خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ ایستگاه سی و ششم

سفر را دوست دارم..... خب حتما شما هم دوست دارید..... ولی من بخاطر این سفر را دوست دارم که یک جوری آدم را لاقید میکند..... همچین بی خیال این زندگی آماده و شسته رفته میشوی..... بی خیال این میشوی که رخت خوابت گرم نیست و غذا هم شور است یا بی نمک!...... بی خیال این میشوی که الان اتوی لباسهات خراب میشود و کلی چروک میفتد روی پیراهن مارک دارت..... البته خیلی ها هم هستند که توی سفر و مسافرت باز هم نگران این جور چیز ها هستند..... سوار ماشین میشوند و میروند توی پارکینگ فرودگاه و از آنجا هم اگر میشد با خود هواپیما تا دم در هتل میرفتند..... خب ما با آن تیپ آدم ها کاری نداریم..... ما همین خودمان را کار داریم که هنوز یک چیزهایی توی دلمان میکشاندمان به طبیعت .... البته طبیعت و ذات انسانی و آدمیزادی منظورم بود ....نه گل و درخت و رودخانه و کوه و این ها ....  یک هفته ای سفر بودم .... توی این یک هفته تازه فهمیدم چقدر از آن تکراری که شده همه ی ساعت ها و روزهام حالم بهم میخورد.... تازه فهمیدم که دلم یک  جابجایی اساسی میخواهد.... طوری که نه قدم هام مسیر تکراری بروند و نه چشم هام آدم های تکراری ببینند.... البته این ها زیاد هم تازه نیست ها ...... ولی توی این یک هفته ای که سفر بودم و چند روز بعدش همچین پر رنگ تر توی چشم هام تاب میخوردند..... میخواهم از این شهر بروم..... یعنی از پیش مامان و بابا و خواهر هام و خاله عمه و دایی و عمه و عمو مادر بزرگ و .....


پی نوشت : کار ما هم درست شد و از ترم تحصیلی آینده میرویم پی درس و مشق و البته زندگی جدید.....

کاش این ترسی که الان یکهو افتاد توی دلم و از رفتن ترسیدم هر چه زودتر بی خیال من بشود..... چون یکهو دیدی من هم بیخیال رفتن و اینها شدم!....

نظرات 4 + ارسال نظر

ا!! منم دو روز تهران نبودم.. رفته بودم توی یه روستایی تو شمال.. چفد هم حال داد.. بعضی موقع ها آدم باید بکَنه..
حالا کجا می ری و چی قبول شدی؟
و مبارک باشه:)

قبول که یک دو سالی است شدم!.....همان زبان و ادب فرانسه..... قرار بود یک سال توی خانه باشم..... البته خودم نمیخواستم!.....مجبورم کردند!..... حالا خودشان گفتند که بس است بلند شو بیا سر درس و مشقت......

نرگس 22 آذر 1389 ساعت 04:27 ب.ظ

سفر آدمو واقعا از قیدو بند ها جدا میکنه!
خوبه که سفر رفتی.
خوبه که دنبال ادامه تحصیلتی.
خوبه که کارت درست شده و میخوای بری.
گاهی منم دوس دارم برم یه جایی که کسی نگرانم نباشه.کسی تو خونه منتظرم نباشه یه جایی که نه من کسیو بشناسم نه کسی منو.اما نمیشه.

خب وقتی میگویی گاهی این تردید همان چیزی است که نمیگذارد بشود!.....

مداد گلی 23 آذر 1389 ساعت 06:48 ب.ظ http://medad-goli.blogfa.com

از رفتن نترس رفیق، سختی خودش را دارد ها, اما یک جاهایی بهت اساسی حال زندگی می دهد.
می شود گفت توی یک زمینه هایی لاقیدی دائم است_.

امروز بیشتر از حرف های مامان ترسیدم..... وای که تا آخرش یا خودم خل و چل میشوم یا کار دست مامان میدهم!....

مداد گلی 25 آذر 1389 ساعت 10:15 ب.ظ http://medad-goli.blogfa.com

مامان ها یا زیادی نگرانند یا می خواهند الکی به ادم امید بدهن (که در این حالت هم همچنان نگرانند) اما وقتی که بری میبینی هیچ چیز فرقی نمی کند. یعنی در اصل همه چیز عوض می شود ها. اما هنوز کره زمین همان طرفی می چرخد و هیچ چییزی عوض نمی شود....

مامان ها خوبند ها ولی بعضی وقت ها حرص آدم را در میاورند..... حالا من ماندم و این کره ی زمینی که دارد میچرخد و مامانی که کاری به گردش و چرخش هیچ چیز کاری ندارد.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد