مامان هفت روز هفته خسته بود.... خسته از کار زیاد.... از وقتی که یادم میاید یا داشت برگه های دانشجو ها را این ور و آن ور میکرد.... یا پرونده های آموزش و پرورش را.... ما بچه ها هم عادت کرده بودیم که برای خودمان غذا گرم کنیم..... یا اگر خیلی خوش به حالمان بود با پولی که صبح کف دستمان گذاشته بودند برای خودمان از ساندویچی اصغر آقا هر چه عشقمان میکشید میگرفتبم..... مامان عصر ها دیر خانه میامد.... درست وقتی که بابا بعد از چرت عصرش باز از خانه بیرون رفته بود....مامان عصر های زمستان هوا که تاریک بود میرسید..... وقتی از در هال وارد میشد مقنعه اش را بالا میزد..... کیفش را همان کنار جا لباسی میگذاشت و مانتو اش را آویزان میکرد....توی آینه با خودش چیزهایی میگفت و.....بعد با همان برگه ها یا پرونده ها میرفت داخل اتاقش..... مامان زمستان ها از همیشه خسته تر بود..... زمستان اخم های مامان پر پشت تر میشد..... حکما از سردی هوا بود.... مامان هیچ سرما را دوست نداشت..... همیشه هم از لباس های زمستانی شکایت میکرد..... از اینکه اگر کم بپوشی سرما امانت را میبرد .....و وقتی لباس هات زیاد باشد انگار که داری خفه میشوی ،نای تکان خوردن نداری.... مامان میگرن داشت..... همیشه پرده های اتاقشان را میکشید و ساعت ده نشده میخوابید.... مامان زیاد خوش اخلاق نبود وقت هایی که سرش درد میگرفت..... هفت روز هفته، مخصوصا زمسان ها خانه همه چیزش در هم بر هم بود..... ولی..... یک روز بود که همه چیز فرق میکرد.....جمعه ها..... جمعه ها ،صبحِ مامان دیر تر شروع میشد..... ساعت نه یا ده از اتاق بیرون میامد.... آن وقت های مامان خیلی خوب بود.....مهربان بود..... مامان صدای معین را خیلی دوست داشت..... جمعه ها صدای معین همه ی خانه را میگرفت....." من از این دنیا چی میخوام.....دو تا صندلی چوبی.....که منو و تو رو بشونه ..... برای گفتن خوبی....."بعد مامان تمام پرده های سالن پذیرایی را میکشید..... توی آشپز خانه نهار را آماده میکرد و بعد از آن خانه را مرتب میکرد.....گرد گیری میکرد...... قسمت خیلی خوب جمعه ها نهار دسته جمعی سر میز بود.... همه دور هم.....انگار هر چهار نفرمان بیشتر منتظر مامان بودیم.....که برایمان غدا بکشد و بعد از خوردن غذا پشت سر هم بگوییم "مامان دستت درد نکنه"..... مامان بعد از نهار نمیخوابید..... توی اتاق ها میچرخید و لباس های چرک را میریخت توی سبد بزرگه.....این سبد خیلی توی خانه ما مهم بود..... همیشه هم "سبد بزرگه "صدایش میکردیم.....دلیل مهم بودنش هم اینکه مامان فقط با این سبد بود که میتوانست همه ی لباس ها را یک جا جمع کند.... مامان بعد از نهار برای خودش چای دم میکرد ..... همان وقتی که توی آشپز خانه لنگن لباس شویی را پر و خالی میکرد و لباس ها را روی بند رخت توی حیاط پهن میکرد..... همان وقت هم ما بچه ها جلو تلویزیون توی سالن دراز میکشیدم و تلویزیون تماشا میکردیم..... همان وقت هم بابا جلو تلویزیون توی هال روی مبل خوابش میبرد..... مامان بعد از شستن لباس ها میامد پیش ما..... حرف میزدیم..... میخندیدیم..... مامان موهای آبجی زری را که همیشه بلند بود میبافت و به جان آبجی فاطی غر میزد که چرا موهاش را کوتاه میکند.... بعد هم نوبت من بود..... که نصیحتم کند.... که اینقدر پای این کامپیوتر نشین وبازی نکن.... ولی مامان این وقت ها عصبانی نبود..... جمعه شب ها بساط شام و چایی را آماده میکرد.... به بابا تلفن میکرد که زود خانه باشد ....میگفت شب های جمعه توی خانه ماندن اعصاب میخواهد..... میگفت اصلا عصر های جمعه آدم را کفری میکند..... میگفت آدم باید بزند ببرون .....این "بیرون" هم یا باغ این خاله بود یا آن عمه یا آن دایی یا آن عمو..... اگر هم حال مامان خیلی خوب بود این بیرون میشد "لونا پارک"و "پیتزا پیتزا"..... مامان هیچوقت جمعه ها سر این که کی خانه باشیم حرفی نمیزد..... نمیدانم خودش خسته از کار بود یا دلش به حال ما میسوخت..... این را هیچوقت از مامان نپرسیدم.....مامان خیلی خوش اخلاق نبود..... هفت روز هفته هم سر کار بود..... ولی جمعه ها.....جمعه ها مامان بهترین مامان دنیا بود.....
پی نوشت: امروز صدای معین بود و یک خانه پنجاه متری و..... شب و خانه کنتاکی و ...... امروز جمعه ای به سبک جمعه های مامان بود.....
فکر کنم همین مامان شوم برای بچه هایم اما بدون جمعه هایش. و آن وقت دلم برای آن دختر مو فرفری ام تنگ می شود.
hummmmmmmmmmmmmmmmmmm. Father And Mother I Love You= family
این اتوبوس کجا میره ؟
یک جایی که تهش درست معلوم نیست.....بعضی وقت ها انگار تهش خوشی است.... بعضی وقت ها هم غم دارد.... رفیق خودم هم هنوز درست نفهمیدم .....
خوب است جمعه را سپری کنی به سبک و شیوه مامان:)
سایه شان مستدام.
خوبی رفیق؟
زیاده قربانت رفیق.....بد نیستم....ای....
جمعه شب شیراز کجا و جمعه شب اصفهان کجا...!
رفیق فرقش از زمین تا آسمان است.... میفهمی ..... از زمین تا آسمان.....
هول کردم پسر
واسه چی ماضی استفاده کردی!!!!
هی خوندم بود بود
دلم ریخت
ترسیدم
گفتم نکنه!!!
هی خوندم گفتم شاید داستانه
رسیدم ب زریو فاطی گفتم نه بابا واقعیه
اشکام درومد
این چ طرز نوشتنه پسر!!!!
وقتی دوریم دلمون تنگه
وقتی پیششونیم گیسو گیس کشیو بهونه گیری!
رفیق خیلی وقت است دیگر نیست از این روزها ی جمعه.... برای همین ماضی بود.....
مامان ها همیشه بهترین مامان های دنیان ... فقط کاش زودتر از اونی که دیر شه بفهمیم ش ... خودم و میگم ...
وقتی دوریم از هم می فهمیم که چه قدر به هم محتاجیم ... حتی به چیزایی که وقتی با همیم، به راحتی اعصابمونو به هم میریزه ...
امیدوارم سایه شون بالای سرتون باشه همیشه ...
زیاده قربانت رفیق.... امیدوارم سایه ی همه ی مامان ها همیشه بالای سر بچه هاشون باشه....
انگار یه چیزی از خودمو درونش دیدم همیشه مامان برای بچه هاش چیزی جدا از دختریه که درونش داشته اما برای بقیه که از بیرون میبینن اون دختر کاملا محسوسه. خستگیاش و زمزمه هاش با خودش برای بچه هاش چیزای عجیبین فرق می کنن با آدمای دیگه.
مامانت تمام هفته ها این روال جمعه و تولد دوباره رو اجرا می کرده.
بی خستگی.برای جبران خستگیاش.
خوب گفتی رفیق....برای جبران خستگی هاش....
.....
مامانت خیلی زحمت کشه. اگه مامان خوش اخلاقی نیس زیاد واسه این همه خستگیه....خدا سایه همه مامانو را بالا سرمون نگه داره
همه اش برای همین خستگی هاست.....همه اش....
سلام
مامان من هم معلم بود ... هست ... بخاطر همین کاملا حس کردم نوشته تون رو ... دقیقا انگار داشتم فیلم یه روز جمعه تو خونه خودمون رو می دیدم ... روزهای خوب بچه گی ...
این مامان ها انگار همه شان مثل هم اند :)
همه شان مثل هم اند....همه ی مامان ها....مامان ها....
ای جان!
گل گفتی پسر!
نمیدونم چیه که توی نوشته هاتونه که یه نوع آرامش خاصی بهم میده!!همیشه!تعارفم نیست.حقیقتو میگم!خـــــــــیلی آرامش خوبیه:))
مثل همیشه عالــــــــی بود!!
زیاده قربانت رفیق.....لطف داری....زیاد..... به آبجی مینوج هم سلام برسان لطفا....
هی رفیق..
تو چه دوست داشتنی بودی در این پست:)
گذشته ی ما ها که مامان هامان شاغل بوده اند هم انگار یکیست..شبهای سرد زمستانی..مقتعه در آوردن های دم در+ بد و بیراه گفتن به برگه و امتحان:)
نمی دانم شب جمعه های اصفهان چقدر با شیراز منقاوت است..
فقط می دانم از لونا پارک و پیتزا پیتزا و فِلکه گازو:دی و کبابی شاطر عباس..خاطره دارم..بسی
:)....قصه ی همه مان تقریبا همین است..... و چقدر فرق دارد شب های شیراز و اصفهان..... حالا فرقش را من که هر دو را زندگی کرده ام میدانم....
و تو خوب می دانی حس بلانش را به مامان..که به خاطر همین مامان بود که گذشتم....از او...می دانی شاید بشود مثل اویی را پیدا کرد...اما مامان یکیست..دیگر زاده نمی شود...اویی که حاضر است برود مامان که حاضر است جانش برود و بماند برایت....اگر بدانی چقدر این روزها کشدار است ...دلم برایت تنگ است..یکذره است اصلا....
رفیق به یکی این را بگو که تو را نداند.... نه منی که هر که را ندانم تو را خوب میدانم..... این روزهای من ولی عجیب تند تند رد می شوند.... ولی..... من هم دلم زیاد تنگ است..... زیاد.....
مامان روزهای جمعه چقدر دوست داشتنیست ..... :)
خیلی رفیق....خیلی دوست داشتنیست....
صدای معین را همه دوست دارند. تکه آخه عاشقشم
انقدر مادر را در ایستگاه ۶۸ منتظر نگه ندار ! خسته میشود ها !
هی پسر
نگرانتم:|
خیلی وقت است نیستی رفیق...
نیستم....ولی کاش باشم....کاش خود خود مسافر باشم....
دلم برات تنگه ...زیاد.یکشنبه دارم می رم...به یادتم همیشه رفیق..همیشه...بهار مبارک...بهار برای بهار هم مبارک..عزیزی...خدانگهدار
خیلی وقت است که رفته ای...ولی بهار برای تو هم مبارک رفیق....
سلام دوست من
مامان ها فرشته های زمینی هستن ... چه خوش اخلاق ... چه بد اخلاق ... چه جمعه ها چه بقیه ی روزهای هفته ...
امیدوارم جمعه های به سبک مامان رو تا ابد تجربه کنی و لذت ببری از بودنشون ...
+ سال نو مبارک !
کجایی پس رفیق...؟
دلمان تنگ است برایت خب...
نوروز هم شد و تو به روز نشدی که...
خوب باشی رفیق بس است برای ما...
نوروزت مبارک
خیلی دورم رفیق.... دل من هم تنگ است....میشویم رفیق....نوروز تو هم مبارک....
دلمان برایت تنگ شده است
بنویس لطفا...
چشم رفیق جان.... دل من هم که خیلی وقت است برای نوشتن تو تنگ است....
همیشه فکر می کردم یکی بایست پیدا بشه که آدم رو روایت کنه...یکی باید بیاد که شیرجه بزنه تو عمق روحت و شنا کنه...یکی باید حتمی باشه تا خودت رو بهتر بشناسی ...ولی حالا خوب می فهمم که فقط خودم می تونم خودم رو روایت کنم همونجوری که واقعا دلم می خواد...
دوست دارم نوشته هات رو