-
____ایستگاه هفتاد و نهم
6 تیر 1392 10:15
"کافه پیانو"ی فرهاد جعفری را زیاد دوست دارم... خُب شاید خیلی ها بگویند اصلا کتاب در خوری نیست و فلان است و بهمان ولی من یک جورهایی خیلی زیاد خودم را با آن آقای کافه دار همذات پنداشتم... یک جاهایی از کتاب هم به نظرم حرفهاش خیلی بِکر بود ... اصلا چرا من شروع کردم از این کتاب حرف زدن... راستش را بخواهید می...
-
____ایستگاه هفتاد و هشتم
12 بهمن 1391 03:13
دارم تمام سعی ام را می کنم... تا لای این روزهای پُر خالی نکنم... همین یک جمله ی قبل هم مصداقش است... و این باز هم به شما بستگی دارد که چطور باید این تلاش من را توی همان یک جمله ی قبل بفهمید... شب شده... از همان ها که مسافر دلش غش می رود برای داشتن یک لحظه شان... از آنها که تعریفش را زیاد برایتان کرده ام... همین الان...
-
____ایستگاه هفتاد و هفتم
26 مهر 1391 13:38
هر روز به این امید از خواب بیدار می شوم که .... امروز همان کار بزرگی که مخصوص تو است را می کنی.....امروز آن شخصیتی که هیچ کس تا به حال از او حرفی نزده را تو می نویسی.... امروز آن عکس هایی که تا به حال هیچکس نگرفته را تو ثبت می کنی.... امروز تو با همه ی دنیا فرق می کنی....اما.... همین که بعد از خواب دست و صورتم را آب...
-
____ایستگاه هفتاد و ششم
21 مهر 1391 16:39
از خیلی وقت پیش این قضیه توی فکرم تاب می خورد.... دقیق ترش از وقتی است که روزهای جمعه تلویزیون دولتی فیلم های سینمایی پخش می کرد.... و من که شاید آنروزها یازده، دوازده سالم بود پی گیر این فیلم ها بودم.....ساعت 4 عصر که می شد دراز میشدم جلو تلویزیون تا ببینم باز هم از همان فیلم های امریکایی پخش می کند یا نه.... از همان...
-
____ایستگاه هفتاد و پنجم
17 مهر 1391 02:39
باید یک چیزی را خیلی صاف و پوست کنده اعتراف کنم.... من آدم جو گیری هستم!.... حالا اگر موضوع احساسی ، اعتقادی یا از این دست اقلام باشد که تو را توی عذاب وجدان می اندازد دیگر من بیشتر دچار جو زدگی می شوم.... حالا حتما هم نباید این عذاب وجدان از آن نوعی باشد که سراغ قاتل و جانی ها می آید، یک پشیمانی، یک ابراز ندامت دورنی...
-
___ایستگاه هفتاد و چهارم
3 مهر 1391 23:20
حال من که شرح دادن ندارد....نشسته ام یک گوشه از دفتر و بی سر و صدا دارم برای خودم توی نت چرخ می زنم....هر از گاهی که خلوت باشد تک چرخ هم می زنم!.... تک چرخ زدنم هم میشود اینکه بیایم اینجا و خطی بنویسم.... میدانی، نه شاید هم نمیدانی....ولی.... امروز سر کلاس بحث این بود که چرا؟!.... اصلا که چی؟!....من هم که از این همه...
-
____ایستگاه هفتاد و سوم
26 شهریور 1391 11:29
سر و صدا زیاد است.... قبلا اصلا متوجه نشده بودم.... هر روز همین جا می نشستم .... هر روز همین جا بلند بلند حرف می زدم.... سر هر چیز بی خودی بلند بلند جر و بحث می کردم.... ولی اصلا متوجه نشده بودم..... هر روز همین جا..... اما اصلا متوجه نشده بودم....وبلاگ بلانش را باز می کنم.... صدای پیانو.... از همان بی کلام ها.... دلم...
-
ـــــایستگاه هفتاد و دوم
21 شهریور 1391 16:44
عصر، عصر دیگری است.... حالا شما بخوان عصر و معنی کن دوره و بعد هم بجای این دوره هزار سال بگذار.... اما برای من عصر میشود همین یکی دو ماهی که زمین تا آسمان فرق کرده همه اش با قبل تر هاش .... فرق کرده جای زمین و آسانش....فرق کرده جای سایه و روشنی اش.... فرق کرده جای ترمز و گازش... فرق کرده جای چراغ قرمز و سبزش.... اینها...
-
____ایستگاه هفتاد و یکم
20 تیر 1391 15:35
حدودا یک ربع ساعت میشود که زل زده ام به صفحه مانیتور و به این فکر میکنم که شروع داستان امشب را چطور لیز کنم.... به قول "مصطفی مستور" شروع های جذاب و لیز باعث میشود تا خواننده به سرعت به دورن داستان بلغزد ....پس بهتر است شروع جذاب ، لیز هم باشد .... داستان من داستان شب است.... بازهم سایه ی درخت های باغ پشت...
-
____ایستگاه هفتادم
17 تیر 1391 13:15
کثیف است... همه جای خانه کثیف است.... تراس پر شده از خرت و پرت هایی که هیچکدام به درد یک آدم زنده نمیخورد.... آشپزخانه را سوسک برداشته.... حتی توی یخچال هم لول می خورند.... ظرف ها توی سینک تلمبار شده و من فقط می توانم به این فجایع بر و بر نگاه کنم .... و بعد هم گوشه ی زیر پوش رکابی ام را بالا بزنم و کنار نافم را...
-
____ایستگاه شست و نهم
30 فروردین 1391 13:56
دیر شده.... حال و هوای عید و تعطیلی تمام شده ..... ولی..... خستگی هام را هنوز بیرون نکرده ام..... هنوز دلم دلشوره های بیخودی مامان و غرغر های بیخودی تر بابا را میخواهد.....دلشوره ی اینکه چینی گلدرشت گل محمدی را برای پذیرایی از میهمان ها بگذاریم یا..... نه حال خواندن داشتم.....نه حال نوشتن..... اصلا جان تکان خوردن...
-
____ایستگاه شست و هشتم
30 دی 1390 23:52
مامان هفت روز هفته خسته بود.... خسته از کار زیاد.... از وقتی که یادم میاید یا داشت برگه های دانشجو ها را این ور و آن ور میکرد.... یا پرونده های آموزش و پرورش را.... ما بچه ها هم عادت کرده بودیم که برای خودمان غذا گرم کنیم..... یا اگر خیلی خوش به حالمان بود با پولی که صبح کف دستمان گذاشته بودند برای خودمان از ساندویچی...
-
____ایستگاه شست و هفتم
18 دی 1390 16:17
اجرای تاتر آمیز قلمدون در اصفهان
-
____ایستگاه شست و ششم
15 دی 1390 00:47
تقریبا یک ماه گذشته.....یک ماه از آخرین باری که همه ی زورم را گذاشت باشم پشت انگشت هام و زل زده باشم به این صفحه تا یک چیزی به اسم پست اینجا به روز شده باشد.... ولی این یک ماه چیزی بیشتر از این هاست.....بیشتر از یک غیبت ..... این یک ماه یعنی من این همه روز فقط دور خودم چرخیده ام و آخر شب هم نه فکری بوده نه خیالی........
-
____ایستگاه شست و پنجم
16 آذر 1390 16:40
عاشورای 1390- مشهد پرده ها را تمام کنار میزنم....چراغ های اتاق را خاموش میکنم....اینطوری روشنی چراغ های شهر بهتر به چشم میاید....هیچ صدای اضافه ای هم نیست که امشب را به هم بزند.... با هر جان کندنی شده کاناپه ی گوشه ی اتاق را میشکم جلو پنجره....لم میدهم و چراغ های منتهی به حرم را دنبال میکنم.... چیزی از گنبد و گلدسته...
-
ــــایستگاه شست و چهارم
18 آبان 1390 13:29
اصفهان زندگی را از سر گرفت
-
____ایستگاه شست و سوم
18 آبان 1390 02:36
برگه های خبر جلو چشمم است..... حرف های "کیارنگ علایی" است.....امشب از وقتی آمدم خانه،تقریبا ساعت ده؛ همه ی فکرم این بود که بیایم و اینجا بنویسم.....اول از وحید نوشتم..... وحید،سوپری محلمان است که با هم کلی رفیق شده ایم.... آدم خوشحال و خندانی است..... همیشه پشت دخل مغازه است و تند تند جنس های مشتری ها را توی...
-
____ایستگاه شست و دوم
22 مهر 1390 14:25
همه بدنم درد میکند.....از خواب که بیدار شدم ؛حدود ساعت 12ظهر، انگار که بدنم را آبکش کرده باشند همه استخوانهام درد میکرد..... به زحمت از رختخواب جدا شدم.....چرخی توی خانه میزنم.....پرده ها تمام کشیده است و خانه تاریک ......نگاهی به دور و برم میکنم.....مشتی کتاب روی زمین.....چند تکه لباس روی صندلی چوبی بزرگ.....هفت هشت...
-
____ایستگاه شست و یکم
21 مهر 1390 00:22
اینجا تنها جایی است که" چاپ نشده های همشهری داستان "را پیدا میکنید
-
____ایستگاه شستم
10 مهر 1390 00:05
امروز 9 مهر بود....امروز روز نهم پاییز بود....بی هیج انتظاری رسید.... بی هیچ قربان صدقه و خواستنی خودش آمد.... من یکی که هیچ حواسم به آمدنش نبود..... اصلا دیگر حواسم به این چیز ها نیست..... انگار نه انگار که سال پیش ساعت به ساعت و لحظه به لحظه پا پی آمدنش میشدم.....سردی میخواستم.....سردی ای که تنم را خنک...
-
____ایستگاه پنجاه و نهم
3 مهر 1390 04:12
کلی حرف....کلی حرف بین کله و انگشت هام تلمبار شده بود که از بس ننوشتمشان همانجا ماند و بیات شد.....تاریخ مصرفشان گذشت..... حرف از روزهایی که همه اش دنبال آدم ها بودم برای مصاحبه و خبر.....حرف از تاتر ها و کنسرت هایی که برای عکاسی رفتم.... حرف از خستگی هایی که نوشتن توی خط واحدم را امروز و فردا میکرد.....حرف از رفقایی...
-
____ایستگاه پنجاه و هشتم
16 شهریور 1390 15:50
فتو وب مسافر خط واحد 89
-
____ایستگاه پنجاه و هشتم
16 شهریور 1390 01:30
http://a-darvish.aminus3.com/
-
ـــــایستگاه پنجاه و هشتم
15 شهریور 1390 15:19
www.a-darvish.aminus3.com
-
____ایستگاه پنجاه و هفتم
14 شهریور 1390 00:22
اینجا که نشسته ام دلم یک جای دیگری را میخواهد....جایی که وقتی آنجا بودم دلم جایی که الان نشسته ام را میخواست....اینجا یعنی خانه پدری و آنجا یعنی خانه 50 متری خودم.... الان توی اتاقم توی خانه پدری نشستم و دارم با این کامپیوتر قدیمی که تلق و تولوق کیبوردش حس نوشتن و تایپپ کردن را در آدم چند برابر میکند مینویسم.... توی...
-
____ایستگاه پنجاه و ششم
2 شهریور 1390 05:45
حالا مگر میشود ..... مگر بعد از این همه لحظه های دوست داشتن میشود کشید زیر همه چیز و گذاشت رفت..... حتی اگر به او هم فکر نکنم که میکنم و بد جوری هم میکنم..... به خودم شک میکنم.....به اینکه مرامم مرام نبوده و مرد بودنم نا مرد بوده......پنجره ی یاهو مسنجر باز است و دارم از پشت نوشته هاش حرص بغضش را توی کلمات میبینم...
-
____ایستگاه پنجاه و پنجم
25 مرداد 1390 23:46
نشسته ام گوشه ی اتاق و نفس میکشم....کشدار نفس میکشم.... گرم است.... همینطور که به دیوار تکه داده ام سرم را میچرخانم و دریچه ی کولر را نگاه میکنم.... گرم است.... عرق روی پیشانیم را پاک میکنم....سرد است..... نفس میکشم.....کشدار نفس میکشم.....سرم سنگین است وچشم هام نیمه باز .....پاهام جان ندارند و همینطور دراز به دراز...
-
ــــ ایستگاه پنجاه و چهارم
19 مرداد 1390 19:57
اصفهان در کماست.....
-
____ایستگاه پنجاه و سوم
13 مرداد 1390 19:18
شب ها زود میخوابم..... آخر نمیشود سر کار خمیازه بکشم و حرف که میزنم صدام مثل نعشه ها دو رگه باشد..... لباس هام هم باید ساده باشند.....آخر نمیشود با تیشرت مارک و شلوار جین بروم دفتر ایسنا!.... مسافر همه فکری درباره ی کار میکرد الا این کار!.... خبر نگاری!..... توی این یک هفته هر چه همایش و گالری و افتتاحیه و اختتامیه...
-
____ایستگاه پنجاه و دوم
1 مرداد 1390 03:52
میز تحریرم را میبرم توی تراس.... دو لنگه ی پنجره ی تراس را تمام کنار میکشم..... لنگه ی چپ را با احتیاط..... چون بد جوری سر و صدا میکند..... لامپ تراس را روشن میکنم..... بعد خاموشش میکنم.... چراغ مطالعه را روشن میکنم..... میگذارم روشن بماند....لپ تاپ را روشن میکنم و آلبوم "تقدیم به خدا"ی "علیرضا...