر چه چشم هام را بیشتر روی هم فشار میدهم فکر و خیال ها رنگی تر میشوند....اصلا همین که میروم توی رختخواب انگاری سوار قالیچه ی پرنده میشوم و میروم..... هی میروم.....هی میروم و میشوم این ..... میشوم آن ..... میشوم آنتوان روکانتن "سارتر".... میشوم امیر "خالد حسینی".... میشوم فاوست "گوته" .....میشوم خوزه آرکادئوی "گارسیا مارگز" ..... میشوم علی فتاح" امیر خانی"..... هی میشوم ..... هی میشوم.....میشوم همه و دیگر هیچ کس نیستم ..... تهوع میگیرم از این که دلم مال خودم نیست ..... اصلا توی آینه که نگاه میکنم میترسم از خودم ..... چرا من دیگر شبیه خودم نیستم?!!!..... میترسم از اینکه نکند عاقبتم عاقبت عشق روی پیاده روی" مستور" باشد ..... میترسم ولی سر خوشم از این ترس و تهوع ......شدم عینهو بچه ای که از ترن هوایی پیاده شده و با اینکه ترس برش داشته و تهوع گرفته باز بلیط دور بعدی را میخواهد......ولی بیشتر از همه از بیداری میترسم ..... به دکتر هم گفتم دلم خواب میخواهد ..... خوابی که سرم را سنگین کند..... چشم هام را ببندد..... گوش هام را کیپ کند..... دکتر گفت باید سر وقت بروم توی رختخواب..... باید از خواب آور هم استفاده کنم ..... باید این را بکنم و آن را نکنم ..... باید فکر نکنم ..... باید به زور خوابش کنم , فکرم را میگفت!!..... دو شب است که به زور چشمم بسته میشود ..... ولی ..... باز هم هست ..... دیگر خواب و بیداری ندارد..... 


پی نوشت: بعضی وقت ها زخم هات درد دارد و مسکن میخوری.... زخم هست و درد نیست ....زخم نیست و درد هست و تو باز دل خوش میکنی به همان مسکن ها ..... زخم و درد دیگر یکی است .....و تو دل بسته ای به آن مسکن ها .....

____ ایستگاه شانزدهم

نزدیک غروب بود که داشتم از بازار بر میگشتم .... سوار واحد که شدم باد خنکی میپیچید توی اتوبوس و میخورد به سر و صورتم ..... تا بهمن زیاد وقت داریم ..... سیزده بهمن ..... تولدش است ..... البته نمیدانم باید کادو برایش بخرم یا نه .... اصلا گیرم خریدم چطوری کادو را بهش بدهم ..... میخرم و پیش خودم نگه میدارم ..... شاید روزی ..... جایی .... نمیدانم .... فقط شاید..... چشمم را از همه ی مسافران گرفتم و به دوتاییمان که روی صندلی کافه ولو شده بودیم نگاه میکردم ..... تازه آفتاب بی رنگ شده بود و ما هم قهوه ی فرانسه میخوردیم.... همان روز بود که تاریخ تولدش را حفظ کردم...."تو فال قهوه بلدی؟".... "نه , از کجا بلد باشم ؟! اولا که من مردم و فال و این جور چیزا رو شما زنا باید بلد باشین!"..... "دوما فال قهوه واسه چی!؟"....." دلم میخواد بدونم قراره چه اتفاقی بیفته و آخرش چی میشه ؟"..... من آن روزها هنوز به بهم زدن و جدایی فکر نمیکردم .... " خوب بشین 2012 نیگا کن تا بفهمی آخرش چی میشه! "..... ابروهاش نزدیک چشم هاش شده بود و از پشت عینک خیسی چشم هاش درشت تر شده بود..... " تو واقعا مردی!! "..... "چون بلد نیستی آدم رو آروم کنی و دلداری بدی!"..... خندید و بالا کشیدن دماغ و پاک کردن چشم هاش را زیر آن قایم کرد .....  منی که حواسم به همه چیز بود ..... انگاری خر شده بودم و نمیفهمیدم چه میگوید .....عجب مردانگی مزخرفی.....توی سینی , کاغذ  زیر فنجان ها را نگاه کرد و بعد باز ابروهاش نزدیک چشم هاش شد ..... 

پی نوشت:
 
مرد آذر: پر طرفدار- خوش بین- بیقرار- دمدمی مزاج-تلخ زبان- خوش شانس- عاشق سفر- تند خشم- خواهان آزادی و بی قیدی- سرد و بی احساس-
زن بهمن : پیشگو - کنجکاو- بی ثبات- بی اهمیت به پول- عاشق آزادی مطلق- دارای حسن نیت-بد لباس-صبور- 

همیشه از اینکه چرا من با همه خوبم لجش میگرفت.... از اینکه آرام و قرار ندارم شاکی بود .... از اینکه زبانم تلخ است تلخ میشد .....از اینکه سردم سردش میشد .... به قول خودش آن روزها مرد شده بودم ..... و عجب مردانگی مزخرفی.....

حواسم باشد این مزخرف نه آن مزخرفاتی است که برایم دوست داشتنی بود  !....

____ ایستگاه پانزدهم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

____ ایستگاه چهاردهم

به ایستگاه که رسیدیم مرد لال پیاده شد.... توی فکرم بود و حرفهاش بنگ میزد توی سرم .....دبنگ شده بودم.....مردی مسن و جا افتاده سوار واحد شد.....ساده پوش و تر و تمیز بود..... موهاش را آب زده یا روغن مال کرده بود.... خط شانه موهایش را شخم زده بود ....پیراهن سفید و  بی لکی پوشیده بود.... پیراهن را اندخته بود روی شلوار.....دستهاش عینهو دستهای ظرف شورها ..... از بس سفید بود قرمز میزد..... خون دویده بود توی پوست دستش.....تازه رفته بودم توی نخ مرد که فهمیدم خیابان همان مسیر همیشگی نیست..... زنی از آخر خط صدا زد"آقای راننده مسیر ما که این نیست ؟"..... راننده حتی در آینه هم نگاه نکرد.....حتما تا حالا هزار نفر همین حرف را زده بودند...."خیابون رو واسه مترو کندن.....مسیر انحرافیش اینه..... ولی ایستگاه آخر همونه"..... مرد زیر لب چیزی گفت ....انگار میخواست هم بقیه بشنوند هم نشنوند .....چشمش به من نبود .....اصلا به هیچ کس نبود..... من ولی زل زده بودم به لبهاش تا صداش را بلند تر بشنوم....." ایستگاه آخر زندگی ثابته  .... ولی مسیرش .....دست خودمونه چجوری بریم..... چه بهتر که مسیر مستقیم باشه"..... 


پی نوشت:چند روز پیش یک جمله خوانده بودم که سخت رفته بود روی مخم"زندگی تقدیر است و تغییرش هم باز تقدیر "....


 هر چه شد بر سر من قصه ی تقدیر من است/ور نه من از چه به این خبط و خطا میرفتم 

 هر چه کردم که نباشد خبری زین همه عیب/لا جرم در پی آن سر به هوا میرفتم

 بود در چشم من اینها همه اش جلوه ی تو/ چه کنم کز سر خط من به خطا میرفتم

 کار من گر شب و روز است ندامت , باشد/حرجی نیست که من خواجه روش میرفتم

شده امروز صدایت به تن من همه جان/ تو بدان بی کس و تنها همه را میرفتم

____ ایستگاه سیزدهم

امروز بدک نبودم .... از چیزهایی که دیروز توی واحد تجویز کردند یک کدام را عملی کردم..... بد هم نبود ..... بهترم .... امروز خواستم بروم ارشاد و هر جوری شده شابک را بگیرم .... سوار واحد که شدم بی امان چشمم رفت پی مردی که روی صندلی تکی آخرین ردیف نشسته بود ..... چشم هاش را گرد کرده و ابروهاش توی هوا بود ..... کمرش از پشتی صندلی فاصله گرفته بود ..... با دست هاش توی هوا خط خطی میکرد.... لال بود .....داشت برای مرد روبرویی اش چیزی را تعریف میکرد ..... همیشه از کر و لال ها میترسیدم ..... باز هم روان شناس گفتنی حتما ریشه در کودکی دارد ...... دلیل این یکی را خودم شک دارم در کودکی باشد ....با این وجود دلم برایشان میسوخت..... صدایی ازشان بیرون نمی آمد ولی به حرفشان گوش میدادم ..... دلم کشید که من هم به حرفهاش گوش کنم.... میگویی لال است چی را گوش کنم ....بعضی وقها کافی است فقط گوش کنی .... لبخندی زدم و رفتم کنار مرد شنونده نشستم ..... باز میگویی لال است شنونده کجا بود !..... تو فکر کن صدا یش را نمیشود شنید ..... دستش را چند باری زد روی پاهاش ..... لبهایش را به هم فشار داد و سرش را به چپ و راست تکان داد ..... گوشه ی چشمش خیس بود ..... میگفت دخل و خرجش با هم نمیخواند..... میگفت دخترش دانشجو است و پسرش سرباز.... داشت میگفت که دیگر طاقت ندارد .... خسته بود ..... حرف هاش میرفت توی گوشم و بنگ میزد توی سرم ..... باز تو میگویی لال است! ....


پی نوشت : مینشینی با یک نفر ناطق و سامع ساعت ها حرف میزنی و هیچ نمیفهمی.... آخر هم اگر بگذارند همدیگر را جر میدهید..... گاهی فقط بنشین و گوش کن .... سری تکان بده و لبخندی بزن ..... چقدر حرف ها شنیدنی میشود ......

____ ایستگاه دوازدهم

دیروز که توی واحد خوابم برد عرق نشسته بود روی سر تا پام ..... همین که از واحد پیاده شدم بادی پیچید توی تنم ..... تمام تنم لرزه برداشت ..... همان لحظه شستم خبر دار شد الان است که سینه پهلو کنم ..... کلی هم کار داشتم که باید به آنها میرسیدم ..... کار اصلی هم توی فرهنگ و ارشاد بود ..... رفته بودم دنبال شابک و فیپا ...... آخر هم نفهمیدم که کی صادر میشود .....دو سه باری هم بین دفتر اسناد ملی و دفتر فرهنگ سر دواندنمان ..... دیگر حسابی دمار از روزگارم در آمده بود ..... به هن و هن افتاده بودم ..... سرم دور گرفته بود ..... عرق سردی هم مینشست روی تنم و با نسیمی عینهو بید مجنون میلرزیدم.....پاهام سست شده بود ..... تویم داغ شده و بیرونم یخ کرده بود..... دیدم بهترین کار این است که برگردم خانه ..... رفتم و سوار خط واحد 89 شدم ..... جا برای نشستن نبود.... میله ای را چسبیدم که نکند یکهو وسط خط کله پا شوم..... از سقف اتوبوس هم بادی میامد میخورد توی سر و صورتم که شده بود قوز بالا قوز..... تنم یخ کرده بود ..... یکهو دستم گرم شد ..... چیز زبری را روی دستم احساس کردم ..... پیره  مردی دستم را گرفته بود و گفت :" چیه بابا .... مثل اینکه حالت خوب نیست ؟".....با خودم گفتم امان از دست پیره مرد ها......نمیگذارند آدم به حال خودش باشد ..... آخر اینجا خط واحد است ...... نمیبایست جوابش را میدادم.....خاصه که پیره مرد بود ..... ولی " آره خوب نیستم.  .... فک میکنم چاییده باشم "..... پیری بلند شد و گفت ..." بیا بشین جای من ....بیا بابا".... جوانکی که کنار پیری نشسته بود دست پیره مرد را که هنوز نیم خیز مانده بود گرفت و گفت".... حاجی شما بشین ......بیا داداش بشین جای من "..... خودم را از میله کندم و ولو شدم روی صندلی ..... مردی که روبرویم نسشته بود گفت "..... مثل اینکه حالت اصلا خوب نیست ......رنگت حسابی پریده ....شدی کانه گچ کشته .... میخوای ببریمت دکتر ؟"...... همه یک جوری نگاهم میکردند..... انگار دلشان میخواست همین الان من را سر پا کنند .....انگاری غم و غصه شان من باشم ...... هر کدام چیزی میگفتند.....هر کدام چیزی تجویز میکردند و اردی میدادند ..... " حتما برو یه پنسیلین یک و دیویست بزن ..... سه سوته خوب میشی "......"نه ,نری دکتر ها رفتی خونه چندتا به دونه میندازی توی آب و میخوری ..... گل گاو زبونو جوشونده هم حتما دم کن و بخور"....."همین که رسیدی برو یه دوش آب گرم بگیر بعد هم دو تا استامینفن کدئین دار بنداز بالا برو زیر پتو ..... بیدار که بشی اصلا انگار نه انگار که چیزی بوده "......حرفی نزدم ..... سرم را چسباندم به شیشه و چشم هام را بستم ......


پی نوشت : بعضی وقت ها انگار تو میشوی همه و همه میشوند تو ..... انگاری پوستت کش میآید و همه میروند توی قالبت ..... انگاری دلت میشود به قائده ی همه ی دلها ..... انگاری هم جز باشی و هم کل..... چه خوب است بعضی وقت ها حالت بد باشد..... 

____ایستگاه یازدهم

نه اینکه شبها بیدارم و روزها خواب .....چشم هام میرفت و می آمد .... امروز که توی واحد داشتم میرفتم پی کاری بد جوری خوابم گرفته بود ...... چهار پنج تا خمیازه ی پدر مادر دار کشیدم ..... چپ و راستی کردم و خودم را جا کردم توی صندلی ..... چشم هام را بستم ...... خوابیدم .....خواب بودم ..... خواب دیدم ..... توی خط واحد نشسته ام و باران تند و تند میزند به صورتم..... دست میگرفتم جلوی صورتم ولی آبی نبود ..... نم آب روی صورتم نشسته بود ......بود ولی نبود..... همه ی مسافر ها با عجله از واحد پیاده میشدند ..... آخر انگاری توی واحد باران محکم تر میزد توی صورت آدم ...... تنها شده بودم ..... همه رفته بوند ..... از شیشه ی جلو زل زده بودم به جاده ..... انگاری اتوبوس هم حرکت میکرد هم نه ..... فرشته ای آمده بود بالای سرم و داشت نوازشم میکرد .....  روشناییش چشم هام را میزد و نمیشد درست دید..... "آقا "...."آقا".... "آقا بلند شو "..... " بیا این دستمالم بگیر عرقتو پاک کن "..... "بلند شو دیگه همه رفتن"....."آخرشه ".....


پی نوشت : توی خواب بارانی را که نیست میبینی ..... یا فرشته ای که نیست ..... ولی ..... توی روز روشن فرشته ی کنارت را نمیبینی..... فاصله ی  بودن و نبودن به قاعده ی یک چرت روی صندلی خط واحد است......



____ایستگاه دهم

خیلی وقت بود که نتیجه ی ارشد آمده بود .... هر روز خبرش توی چشمم بود .... زنگ بزنم؟ .....بپرسم چی قبول شد ؟.... اصلا کجا قبول شد؟.... نه! .... مگر ندیدی وقتی من بودم چه زجری میکشید..... عذابش میدادم.... هر روز پا پی اش میشدم و کلافه اش میکردم.... نمیخواستم شیرینی قبولیش را با شنیدن صدایم برایش خراب کنم.....نزدم....نشد که بزنم .....یعنی میشد .....نخواستم.....امروز توی واحد که بودم یکهو بد جوری هوس صدایش را کردم ....بهانه هم قبولی کنکور و تبریک..... شماره را که در خواب هم میتوانستم بگیرم.....0935.....تا بوق چهارم خورد هزار بار رفتم به آن روزها ..... من ترم اول بودم و "میم "ترم آخر .....من بلند ..... "میم" کوتاه..... من عبوس .... "میم" همیشه میخندید..... من اخلاقم زهر مار..... "میم" احسن الاخلاق.....وقتی با هم توی دانشکده راه میرفتیم سوژه ی بقیه بودیم ..... میگفتندپسره عاشقش شده ..... دختره همچین تهفه ای هم نیست ؟!..... ولی آنها از پیچش مو که خبر نداشتند.... چه میدانستند!..... وقتی بعد از کلاس میخواست برود سر کار با عجله از کلاس میزدم بیرون.....پله ها را دو تا یکی میکردم.....نزدیک ایستگاه اوتوبوس دانشکده میرسیدمش.... سوار اتوبوس میشدیم و تا در ورودی دانشگاه میرفتیم.....بعد هم پیاده تا محل کارش ..... راهی نبود.... میشد یه بستنی قیفی هم زد تنگش.... ولی آخری ها گفت که او بزرگتر از من است و من بچه ام ..... حرفهایم برایش بچه گانه بود.....دوست داشتنم عروسکی بود.....گفت من مرد میخواستم و تو نبودی!..... بهتر است تمامش کنیم..... حرفی نزدم ..... یعنی هر چه حرف خواستم بزنم رفت توی دلم و هیچوقت بیرون نریخت .....بعدها فهمیدم که با کسی است ..... با یکی به قول خودش مرد.... البته از روی شکم گنده و کله ی کچلش این را حدس زدم....بوق پنجم نخورده بود که .....صدام میلرزید .....صداش میلرزید ..... جیغ میزد .... نمیدانم عصبانی بود یا خوشحال.... سلام ..... خوبی؟.....خوبم ...... همه را با هم گفتیم ......چند لحظه ای زبانمان بند آمد .....آخر یک سالی بود حتی یک پیام هم نداده بودیم..... قبول شده بود .....شهر خودش.... ولی ناراحت بود..... دلش هوای غربت شهر دوره ی کارشناسیش را کرده بود.... گفت همین امروز به تو فکر می کردم ..... همین امروز بخاطرت گریه کردم..... همین امروز میخواستم از تو عذر خواهی کنم ...... از اینکه مرد نیود ..... همان کچل شکم گنده ..... ولی نگفت تو مردی ...... گفت هنوز هم بچه ای .... نمیدانم مگر بچه بودن بد است.... اصلا کاش همیشه دنبال هم توی کوچه بودیم..... گرگم به هوا ..... هشت خونه ..... هفت سنگ ..... مگر بد بود خانه ی مادر بزرگ .....مگر بد بود بچگی.....

پی نوشت: 

چی بگم دریا چه آبی شده بود                                              

پر ِ از قرمزیه گلا ی قالی شده بود                               

نه مث اینکه دارم خواب می بینم                                           

خونه ی مادر بزرگ بود که توی خواب می دیدم؟        

حوض آبی وسط حیاطشون بود یادمه                                

ماهی قرمز ،ماهی گل گلی بود خوب یادمه            

کناره پنجره ها گلدو نای گلی بودن                                     

تو او نا غم جا نداشت گلای کاغذی بودن                    

تخت چوبی می زدیم کنار هم زیر درخت                      

بازی و شادی می کردیم پیش هم بی غم وقت     

کنار شمع دونی ها آب واسمون آینه میشد                

گلدون خاطره ها رو طاقچه ی دل جا میشد                

ماردم بهم می گفت عزیزکم چیزی می خوای؟         

گردو یی ، سیبی ،انار ،آلوچه ای بازم می خوای؟              

وقت بازی که میشد گرگ میشدیم بدون ترس        

من میگفتم که بیا  ، گرگه منم ولی نترس             

هر جوری بود می گرفتم تو رو من آخر کار                   

نه با دندون با نگا ه و اشاره بی اختیار                          

چقده رنگی بودن خاطره ها تو اون روزا                         

سبز و قرمز , اناری , آلوچه ای بودن روزا                              

آره اون روزا واسم دریا بودش حوض خونه                     

ماهی گل گلی هم عالمی داشت تو اون خونه             

ولی تو  نذاشتی بیشتر بمو نیم تو اون روزا                   

گفتی باید که بریم بسته  گرگم به هوا                       

آخ که اون روزا چقد خواستنی و خوشمزه بود       

واسه من بهتر از اون روزا دیگه روزی نبود .     

____ایستگاه نهم

امروز بدجوری هوس پیاده روی و سیگار کشیدن زده بود به سرم.... از همان سیگار هایی که توی دانشگاه میکشیدیم و پزش را به همه میدادیم ..... حتی اگر میدانستیم جایی بیشتر توی دیدهستیم میرفتیم و اصل همان جا سیگارمان را آتش میکردیم..... نه اینکه بنشینیم یک نخ بکشیم و بعد تمام ..... میکشیدیم تا پاکتمان تمام شود.... من و بهنام.... بهنام ....بهنام .....بهنام.... بهنام ..... چهار پنج باری گفتم بهنام و با هر کدام یه قسمت از چهره اش و خاطره هاش آمد توی ذهنم .....دوست بودیم اما نه مثل آنهایی که با تو سلام میکنند و چشمشان پی دوست دخترت است .....رفیق بودیم....لوطی بود برایم ....لوطی بودم برایش..... چیزی میگفت میگفتم چشم ..... چیزی میگفتم میگفت چشم..... اصلا لوطی گری یعنی همین ..... همین که گفت این را نکن بگویی چشم یا اگر گفت بکن بگویی چشم .... نپرسی چرا .....که اگر پرسیدی دیگر بخاطر رفاقت نگفتی چشم ..... بخاطر خیر و صلاحت گفتی .....میپرسی که اگر به صرفت بود بگویی چشم .... و اگر نبود بگویی نه ......الان هم دارم سیگار میکشم ..... توی یکی از همین خیابان ها که دو طرفش درخت است و عصر ها همه جا سایه روشن دار میشود.....و وقتی از زیر درختان رد میشوی سایه و روشنی با چشمانت بازی بازی میکنند....کنار یکی از همین مجتمع های تجاری....که ورودیش به مثابه در بهشت است و هر چه فرشته و حوری است از آن تردد دارد...اللهم الرزقنا ....کشیدم تا سیگارم تمام شد ..... یک آن چیزی امد در ذهنم ..... هیچ چیزی نداشتم تا بنویسمش..... هی با خودم تکرار کردم .....هی تکرار کردم .....هی تکرار کردم......یادم رفت .... یعنی داشت یادم میرفت .... اصلا چند جاییش پاک فراموشم شد.....یک خودکار جور کردم و روی یک تکیه مقوا نوشتمش.... 



پی نوشت:کاش با خدا دوست میشدم.... نه از آن دوستها ..... رفیق میشدیم ......لوطی میشدیم.....کاش میشد.....

 تا خودکار پیدا کردم نصفش پرید ولی همین هم غنیمت است ......

                             رفت رفت تا که نگاهش کنم /رفت که خون بدرقه راهش کنم

                       رفت رفت تا که صدایش کنم / رفت که من اشک نثارش کنم

                                             صبر من و دوری یوسف کجا

                                              زاری یعقوب کجا, من کجا

                          بود بود ذکر شب و روز من / بود صدایش نفس روح من                                 بود بود جلوه ای از هر چه تام/بود کنارم که شدم نا تمام                                                    ذکر علی هر شبه در چاه بود

                                            حرف من اما خفه در کام بود

               هست هست  هر شبه در خاطرم /هست اسیرش دل بیچاره ام

               هست هست پر شرر و پر صدا / هست ولی نیست شدم در خفا

                                              زندگیم عاقبت طور شد    

                                      جلوه که شد هستی من دود شد  


یادم آمد نوشت: کنار همین مجتمع یک ایستگاه تاکسی بود .....من هم روی لبه ی سنگی باغچه ای نشسته بودم ..... راننده ها هم کمی آنطرف تر ..... مردی از باجه ی ایستگاه بیرون آمد و گفت:" اینم سوغاتی .... حسابی مشتمش به خود ضری ..... بو کن ....بو عطر حرم رو میده"..... تکه پارچه های سبزی توی دستش بود و به همه ی راننده ها داد .....  وقتی دید بد جوری چشمم پی پارچه هاست گفت" بیا عزیزم زیاده به شما هم میرسه ....ولی اگه تو ببندی حتما میگیرنت..... میگن از موسویاس"....جتما بخاطر لباس هام میگفت.... همین دیروزش بود که دلم هوای حرم کرده بود.... قربان معرفتت .... جواب سلام را که همان روزگرفتم ..... با سوغاتی سنگ تمام گذاشتی.....میگویی عجب آدم چیزی است ..... ولی نه .....از آن قماش نیستم .... گفتم که دلدادگی دخلی به این چیز ها ندارد....                          

___ایستگاه هشتم

یک ظهر دو نفره....یک میز دو نفره ....یک غذای دو نفره ....یک دوستت دارم یک نفره ....یک منم دوستت دارم یک نفره....یک بوسه ی پنهانی دو نفره .....یک دوستت دارم دو نفره.....یک بعد از ظهر دو نفره .....یک تریای دو نفره ....یک قهوه ی دو نفره....یک بوسه ی پنهانی دو نفره .....یک دوستت دارم دو نفره .....یک خیابان دو طرفه .....یک پیاده روی دو نفره..... یک شب دو نفره .... یک حس دو نفره..... یک آغوش دو نفره ..... یک بوسه ی دو نفره  .....یک لیوان دو نفره  ..... یک مستی دو نفره.....یک سیگار دو نفره ....یک خرابتم دو نفره .....یک دوستت دارم دو نفره ..... یک بیا تا آخر مال هم باشیم یک نفره ..... یک بی تو میمرم یک نفره ..... یک تخت دو نفره ..... یک عشق بازی دو نفره ..... یک لذت دو نفره.... یک خسته ام یک نفره ..... یک فدایت شوم یک نفره.....یک دیگر تمام یک نفره .....یک دلم میشکند یک نفره ..... یک تا آخر فقط خودت یک نفره..... یک میمرم بدون تو ی یک نفره ..... یک تا آخر خودت یک نفره.....یک طاقت نمیارم یک نفره.....یک تا آخر فقط خودت یک نفره ..... یک نفرینت نمیکنم یک نفره ..... یک تا آخر فقط خودت یک نفره .....یک خیلی بی معرفتی یک نفره .....یک تا آخر فقط خودت یک نفره ..... یک صبر میکنم یک نفره ..... یک دوستت داشتم دو نفره.....یک دوستت دارم دو نفره .... یک دوستت خواهم داشت دو نفره.....


پی نوشت: پیش تر هم بهش گفته بودم که با خیلی ها عاشقیت داشتم.....ولی گفتم که این بار تا آخر فقط خودت ..... ولی نمیدانم چرا نگفتم این تا آخر خودت نه آن تا آخر خودت است.....


دوستت داشتم ....دوستت دارم ....دوستت خواهم داشت ..... به اندازه ی تمام ثانیه های نیامده و تمامی ثانیه های از دست رفته ام.....

____ایستگاه هفتم

توی راه کتابفروشی بودم .....تازه بی خیال سیاست بازی شده بودم که اتوبوس توی ایستگاه ترمز کرد....پیره مردی سوار شد ..... قد کوتاه بود و ته ریشی جو گندمی داشت....یک کیسه دستش بود.... یک کلاه سبز هم سرش....از این کلاه بافتنی ها که سید ها میگذارند سرشان...انگشتر عقیق خوش رکابی هم به انگشت کوچک دست راستش بود... .... هر وقت این جور پیره مرد ها را میبینم بی اختیار یاد امام رضا می افتم .... روان شناس گفتنی حتما ریشه در کودکی دارد....میپرسی چرا؟.... باید برگردم به خاطرات آن روزها ..... آن روزها  توی بازار رضا پر بود از این پیره مردها....البته  رنگ کلاه همه شان سبز نبود ....سورمه ای .... مشکی.... عینهو فرفره پشت دخل مغازه ها میچرخیدند.... همه ی مغازه ها هم پر بود از انگشتر و تسبیح .... شاید هم بخاطر عکسی است که با این کلاه ها انداختم .....از همان عکس هایی که میرفتی جلوی نقاشی حرم دست به سینه می ایستادی.... نه که فکر کنی آدم مذهبیم ها .... نه .... دلدادگی به این چیز ها دخلی ندارد....آخرین بار چهار سال پیش بود که رفتم مشهد.... همچین با آقا سر و سنگین شده بودم که نگو .... گفتم آقا و باز با خودت گفتی عجب آدم چیزی...گفتم که نه ..... از آن قماش که تو فکر میکنی نیستم.... وقتی نرسیده به مشهد چشم تیز میکنی تا گنبد طلا را ببینی ..... وقتی میخواهی به زور خودت را برسانی به پنجره فولاد.....خودت هم میدانی که دلدادگی به این چیز ها دخلی ندارد....


پی نوشت:


 


تمام خواب هایم تعبیرشد


وقتی که از پشت غبارهای دلم 


طلایی رنگ گنبدت درخشید

سلام بر سید خراسان  

____ایستگاه ششم

امروز پیش از ظهر از خانه زدم بیرون .....چندتا کتاب را لیست کرده بودم تا از کتابفروشی بخرم.....دیگر برای خانه نشینی باید فکری کرد.... میترسم خدایی نکرده طلای بیست و چهار عیارمان مفت مفت از دستمان برود .... وقت را میگیویم....همان که میگویند طلاست ....حتما شنیده ای ....سوار خط واحد که شدم هوا گرم بود.... اتوبوس هم خالی .....صندلی داغ .... صندلی داغ..... برنامه ای بود به همین اسم؟! ..... حوالی سال ۸۲ یا ۸۳ بود.... یادم است آن روزها حسابی کارشان گل کرده بود ..... "داریوش کاردان" هم که بدجوری جو داده بود به برنامه....حالا بماند که چه گذشت و کاردان رفت و بعدی آمد و بعد هم بعدی و الی آخر.... ولی یادم است چند قسمت اش شده بود سر مجلس سیمای دولتی ..... هر از گاهی که کفگیرشان به ته دیگ میخورد قناعت میکردند به همان چند قسمت ..... قسمتی که "قالیباف"مهمان بود ..... حسابی جو گیر شدم و من هم چند قطره اشک طمساح ریختم..... بچه بودم دیگر.... تازه پانزده سالم شده بود.....یا برنامه ای که به مناسبت روز تسخیر لانه ی جاسوسی" معصومه ابتکار" را برده بودند و نشانده بودند روی صندلی بامبوی آفریقاییشان.....اصلا شاید بخاطر همین که از آفریقا آورده بودند اسمش شده بود صندلی داغ؟!.....بگذریم.... آنچنان این زن پیاز داغش را زیاد کرد که من هم رگ غیرتم باد کرد.... میگفتم اگر من آنجا بودم تک تک آن صهیونیست های بی همه چیز را میکشتم(میدانم سفارت آمریکا بود و همه هم اتباع امریکایی.... ولی مگر نمیدانی هر چه هست زیر سر این صهیونیست هاست) !!!!..... آن قسمتی که "شمعخوانی" را آورده بودند که دیگر نگفتنیست.....آدم دلش کباب میشد برای این مرد گنده.....همان روزها انتخابات دوره ی نهم بود و عمرا اگر" محمود" فکر میکرد روزی میرسد که این همه کار میریزد سرش( همان کشتن مردم بی گناه و جوانان مد نظرم است )....(این قسمت بدلیل ترس از فیلتر شدن حذف شد)....بگذریم....برنامه خوبی بود ....البته برای آن روزها..... ورژن وطنی برنامه های "لری کینگ "بود....(لری کینگ همان است که بعد ها محمود را نشاند روی صندلی داغ خودشان توی cnn ).... ولی جایی خواندم که کاگردان صندلی داغ خودمان در تکذیب تقلیدی بودن برنامه اش گفته بود "  اصلا لری کینگ کی هست ؟ "..... و اصل همان جا بود که من به صداقت صدا و سیمای دولتی  خودمان ایمان آوردم!!!!....حالا تو باز هم بشین  بیست و سی نگاه کن و گفتگوی ویژه ی خبری.....از خانه ی ما تا کتاب فروشی به قاعده ی یک عمر راه است .....فعلا که همین صندلی داغ خط واحد خودمان را عشق است......

پی نوشت : بعد از انتخابات دهم تازه یادمان افتاد و فریاد زدیم ن.ن.گ  م.ا  ن.ن.گ م.ا  ص.د.ا و س.ی.م.ا.ی  م.ا.... ولی صد حیف که دیگر دیر شده بود به قول محمود ممه را لولو برده بود....


گیرم که میبرند و میزنند و میکشند....گیرم که میکشند و میکشند و میکشند .....با طفل های غنوده در بر مادر چه میکنند؟....میلاد را علامت ممنوع میزنند!....


یادم باشد این پست هیچ ربطی به یازده سپتامبر و آتش زدن قرآن نداشت....

____ایستگاه پنجم

دیروز که توی خط واحد نشسته بودم چشم هام را عینهو پریسکوپ زیر دریایی زده بودم بالا داشتم همه را بر انداز میکردم....فیسسس... در باز شد و پیره مردی از پله ها بالا آمد .....پهن شده بودم روی صندلی و داشتم او را سیر میکردم ....تا رسید کنار من به فراست افتادم که میخواهد روی صندلی کنار من بنشیند.... شلنگ تخته هایم را که از گوشه ی صندلی آویزان بود جمع کردم و جا دادم به پیری...تمیز و مرتب بود .... حکما میرفت پی کاری....سرم به بی کاری خودم گرم بود ....از بس به پسره ی روبرویی زل زدم کم مانده بود لوله ی پریسکوب را بکنم توی چشمش...."خونه نشینی خیلی سخته....آدمو فکری میکنه"...."یعنی پیری با منه؟"...."چند سالیه که باز نشسته شدم و خونه نشینم....شما محصلی؟"....نمی خواستم جوابش را بدهم .... یعنی نمی بایست....توی خط واحد اگر کسی حرفی زد لازم نیست حتما جوابش را بدهی.... حکما برای خوش گفته ....خاصه پیره مرد باشد....ولی ...."بله...دانشجوام ".... اصلا چشمش به من نبود و زل زده بود به رد آب پشت شیشه.... شاید میخواست چشم تو چشم نشویم .... لابد میترسیداو هم بند را به آب بدهد...."خوبه ... حالا حالا ها وقت داری که بگردی"....بچه ای که کنار مرد کله کچل کناری نشسته بودو کوله پشتی قرمزی داشت شروع کرد به خواندن...."پائیزه و پائیزه... برگ از درخت میریزه....هوا شده کمی سرد ....روی زمین پر از برگ...دسته دسته کلاغا ....میرن به سوی باغا....همه میگن یک صدا....قار قار قار قار"....بی صدا با خودم گفتم...." مگه الان تابستون نیست ....بچه چرا چرت و پرت میگه".....مرد کچل که کنار بچه نشسته بود دستی به سر بچه کشید و گفت...." اگه سوره ی فاتحه روهم همینجوری قشنگ بخونی قول میدم اون جعبه مداد رنگی ۱۲ رنگ و اون دفتر فیلی رو فردا برات بخرم"....فهمم تازه بیجک گرفت که چیزی به شروع مدرسه ها نمانده.... مدرسه و دانشگاه چه فرقی میکند....اصل موضوع چیز دیگری است.... اصل موضوع این است که دیگر خانه نشینی تابستانی تمام.....پیره مرد , بچه ی کوله به پشت و مرد کچل همه بلند شدند و توی ایستگاه بعدی رفتند دنبال کار و زندگیشان....من هم دوباره پهن شدم روی صندلی و پریسکوپ را هوا کردم....

پی نوشت:سمیرا....مریم ....مهسا....اصلا چه فرقی میکند اسمش چه بود.... الان زنگ زد و تازه دو زاریم افتاد که قرار است یک سالی خانه نشین باشم....چرا خانه نشین؟ اصلامگر فرقی هم میکند؟...معلوم است که نه....و این یعنی اولین خانه نشینی پائیزی.....

پاییزه و پاییزه ....اشک از چشام میریزه ....رنگم شده کمی زرد....ته دلم سرد سرد!....دسته دسته بچه ها..... میرن توی کلاسا....منم میگم بی صدا....سهم منه همینجا.... 

____ایستگاه چهارم

عجب چیز مزخرفی است این اینترنت....مزخرف تر از آن وبلاگ نویسی است.... البته همان مزخرفی که بابا حواله ی آهنگهام میکرد...."این مزخرفات چیه گوش میدی بچه"...همان مزخرفی که آبجی بزرگه حواله ی کتاب هایم میکرد..."این مزخرفات چیه تو میخونی؟دیونه ای به خدا"....همان مزخرفی که همیشه مامان حواله ی لباس هام میکرد ..."این لباس های مزخرف چیه که تو میپوشی آخه!"...همان مزخرفی که همه ی هم کلاسی ها حواله ی نوشته هام میکردند..." این مزخرفات چیه که تو مینویسی؟"....همان مزخرفی که همیشه آبجی کوچیکه حواله ی فیلم هایم میکرد "آخه این مزخرفات چیه که تو میبینی"....همان مزخرفی که همیشه بچه محل ها حواله ی خودم میکردند...."عجب آدم مزخرفی هستی تو"....شاید برای آنها مزخرف چیز زشتی بود....ولی چرا همه ی مزخرفات آنها سر جمع میشد همه ی دوست داشتنی های من ؟...اصلا همیشه عاشق چیز های مزخرف بودم....به قول بعضی ها عجب چیز مزخرفی است این اینترنت و مزخرف تر از آن وبلاگ نویسی..... شاید آنها هم نمیدانند که من عاشق چیزهای مزخرفم....

پی نوشت:اصلا بخاطر همین است که من عاشق خط واحدم....حتی اگر ازپشت هدفون صدای آهنگت را بشنوند چیزی نمی گویند.....اصلا به آنها چه که داری به چه مزخرفاتی گوش میکنی.... شاید کتاب در دستت را هم ببینند..... ولی به آنها چه که داری چه مزخرفاتی میخوانی....اصلا اگر هزار بار از بالا تا پایین بر اندازت کنند چیزی در مورد لباست نمی گویند ..... اصلا به آنها چه که تو چه لباس مزخرفی پوشیده ای...اصلا اگر ببینند داری چیزی مینویسی شاید نوشته ات را هم بخوانند....ولی به آنها چه که چه مزخرفاتی سر هم کرده ای....عکس روی جلد فیلمهای توی دستت حسابی تابلو است....اصلا  به آنها چه که تو چه مزخرفاتی میبینی.... اصلا به آنها چه که تو چه آدم مزخرفی هستی....


دوباره به سرم زده هوای رفتن

رفتن از این خانه

رفتن از این شهر

رفتن از این آب و خاک

.

.

.

نه ! رفتن از این دنیا

رفتن به خوابی که دیگر نه صدای زنگی در کار است نه کلاسی نه درسی نه منی       

____ایستگاه سوم

پیش تر به خودش هم گفته بودم ...من با خیلی ها عاشقیت داشتم...از دختر قصاب همسایه مان که توی کوچه با هم قایم باشک بازی میکردیم گرفته ....تا این آخری ها دوست مجازیم که ندیده یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم....ولی همه را خراب کردم...دست نزده پژمرده میشدند... نرسیده دور میشدند... نرفته فتح میشدند... نچشیده بی مزه میشدند... پیش تر به خودش هم گفته بودم دیگر تا آخر فقط خودش... ولی نمیدانم چرا نگفتم که این تا آخر خودش نه آن تا آخر خودت است .... نه این است که مثل دستمال دست مالت کنم و بعد بندازمت دور .... نه اینکه خرابت کنم .... نمیدانم چرا نگفتم .... شاید گفتم و او باز فکر کرد که دارم موضوع را میپیچانم.... من که نپیچاندم ولی او اینهو قرقره سر خود پیچانده شد و بعد هم نه گذاشت نه برداشت هر چه خواست حوالمان کرد ....که من میدانم همه ی شما همینطوری هستید...که اول با احساسات آدم بازی میکنید و سر به زنگاه دست آدم را میگذارید توی پوست گردو... که اصلا تو میدانستی من از خیانت متنفرم .... میخواستی اینجوری مرا دیوانه بکنی....که فکر کردی ....که من محکم تر از اینم که از جغله ای مثل تو بخورم....که بهش بگو....هر هرزه ای که هست.... که بگو خوب کسی را نظر کرده,یکی یه دونه ,عزیز خونه....بگو که ....بغضش ترکید و دیگر نتوانست حرف بزند....هر چه گفتم کسی نیست به خرجش نرفت که نرفت ....شاید نخواست که برود ....ولی من گفتم که تا آخر فقط خودش.... ولی نمیدانم چرا نگفتم این تا آخر خودش نه آن تا آخر خودت است ....

پی نوشت: بادبادک را با اینکه دوست میداری رهایش میکنی تا برود....هر چه دورتر میشود تو دوسترش میداری .... دستمالیش نمیکنی .... رهایش میکنی .....تا دوسترش بداری....

____ایستگاه دوم

ساعت هفت شد و من هنوز بیدارم...اصلا از روزی که زندگی ام بر عکس شده ...خب بر عکس شده دیگر... شب ها بیدارم و روزها خواب... الان هم داشتم صندوق ورودی گوشیم را چک میکردم .....همه از بالا تا پایین یک اسم بود...حتی او فهمید که چرا همه چیز را تمام کردم...البته به خیال خودش... و خودم هنوز نفهمیده ام ... صدای در آمد و بابا آمد توی خانه ... به اتاق من که رسید نگاهی به من کرد و من نگاهش را بی جواب گذاشتم..." گشنت نیست؟ بیا آش گرفتم .بیا بخور" حکما از همین خرازی سر کوچه گرفته...البته خرازی بود ...شده آشی...بهتر که آشی شد ... دیگر ما هم صبح ها میتوانیم بی درد سر آش و نان سنگک داغ بخوریم... لوازم التحریر سیخی چند...حال کردید چطوری موضوع را قرم قات کردم ... او هم همیشه میگفت اصلا تو استاد این هستی که حرف را عوض کنی ... میگفت اصلا آدم یادش میرود که جواب سوالش را بگیرد... میگفت آدم بی جواب میرود سی خودش... ولی این دفعه نفهمید که باز موضوع چیز دیگری بوده و ما هم که استاد پیچاندنیم ....به خیال خودش درکم کرده و نمیخواهد سر بارم باشد ... " بیا آش بخور تا سرد نشده "... فکرم پی آش نیست اما دلم چیز دیگری میگوید...آخر غار و غورش بلند شده  (یا قار و قور من از کجا بدانم!)...بی خیال فکر میشویم... بهتر است دل را دریابیم تا بی دل تر از این نشدیم خدایی نکرده ...البته حکایت ما نه حکایت بیدل است ...حکایت ما این است که می روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم...خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم...می‌روم بی دل و بی یار و یقین می‌دانم...که من بی دل بی‌یار نه مرد سفرم...خاک من زنده به تاثیر هوای لب تست...سازگاری نکند آب و هوای دگرم...پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد...بار می‌بندم و از بار فرو بسته ترم...چه کنم دست ندارم به گریبان اجل...تا به تن در زغمت پیرهن جان بدرم...

پی نوشت:برای ماندن هیچگاه بهانه ای لازم نیست و برای رفتن هزاران قصه ی نگفتنی...سکوت انتخابی به اجبار چه برای ماندن وچه برای رفتن...

____ایستگاه اول

 چقدر خط واحد را دوست دارم...کسی نیست که بگوید اسمت چیست... رگ و ریشه ات از کجا آب میخورد ...اصلا آنقدر کیف دارد خط واحد سواری که نگو ... اسمت هر چه باشد ... از در خط واحد که رد شدی چه نشسته چه سر پا ،آنقدر همه سر گرم بی کاری خودشان هستند که به کارت کاری ندارند... برای خودشان هستند...دو روزی است که سوار خط واحد ۸۹ شده ام ... اسمم هر چه باشد ... حقیقتم اینجاست ...اصلا مگر برای واحد سوار شدن از آدم سه جلد میخواهند!...وجود میخواهد که من هم وجودش را دارم ...اصلا هر چه میخواهند بگویند... چشم تو چشم هم که بشوی نمی ترسی که وای!الان است که بند را به آب بدهی...شاید بگویند عجب هوای دل انگیزی یا عجب باران زیبایی...برای خودشان از هوا گفته اند ... برای اینکه خودشان را به رخت بکشند ...که ببین جخ من پیره مرد هم میفهمم ...روشن فکر بازی در آوردن که کاری ندارد... یکهو ته دلت آشوب میشود...کمی کرکره را میدهی پایین و به کفشهات زل میزنی ...نکند این یکی چیزی از تو فهمیده باشد... فهمیده با این که هیچ نداری آن همه نداریت را به رخ بقیه میکشی... به ایستگاه نرسیده بلند میشود و میرود و تو باز بفهمی نفهمی سرت را بالا میگیری... تا ایستگاه آخر هستم ...تا لختی خستگی ام را بیرون کنم ...

پی نوشت: امروز خسته ام... خسته تراز همیشه ...و هیچکس بالش نیست....