خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ ایستگااه چهل و پنجم

پنجره را باز کردم.... خیره بودم به هوای شهر که به سیاهی میرفت..... خسته بودم..... خسته از تمامی شلوغی هایی که گرفته بود جای تمامی خوبی های زندگیم را..... این خوبی ها که میگویم میشود یک اتاق و چند جلد کتاب تازه و یک پاکت سیگار.....حالا اگر صدای یک ساز هم کنارش میبود چه بهتر .....از بیرون صدای خط واحد تا طبقه ی ششم میامد و چقدر دلم خواست نوشتن و خط واحد 89 را ..... همشهری داستانم را برداشتم و لم دادم روی تخت..... حالا همه چیز بود.....همه ی خوبی ها را میگویم..... یک اتاق ,یک جلد کتاب تازه و یک پاکت سیگار ..... صدای خوش یک ساز هم بساطم را جور جور کرده بود..... همین که اولین پاراگراف از نوشته ی جسین مه کام را توی همشهری داستان خواندم اشکم در آمد.....اشکم از دلتنگی بود.....دلتنگ خواندن بودم...... خواندن وخواندن و خواندن..... دلشوره گرفتم..... دلشوره ی اینکه نکند نتوانم مثل مه کام در " هوش روزگار بمانم" !.... نوشته مه کام که تمام شد رفتم کنار پنجره.....بوی شب بود که میخورد به صورتم و دود سیگار که جان میداد به لحظه هام..... دلم خواست بنویسم..... به قول "اکبر رادی" فقط بنویسم.....نوشتم و دلم آرام گرفت.....


پی نوشت:فکر کردم که مهم نیست چه بنویسم مهم این است که " نامت در هوش روزگار بماند 

____ایستگاه چهل و چهارم

خط واحد حسابی شلوغ شده بود.... همه هم به طرف آزادی میرفتند..... انتقلاب دست ل.ب.ا.س.ش.ص.ی.ه.ا بود.... حال و حوصله ی شلوغی را نداشتم.... دلم یک دل سیر آرامش میخواست..... تنها نشسته بود روی صندلی و چشم هاش میخ شده بود به صفحه ی گوشی موبایلش.... جواب اس ام اس ها را سریع میداد و باز میخ میشد.....شال گردن قهوه ای رنگی پوشیده بود که با رنگ ته ریشش خوب جفت جور شده بود.... از سر و صورتش مشخص بود که لهجه ندارد.... لهجه نداشتن هم یعنی که غریب بود اینجا..... آنقدر زیاد پیام میداد که داشتم از فضولی میمردم!.... یک آن سرش را بالا آورد..... خنده ای کرد و گوشی را توی دستش بالا آورد ....." عاشقشم..... از من بزرگتره ولی نمیدونم چرا همه چیزش آرومم میکنه..... اینجا هم زندگی نمیکنه ...... فقط هم  اینجوری با هم "رابطه" داریم..... نمیتونم بهش نزدیک بشم..... میترسم خراب بشه..... یعنی نمیدونم!..... خودشم میگه اینجوری بهتره!"...... حتی یک کلمه هم حرف نزدم..... مانده بودم بین باید و نباید های "رابطه ها"..... 

 پی نوشت:به آزادی که رسیدم همه جا پر بود از ل.ب.ا.س.ش.خ.ص.ی.....