خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه شست و دوم

همه بدنم درد میکند.....از خواب که بیدار شدم ؛حدود ساعت 12ظهر، انگار که بدنم را آبکش کرده باشند همه استخوانهام درد میکرد..... به زحمت از رختخواب جدا شدم.....چرخی توی خانه میزنم.....پرده ها تمام کشیده است و خانه تاریک ......نگاهی به دور و برم میکنم.....مشتی کتاب روی زمین.....چند تکه لباس روی صندلی چوبی بزرگ.....هفت هشت تا لیوان با لک چای روی میز..... توی آشپزخانه هم هر دو لگن سینک ظرفشویی پر از ظرف کثیف است......سومین کیسه زباله هم پر شد و من نمیدانم چه طوری باید این همه زباله را چهار طبقه پایین ببرم!.....توی یخچال را نگاه میکنم.....باز هم خالی شده!.....دکمه ی کتری را میزنم و همان چای دو سه روز مانده را میریزم توی لیوان.....آب را میبندم به چایی و با یک حبه قند همه اش را سر میکشم!.....از آشپزخانه بیرون میزنم.....دلم سیگار میخواهد!.....تا چند روز دیگر باید منتظر بمانم تا این الکترو اسموک به دستم برسد؟.....از دو شب پیش که سفارش دادم آن هم با پست پیشتاز باید تا الان میرسید!.....خب نرسیده و فعلا خبری از سیگار نیست.....دلم یک جوری آشوب است...... خانه بهم ریخته است.....گزارش های ایسنا را آماده نکرده ام.....برای کلاس های فردا اصلا نمیدانم چه کار باید بکنم!..... حال و حوصله ی آشپزی را ندارم.....حال و حوصله ی ظرف شستن هم ندارم.....حال و حوصله تا بازارچه رفتن را هم ندارم..... حال و حوصله تنظیم گزارش را ندارم.....حال و حوصله درس خواندن هم ندارم.....اصلا حال و حوصله خودم را هم ندارم.....بی سر و صدا نسشته ام توی نت چرخ میزنم.... باز هم از سر و صدای زندگی خبری نیست.....چند روز پیش شنیده بودم "جدایی نادر از سیمین موسیقی متن" ندارد..... فیلم را پلی میکنم......صفحه نمایش فیلم را میبندم و فقط به صدای آدم ها گوش میکنم.....آنها حرف میزنند و من گوش میکنم.....حرف نمیزنم.....بلند میشوم چرخی توی خانه میزنم.....کتاب ها را جمع و جور میکنم.....لباس ها را آویزان میکنم.....میروم توی آشپزخانه شیر آب را روی ظرف ها باز میکنم...... برمیگردم و صدای فیلم  را بیشتر میکنم طوری که توی آشپزخانه صدایشان را بشنوم.....ظرف ها تقریبا تمام میشود.....قوری چای را خالی میکنم.....آب جوش تازه میگذارم.....چایی تازه دم میکنم......برنج را آبکش میکنم و بعد از اینکه چایی ام را خوردم برنج را دم میکنم......بر میگردم توی اتاق .....هنوز صدایشان میاید.....گزارش ایسنا را آماده میکنم و میفرستم برای دبیر سرویسم...... به کتاب درس های فردا نگاه میکنم..... هیچ کار خاصی نداریم.....پنجره نمایش فیلم را باز میکنم......آخر های فیلم است..... شنیده بودم جدایی نادر از سیمین موسیقی متن ندارد!..... 


پی نوشت: "جدایی نادر از سیمین "پر بود از صدای زندگی.....ولی.... چقدر من خسته ام.....فکر کنم غذا هم سوخت !...... وای که عجب چیز مزخرفی است این وبلاگ نویسی :-).....

____ایستگاه شست و یکم

اینجا تنها جایی است که" چاپ نشده های همشهری داستان "را پیدا میکنید

____ایستگاه شستم

امروز 9 مهر بود....امروز روز نهم پاییز بود....بی هیج انتظاری رسید.... بی هیچ قربان صدقه و خواستنی خودش آمد.... من یکی که هیچ حواسم به آمدنش نبود..... اصلا دیگر حواسم  به این چیز ها نیست..... انگار نه انگار که سال پیش ساعت به ساعت و لحظه به لحظه پا پی آمدنش میشدم.....سردی میخواستم.....سردی ای که تنم را خنک کند....آنروزها داغ بودم.....گر گرفته بودم از آن همه فکر و خیال.....فکر و خیالاتی که شاید دخلی به من نداشت.....فکر و خیال آدم های خط واحد بود شاید؟.....ولی.....این روزها بی خیال آنها سوار واحد میشوم.....فقط به فکر رسیدنم.....رسیدن به جایی.....فقط رسیدن.....آنروزها ولی به فکر فکر و خیال آنها بودم.....آنروزها فکری تر از این روزها بودم.....این روزها فکرم شلوغ است .....ولی فکر و خیال نیست.....آنروزها خسته بودم، و هیچ کس هم بالش نبود.....این روزها ولی دلم به "بهار" قرص است..... خستگی های این روزها را توی همین رختخواب بیرون میکنم....زود خوابم میبرد.....چشم هام را که روی هم میگذارم نه خبری از قالیچه پرنده است و نه خبری از فکر و خیال.....فقط خستگی است که توی همین رختواب جا میماند....این روزها کمتر اخم میکنم....بیشتر توی کوچه ، خیابان ، دانشگاه و سر کار حرف میزنم.....بیشتر میخندم.....خیلی بیشتر از آن چیزی که از خودم انتظار داشتم.....آنروزها روزهای بی حرفی بود.....انگار روزه سکوب گرفته باشم.....فقط نگاه میکردم.....چشم هام را به چیزی گیر میانداختم و فکر و خیال ها شروع میشد.....حتی توی خواب هم همراهم بودند..... حالا همه اینها به کنار.....من آدم فکری بودن را بیشتر دوست میدارم.....


پی نوشت:

باز هم همه ی اینها به کنار....من آدم فکری بودن را بیشتر دوست دارم.....

____ایستگاه پنجاه و نهم

کلی حرف....کلی حرف بین کله و انگشت هام تلمبار شده بود که  از بس ننوشتمشان  همانجا ماند و بیات شد.....تاریخ مصرفشان گذشت..... حرف از روزهایی که همه اش دنبال آدم ها بودم برای مصاحبه و خبر.....حرف از تاتر ها و کنسرت هایی که برای عکاسی رفتم.... حرف از خستگی هایی که نوشتن توی خط واحدم را امروز و فردا میکرد.....حرف از رفقایی که یک هفته تمام اینجا چتر بودند و هیچ حرف من را نمیفهمیدند..... حرف از شروع کلاس هام همراه با مسمومیت دو سه روزه!!.....حرف از شبی که دلم میخواست به اندازه ی تمام زندگیم کنار دست "بهار" توی ماشین بنشینم ..... او رانندگی کند و من با خیال خوش همان موزیک را هی گوش بدهم و سیگار دود کنم..... حرف از این خانه 50 متری که کلی داستان برایم دارد....ولی.....گفتم که همشان ماند و بیات شد.....اما حرف امشب.....امشب از همان سر شب کش آمد..... من همینجا پشت میز نشسته بودم و چشم هام را به چیزی گیر مینداختم.....سر شب از خانه زدم بیرون.... برای سیگار خریدن و کشیدن..... همسایه سمت راستم اثاث کشی داشت..... تازه وارد بود.... بعد از یک ساعت که برگشتم کسی توی پله ها نبود.... دوباره پشت میز نشستم.....اینبار گوشم گیر کرد.....دیوار این خانه ها آنقدر نازک است که صدای نفس های همسایه ات را میشنوی.....صدای چهار نفرشان را واضح میشنیدم.....وسیله ها را جابجا میکردند و حرف میزند..... مرد خانه بعضی وقت ها داد میزد و زن و بچه ها هم همینطور.....سر چیدن خانه بحث میکردند..... بعد بلند بلند میخندیدند..... بی اختیار من هم میخندیدم..... وقتی جر و بحث میکردند اخم میکردم..... من هم غر میزدم ..... من هم نظر میدادم.....خب راست میگوید اینجا بهتر است !.....مگر نمیبینی!..... توی این ساختمان با هیچ کس جور نیستم..... گفتم به اینها هم نباید دل خوش کنم!..... بیخیالشان شدم.....سرم را گرم کارهای خودم کردم.....ولی..... آنها که نمیدانند!.....من هم میخواهم با آنها زندگی کنم!.... حد اقل با صدایشان!.....

پی نوشت:توی یک خانه حرف که باشد یعنی زندگی هم هست.....صدایشان برای من هم حکم زنده بودن را دارد.....کاش همیشه همینقدر بلند حرف بزنند.....