همه بدنم درد میکند.....از خواب که بیدار شدم ؛حدود ساعت 12ظهر، انگار که بدنم را آبکش کرده باشند همه استخوانهام درد میکرد..... به زحمت از رختخواب جدا شدم.....چرخی توی خانه میزنم.....پرده ها تمام کشیده است و خانه تاریک ......نگاهی به دور و برم میکنم.....مشتی کتاب روی زمین.....چند تکه لباس روی صندلی چوبی بزرگ.....هفت هشت تا لیوان با لک چای روی میز..... توی آشپزخانه هم هر دو لگن سینک ظرفشویی پر از ظرف کثیف است......سومین کیسه زباله هم پر شد و من نمیدانم چه طوری باید این همه زباله را چهار طبقه پایین ببرم!.....توی یخچال را نگاه میکنم.....باز هم خالی شده!.....دکمه ی کتری را میزنم و همان چای دو سه روز مانده را میریزم توی لیوان.....آب را میبندم به چایی و با یک حبه قند همه اش را سر میکشم!.....از آشپزخانه بیرون میزنم.....دلم سیگار میخواهد!.....تا چند روز دیگر باید منتظر بمانم تا این الکترو اسموک به دستم برسد؟.....از دو شب پیش که سفارش دادم آن هم با پست پیشتاز باید تا الان میرسید!.....خب نرسیده و فعلا خبری از سیگار نیست.....دلم یک جوری آشوب است...... خانه بهم ریخته است.....گزارش های ایسنا را آماده نکرده ام.....برای کلاس های فردا اصلا نمیدانم چه کار باید بکنم!..... حال و حوصله ی آشپزی را ندارم.....حال و حوصله ی ظرف شستن هم ندارم.....حال و حوصله تا بازارچه رفتن را هم ندارم..... حال و حوصله تنظیم گزارش را ندارم.....حال و حوصله درس خواندن هم ندارم.....اصلا حال و حوصله خودم را هم ندارم.....بی سر و صدا نسشته ام توی نت چرخ میزنم.... باز هم از سر و صدای زندگی خبری نیست.....چند روز پیش شنیده بودم "جدایی نادر از سیمین موسیقی متن" ندارد..... فیلم را پلی میکنم......صفحه نمایش فیلم را میبندم و فقط به صدای آدم ها گوش میکنم.....آنها حرف میزنند و من گوش میکنم.....حرف نمیزنم.....بلند میشوم چرخی توی خانه میزنم.....کتاب ها را جمع و جور میکنم.....لباس ها را آویزان میکنم.....میروم توی آشپزخانه شیر آب را روی ظرف ها باز میکنم...... برمیگردم و صدای فیلم را بیشتر میکنم طوری که توی آشپزخانه صدایشان را بشنوم.....ظرف ها تقریبا تمام میشود.....قوری چای را خالی میکنم.....آب جوش تازه میگذارم.....چایی تازه دم میکنم......برنج را آبکش میکنم و بعد از اینکه چایی ام را خوردم برنج را دم میکنم......بر میگردم توی اتاق .....هنوز صدایشان میاید.....گزارش ایسنا را آماده میکنم و میفرستم برای دبیر سرویسم...... به کتاب درس های فردا نگاه میکنم..... هیچ کار خاصی نداریم.....پنجره نمایش فیلم را باز میکنم......آخر های فیلم است..... شنیده بودم جدایی نادر از سیمین موسیقی متن ندارد!.....
پی نوشت: "جدایی نادر از سیمین "پر بود از صدای زندگی.....ولی.... چقدر من خسته ام.....فکر کنم غذا هم سوخت !...... وای که عجب چیز مزخرفی است این وبلاگ نویسی :-).....
چون خونه انقدر بهم ریختس حوصله هیچ چیز و هیچ کس را نداری


چون امروز جمعس حوصله هیچ چیزو و هیچ کس رو نداری
پاشو پاشو یه دستی بکش ب این خونه
بدووووووووووووو
منم تا دوازده بخوابم وقتی بیدار میشم حال هیچی ندارم مطمئنا
ورزش
سحرخیزی
الکترو اسموک چیه بابا
سیگار ترک نداره اما تعلیق داره
اینو یادت بمونه همیشه
کم بکش همیشه بکش پسر
قسمت اول را بیخیال.....سیگار ترک دارد.....ولی.....
هممم ترک دارد
و میدانی اگر ترک کنی چه خوب میشود خیلی چیزها ...نه سیگار کشیدن بد باشد ..اما میدانی که چیزهای خوبی بدست می آوری...
می آید ...ان پست پیشتاز هم ...
و این خانه بهم ریخته را چه کیفی دارد مرتب کردنش ...
یک اهنگ گذشاتن و فرک نکردن و تمیز کردنش و بعد نشستن چای خوردن در لیوان تمیز و بوی زندگی را دوباره به آن خانه آوردن رفیق ...
یک حرکتی ..تکانی ...
صدا را بیاور به آن خانه ...
ها رفیق چیز های خوبی حتما میاید....حرکت و تکان هم چشم.....البته از آن نوعی که من بلدم....
....
موسیقی متن زندگی هرکس بسته به دستان خودش است...
باید بلد شوی،خوب تک نوازی کنی...!!!
رفیق تو چه خوب بلدی حرف های قلمبه سلمبه بزنی.....دوست داشتم این جمله هات را....
آن وقت این صدای زندگیٍٍِ بی موسیقی متن، درد استخوان هایت را هم خوب کرد؟ شبی چند باز توصیخ می کنی؟ دارو خنه ها شکل قرص شده اش را ندارند؟
رفیق آن درد بدن بین همه ی مشغولیت هام گم شد.....بی خیالش شدم.....ولی باز هم من نفهمیدم تو منظور نظرت چیست؟!؟!داروخانه ها چی چی دارند؟!؟!.....
یه جمله معروف میگه:گاهی برای رفتن باید ایستاد.
حالاکه وایسادی انرژیتو جمع کن برای روزی که میخوای حرکت کنی.
اون روز میاد چه بخوای چه نخوای پس بهتره آماده باشی!
این روزا عمرتن که دارن میگذرن..
(تا حالا اینهمه پند و اندرز یه جا نداده بودم!!)
بله حتما همین است که میگویی رفیق....من هم تا حالا این همه پند و اندرز یک جا نشنیده بودم....
.....
و چقدر خوبه ک حس کنی همه چی ارومه!!!
یک جور هایی همین است که میگویی....
صدای زندگی ازجدایی نادر از سیمین نبود راست میگویند موسیقی ندارد دلت بود که هوای صدای زندگی را کرده بود و تو آن صدا را شنیدی دل کارهای زیادی میتواند بکند...
اگر مادر بزرگم این پست را میخواند شبانه زنت میداد عقیده دارد خانه ای که زن نباشد در آن، صدای زندگی در آن خانه نیست...:)
و باز هم نکته ای تکراری سیگار را کمتر بکش.
ها رفیق همین است که میگویی....زن هم به قول معروف بلاست! اما خدا هیچ خانه ای را بی بلا نکند!.....سیگار هم که بسیار کمتر شده....
.....
حرکت و تمیز کردن و تماندن و همه اینها کلیشه است..نمیدانم من چرا کلا از متنهایت چیزی جز نظر سایرین استناط می کنم...
الکترواسموک هم بهانه است..برای نکشیدنش..اما می دانی که بهانه های دود کردن چقدر زیاد است..
متنت را دوست داشتم..
احساس کردم کسی شبیه پارسا می نویسد(قهرمان داستان روی ماه خداوند را ببوس ..نوشته مصطفی مستور)..اصلا جدیدا احساس می کنم تو داری تبدیل به شخصیت اول داستانهای پست مدرنیسم می شوی
رفیق منظور نظرت از کلیشه چیست؟!....بهانه های کشیدن زیاد ....ولی همه اش بخاطر بهانه ای که از همه ی آنها مهمتر است میماند.....بهانه ای که خواستن دارد.....متن من هم تو ا دوست دارد رفیق....دکتر پارسا کما بیش یادم است..... خب حالا این اول شخصیت داستان های پست مدرنیسم به قول تو خوب است یا بد؟!.....
شکل قرص شده ای از این موسیقی متن یا هر چیز دیگری که درد استخوان ها را خوب بکند.
هان.....خب شکل قرص شده اش را فکنم جایی پیدا کنی....توصیخ را هم معنی کن بفهمیم یعنی چه؟!
سلام.ببین حس نوشته هات خیلی آشناس.اینکه ۹ مهر برات خاصه آشناتر...اینکه عکاسی می کنی...اینکه اصفهانی هستی....هزار جریب زندگی می کنی....آخه چی بگم من!؟...بگو کی هستی مسافر!
خب من که معلوم است کی هستم.....تو بگو کی هستی رفیق!!!....
خوب است..به شرطی که عاقبت در بوسیدن روی ماه خدا ناکام نماند
بله رفیق...آنطوری خوب است.....
عوض شده...قلمت.....
شاید با عجله و سر سری نوشتن دلیلش باشد رفیق....شاید....
همین که در انتظار یه بسته پستی هستی یعنی زندگی رو به انتظار نشستی و رهاش نکردی ...
حالا چند تکه ظرف کثیف و یه برنج ته کشیده و یه فیلم بدون موسیقی متن تو هر خونه ای پیدا میشه چیز عجیب غریبی نیست این بی حوصلگیهای روزمره زیاد جدیشون نگیر دوست من
نمیدونم اگه سیگار دیگه با خودش درد و مرض نداشت بازم اینهمه موجود دوست داشتنی بود یا نه!!!
چه خوب گفتی رفیق....زیاد هیج چیزی را نباید جدی گرفت....
قرص ش کجا پیدا می شود؟
یک جاهایی حوالی زندگی.....راستی رفیق توی وبت نظر نمیشود گذاشت....چرا ؟!؟!.....
باز کم پیدا شدی رفیق...
چه کنم رفیق که بد عادت شده ام....به نیامدن عادت کرده ام....
هنوز و هنوز هم نمیشه نظر گذاشت؟
نه رفیق جان هنوز و هنوز هم نمیشه نظر گذاشت....
همه بدنم درد می گیرد...
وقتی می آیم و می بینم که نیامده ای...
من هم خجالت میکشم وقتی اینطوری نظر میگذاری رفیق....
:ssssssss
چرا واقا؟
چی چرا رفیق؟!؟!؟!
یعنی چیزی که به تو انرژی فعال سازی میده صدای زندگیه.این خوبه.ولی چقدر آدامای مثل من دچار زیادن.اینو از جمله ی حوصله ی خودمم ندارم می فهمم.نمی دونم چه حسیه شاید سردرگمی...شاید چیز دیگه ای .راستی یادت رفت آشغالا رو ببری پایین!
نبودن و کم بودنت باعث نگرانیست
یه فکری ب حال دل نگرون ما بکن.
چشم رفیق....ممنون برای این همه خوب بودنت.....
و گویا هنوز هم وبلاگ نویسی به نظرت کار مزخرفی است...
نه رفیق.....الان برایم یکی از سخت ترین کارهاست.....
یک جوری باید ئستت را بگیرم بیایی بشینی برای نوشتن؟
یک جوری چه کار باید بکنم رفیق؟!؟!.....باز هم من نفهمیدم ها!....