خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه هفتاد و هفتم

هر روز به این امید از خواب بیدار می شوم که .... امروز همان کار بزرگی که مخصوص تو است را می کنی.....امروز آن شخصیتی که هیچ کس تا به حال از او حرفی نزده را تو می نویسی.... امروز آن عکس هایی که تا به حال هیچکس نگرفته را تو ثبت می کنی.... امروز تو با همه ی دنیا فرق می کنی....اما.... همین که بعد از خواب دست و صورتم را آب کش کنم  و توی اینه این حرف ها را زیر گوشم  بگویم .... همین که از در خانه بیرون بزنم و شهر با این همه دغدغه خراب شود روی سرم، همه چیز تمام می شود..... با آدم ها که حرف می زنم حالم عجیب به هم می خورد از اینکه چطور توی "عامه پسند" ها دارم غرق می شوم.... چطور نرخ دلار و افزایش قیمت ها شده نقل دهانم..... هر لحظه از روز که جایی ساکن شوم به خودم بلند یاد آور می شوم که خوب نگاه کن.... خوب گوش کن.... خوب فکر کن....خوب  تصور کن.... خوب با خودت حرف بزن.... خوب پیش خودت داستان سر هم کن.... اما.... آخر شب هم بعد از آب کش کردن دست و صورتم و نگاه کردن توی آینه می بینم که نشد.... می بینم که زمان دارد از من رد می شود و من بیشتر از این برای انجام آن کار بزرگی که مخصوص من است وقت ندارم.... دلهره و اضطراب راه نفس کشیدنم را تنگ کرده و آنقدر هم نترس نیستم که یک لوله بردارم و راهش  را از گلویم باز کنم.... اصلا ببین کارم به کجا کشیده که برای نشان دادن حال این روزهام کلمه کم دارم.....

____ایستگاه هفتاد و ششم

از خیلی وقت پیش این قضیه توی فکرم تاب می خورد.... دقیق ترش از  وقتی است که روزهای جمعه تلویزیون دولتی فیلم های سینمایی پخش می کرد.... و من که شاید آنروزها یازده، دوازده سالم بود پی گیر این فیلم ها بودم.....ساعت 4 عصر که می شد دراز میشدم جلو تلویزیون  تا ببینم باز هم از همان فیلم های امریکایی پخش می کند یا نه.... از همان هایی که پدر دارد توپ بیسبال برای پسرش پرتاب می کند و پسر هم با دستکش گنده ای که خاص همین ورزش است و معمولا پدرش آن را برای پسرش کنار گذاشته بوده، منتظر گرفتن توپ است .... و این صحنه از فیلم  معمولا توی حیاط  چمن کاری شده جلو در ورودی خانه اتفاق می افتاد.... و بعد از چند پرتاب هم  مادر توی پاشنه ی در ظاهر می شد و پدر و پسر را برای رفتن سر میز صدا میزد و پسر که قدش تقریبا تا زیر کمربنده پدر می رسید می چسبید به پدر و.....پدر با آن دستهای گنده و مردانه اش موهای بلوند و لخت پسر را همچین دست مالی می کرد..... از خیلی وقت پیش من خودم را میگذاشتم جای آن پسر بچه و دلم می خواست پدرم موهام را دست مالی کند....توی همان صحنه از فیلم بود که پدر حرف هایی به پسر می زد که پسر انگار آن حرف ها بر جانش می نشست و در همه ی عوان زندگی اش این حرف های پدرش راه گشاش بود.....و من هم دلم از این حرف ها می خواست.....از خیلی وقت پیش بود که من دلم می خواست.... اصلا فکر کنم همین عقده ی کودکی من باشد که پدرم زیاد من را تحویل نمی گرفت..... فکر میکرد هر چه خواستم باشد دیگر تمام و آنوقت من دیگر جای دست پدر روی موهام را کم نمیاورم.....ولی..... الان داستان بفهمی نفهمی تغییر کرده و من خودم را می گذارم جای پدر و دلم دست کشیدن روی سر پسرم را می خواهد..... دلم می خواهد من قهرمان پسرم باشم..... دلم می خواهد وقت همین توپ پرتاب کردن ها حرف هایی بزنم که زمانی که دیگر نای راه رفتن نداشتم پسرم آنها را چاره ی کارش بداند.... دلم زیاد می خواهد پدری باشم که من به پسر و پسر به من افتخار کند.....

پی نوشت: حالا زیاد خبری هم نیست ها.... ولی خب آدم به یک جایی که می رسد دلش می خواهد دیگر..... و چه لذتی لذیذتر از اینکه قهرمان زندگی پسرت باشی.... 

____ایستگاه هفتاد و پنجم

باید یک چیزی را خیلی صاف و پوست کنده اعتراف کنم.... من آدم جو گیری هستم!.... حالا اگر موضوع احساسی ، اعتقادی یا از این دست اقلام باشد که تو را توی عذاب وجدان می اندازد دیگر من بیشتر دچار جو زدگی می شوم.... حالا حتما هم نباید این عذاب وجدان از آن نوعی باشد که سراغ قاتل و جانی ها می آید، یک پشیمانی، یک ابراز ندامت دورنی هم حتی!....من هیچ این چند سال دانشجویی به فکر نبودم که اگر بودم باید این سال آخری به فکر ارشد خواندن می بودم....ولی.... حالا باید به فکر این باشم که این هشتاد و چندی واحد باقی مانده را چطور توی دو سال بگذرانم..... حالا اصل موضوع چیست؟!.... اصل موضوع این است که "تجربه کردن به شرط بهره وری " درست  است که همیشه  برای من اصلی بوده در زندگی ....ولی حالا که می بینم بچه های هم ورودی من دنبال منابع ارشد هستند هیچ حس خوبی ندارم....دچار یک حس کودن پنداری نسبت به خودم می شوم که آن هم به دنبال ندامت و پشیمانی قبلی اش ظهور می کند.... یک نمونه ی بارز دیگر این جو زدگی همین بحث اعتقادی است.... آخر درویش هستم و یک جذبه هایی گاهی اوقات من را جذب می کند.... و دلم از این عشق بازی ها با خدا می خواهد.... آن قبل تر ها که دبیرستانی بودم و فرق خوب و بد را درست نمی فهمیدم زیاد درگیر این موضوع بودم که بعد تر ها بل کل همه را کنار گذاشتم.... اما چند وقتی است که باز دچارش شده ام.... همیشه وقتی می خواستم از این رفتار خودم دفاع کنم که مثلا چرا من نماز نمی خوانم، یا چرا اصلا نماز خوان ها را مسخره می کنم همه ی حرفم این بود که میان این همه گوسفند تو هم گوسفند باشی چندان توفیری نمی کند!....حالا منظور نظر من چه بود باید توی همین مثال بفهمید و گرنه ناچارم باز هم موضوع را کش بدهم.....خب اینطور بهتر است بگویم که من همیشه خودم را آدم دینداری تصور می کنم البته با این شرایط که.... خارج از ایران زندگی کنم.... در اوج تنهایی زندگی کنم.... بسیار به روز و مدرن زندگی کنم..... دین را امری کاملا شخصی به حساب بیاورم.....هیچ تظاهری هم در کارم نداشته باشم.....و یک تصویر هم همیشه از خودم وقتی  که از این حرف ها می زدم داشتم....حالا توصیف تصویر.... من توی محله ی" من هتن" "نیویورک" توی پنت هوس یک آسمان خراش سر سجاده ی نماز باشم و در همان حال از پشت پنجره های خیلی بزرگ آپارتمان غروب آفتاب را پشت پل " گلدن گیت" و بقیه ی ساختمان های گنده بک آن طرف پل نگاه می کنم.... باز هم باید این سوال را پرسید که اصل موضوع چیست؟!..... اصل موضوعی که باعث شد من این همه جملات بی ربط را به هم ربط بدهم کتاب "کافه پیانو " است..... یک جایی از کتاب نوشته بود که یک بندی خدا که آدم بسیار متشخصی است و پدرش کارخانه تولید کود دارد و از جهاتی رفتارش به نجیب زاده های انگلیسی نزدیک است و عاشق اسپرسو ،یک کاره غروب که می شود توی همین کافه "پیانو" جا نماز پهن می کند و نمازش را می خواند.... حالا شما بیا و ببین من چه آدم جو گیری هستم که با خواندن این بخش از کتاب این همه موضوع را طول طویل کردم.....


پی نوشت: اعتراف می کنم که اصل این نوشته بر هیچ مبنای فکری من استوار نیست و یک جو شدید و لحظه ای است.....و این را هم اعتراف می کنم که شدیدا دلم بودن در تصویر ذکر شده در متن بالا را می خواهد.....

___ایستگاه هفتاد و چهارم

حال من که شرح دادن ندارد....نشسته ام یک گوشه از دفتر و بی سر و صدا دارم برای خودم توی نت چرخ می زنم....هر از گاهی که خلوت باشد تک چرخ هم می زنم!.... تک چرخ زدنم هم میشود اینکه بیایم اینجا و خطی بنویسم.... میدانی، نه شاید هم نمیدانی....ولی.... امروز سر کلاس بحث این بود که چرا؟!.... اصلا که چی؟!....من هم که از این همه نفهمیدن آدم های اطرافم کلافه شده بودم داد زدم که ای آقا، دلم گرفت از این همه خِسَّتی که در همه چیز دارید.... دل آدمی حرمت دارد به خدا.... از من بپرس چرا فلان کار را می کنی.... یا بپرس اصلا که چی؟!.... اول یکی میزنم توی سرت که یعنی به تو ربطی ندارد.....بعد هم انگشتم را تا خرتناق میکنم توی چشمت که کور شود هر کسی که بد نگاه میکند.... استاد اگر من عشقم کشید و خواستم نصف شب بروم چهار باغ پایین و یک لیوان بزرگ آب طالبی بخورم تو از من منطق و دلیل و برهان میخواهی؟!..... اگر من میایم و اینجا برای ارضای حس نویسندگی خودم که به هیچ جا نرسیده چیزی سر هم می کنم تو از می پرسی که چی؟!....اصلا اگر اول هر چیزی توی این زندگی یک "اصلا که چی" بگذاریم چه؟!.... اصلا تو بیا و به من بگو آمدیم توی این دنیا که چی؟!.... این همه بدبختی و فلاکت توی این دنیاست، زندگی می کنیم که چی؟!.... عزیز من فقط به اندازه یک ارزن این دل را دریاب.... آنوقت است که زندگی را به کاری که دوست داری سنجاق می کنی.... و دقیقا همان وقت است که هر چه علامت سوال است را پاک فراموش می کنی....

 پی نوشت: 
 دل من از شهر شما نیست
 دل من با شهر شما نیست 
شمایی که به آسمان بارانی می گویید 
هوای خراب 
(خدا رحمت کند قیصر امین پور را_ این شعر را چند روز پیش سر کلاس ترجمه متون گوناگون به فرانسه ترجمه کردیم و چقدر سر کیف شدم از این شعر و ترجمه اش به فرانسه و استاد خوب این درس)