خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه پنجاه و هفتم

اینجا که نشسته ام دلم یک جای دیگری را میخواهد....جایی که وقتی آنجا بودم  دلم جایی که الان نشسته ام را میخواست....اینجا یعنی خانه پدری و آنجا یعنی خانه 50 متری خودم.... الان توی اتاقم توی خانه پدری نشستم و دارم با این کامپیوتر قدیمی که تلق و تولوق کیبوردش حس نوشتن و تایپپ کردن را در آدم چند برابر میکند مینویسم.... توی خانه 50 متری همه ی خواستنم دیدن یک جفت چشم آشنا بود.....دلم مسیر های تکراری را میخواست.... دلم خانه ی آشناها و فامیل را میخواست.....دلم  یک ناهار دست جمعی سر میز را میخواست.....دلم گیر های بی خودی بابا و نصیحت های بی خودی تر مامان را میخواست.....آنجا هر نگاهی برایم غریبه بود..... هر نگاهی را بی دلیل تجاوز میدانستم.....انگار که بخواهند با نگاه هاشان به آدم دری بری بگویند.....امروز روز آخری است که باید صبح ها رژه ی بی خودی بابا را توی خانه تحمل کنم..... امروز روز آخری است که باید به حرف های بیخودی لبخند بزنم و وانمود کنم که حرف هایشان برایم مهم است..... حالا فهمیدم که من دیگر آدم اینجا نیستم..... فهمیدم که گذشته من ربطی به حال من ندارد.....فهمیدنش سخت بود..... کلی تنهایی داشت.....کلی زل زدن به در دیوار داشت.....کلی خود خوری داشت..... توی این یک هفته و چند روزی که اینجا بودم فهمیدم دیگر فامیل و خانواده هم به نبودت عادت میکنند.....فهمیدم که فقط گاه گداری اسمت بین آنها میاید و بعد تمام.....هر کسی میرود سی زندگی خودش.....فهمیدم که بدون تو زندگی آنها لنگ نمیشود.....و فهمیدم که بدون آنها هم تو دیگر زندگی خودت را داری..... آدم هایی آمده اند که الان جزو زندگی تو هستند..... آدم هایی که حال تو با آنها میگذرد..... و بدون این آدم هاست که کار و زندگی تو لنگ میشود....کج و معوج میشود..... اینجا دیگر به تخت خوابم هم عادت نداشتم..... همه اش با کمر درد از خواب بیدار میشدم..... حتی نور هم اینجا مزاحم بود.....آخر وقت خواب مسیرش با مسیر چشمم جور بود و خوابم را ناجور میکرد....اینجا دیگر به هیچ چیز عادت نداشتم.....دیگر جای هیچ چیزی را نمیدانستم و برای پیدا کردن هر چیزی باید سوال و جواب میکردم.........امروز روز آخری است که اینجا هستم......امروز روز آخر خانه ی پدری است....


پی نوشت: نه اینکه دیگر اینجا و خانواده و فامیل را دوست نداشته باشم..... نه اینکه دلم برایشان تنگ نشود.....ولی.....آنها دیگر جایی در حال من ندارند و بدون آنها زندگی من کج و معوج نمیشود.....

____ایستگاه پنجاه و ششم

حالا مگر میشود ..... مگر بعد از این همه لحظه های دوست داشتن میشود کشید زیر همه چیز و گذاشت رفت..... حتی اگر به او هم فکر نکنم که میکنم و بد جوری هم میکنم..... به خودم شک میکنم.....به اینکه مرامم مرام نبوده و مرد بودنم نا مرد بوده......پنجره ی یاهو مسنجر باز است و دارم از پشت نوشته هاش حرص بغضش را توی کلمات میبینم ..... آنجا به روی خودم نمیاورم که اینجا چه خبر است..... ولی .....اینجا دماغم را بالا میکشم و شوری اشکم را مزه میکنم.....پیشتر هم گفته بودم.....گفته بودم که برای ماندن هیچگاه بهانه ای لازم نیست و برای رفتن هزاران قصه ی نگفتنی است..... اما سکوت به اجبار این قصه ی نگفته راه نفس کشیدنم را بسته ..... نشسته ام گوشه ی اتاق و باز هم کشدار نفس میکشم..... پشت سر هم سیگار آتش میکنم و گلوی خشکم  را تشنه تر میکنم.....خاطره ی همه ی ماه ها .....  همه ی روزها و همه ی ساعت های سپری شده ی نزدیک مثل سیل خراب میشود روی سرم..... تازه خاطرم میاید که همه ی "اولین هایم " با او بوده..... نفسم میگرد..... زیر آن همه فکر و خیال گیر کرده ام و نفسم بالا نمیاید.... یک جوری که خودم هم ترس برم میدارد مینویسم کلا تمام و چشمم گیر میکند روی تمامی که ترس دارد ..... گوشه ی اتاق نشسته ام..... بالشم را بغل میکنم و مچاله میشوم توی خودم..... این تا آخر خودت را باید جور دیگری به خودم ثابت کنم..... وگرنه به خودم شک میکنم.... به این خودی که دوست دارد دوست داشتن را ..... یک آن تمام وجودم میخواهد لو بدهد این هایی که گفتم و نتیجه اش شده بود خستگی و دلزدگی از او بهانه است..... بهانه ای که پشتش یک دنیا خواستن اوست..... خواستنی که مانده پشت یک قصه ی نگفته ی من.....حالا حال او به کنار که دلم میخواست تمام شده باشم وقتی جواب کلا تمام مرا داد....ولی.... به خودم باید ثابت میکردم.... خودم را به خودم باید ثابت میکردم.....این خودی که لحظه های دوست داشتن را با هیج لحظه ای برابر نمیکند....دستم شل میشود..... دلم و دستم مرا لو میدهند..... توی یک لحظه که دوست داشتن او میشود همه ی خواستنم ..... یک کلمه مینویسم و میمانم توی ادامه اش..... ولی.....لحظه ای دیگر میشود و باز هم دست و دلم میخواند که مرا لو بدهند..... نفسم سبک شده..... یک جوری که انگار میخواهد همه ی اکسیژن هوای اتاق را یک جا بکشد داخل ریه هام..... دوست دارم لحظه های دوست داشتن او را کشدار کنم..... کشدار به اندازه ی تمام نفس های زندگیم......


پی نوشت: اگر تا به حال هیچ چیز را به هیچ کس ثابت نکرده بودم این خودم را که دوست دارد لحظه های دوست داشتن را به خودم ثابت کردم.....و چه خوب است حال این خود من....