خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ ایستگاه چهل و ششم

مسافر دیشب بیخواب شده بود ..... تا همان سر شب با چشم های نیمه باز زور میزدم تا تمرین های درس فردا را حاظر کنم.... اما..... همین که رفتم توی رختخواب چشم هام چیز دیگری میگفتند..... بلند شدم..... دوربین و سه پایه را برداشتم و رفتم توی تراس.... سیگارم را آتش کردم و دنبال چراغ روشنی گشتم..... چند بلوک آنطرف تر سه چهار تایی چراغ روشن بود.... اولین چراغ که خاموش شد دوربین را روی پنجره ی کناری زوم کردم.... مرد نشسته بود روی صندلی و نور چراغ پشت سرش جزییات چهره اش را نا خوانا کرده بود ..... از آن همه آتش سیگارش را میدیدم و اینکه زل زده بود به روبرو ..... همینطور که پکی به سیگارم میزدم چشمم به دوربین بود.... سیگارم که تمام شد مرد هم از روی صندلی بلند شد .....برگشت و با یک پارچ , آب ریخت پای گلدان پشت پنجره..... بعد از چند دقیقه چراغ خاموش شد.... سیگار دیگری آتش کردم و دوربین را چرخاندم طرف چراغ روشن آنطرف تر.... زن توی اتاق نشسته بود و کتاب میخواند.... آنطوری که نشسته بود نیمرخش پیدا بود.... بالای سی میزد ..... دستش که از موهاش بیرون آمد سرش را انداخت روی کتاب.....پک سنگینی به سیگار زدم و تیز شدم تا ببینم کی سرش را بلند میکند..... آخرین پک را که به سیگار زدم زن بلند شد..... چرخی توی اتاق زد و کتاب را گذاشت توی کتابخانه..... چراغ خاموش شد.... رفتم سراغ چراغ روشن دیگر..... ولی ..... خبری نبود..... یک گلدان بزرگ پشت پنجره ی تراس بود که فقط شاخه های خشک گلش مانده بود..... توی کتابخانه ی آنطرف اتاق ردیف کتابها پیدا بود..... آنطرف تر هم روی میز قاب عکسی وارو شده بود..... سیگار دیگری آتش کردم و شروع کردم به خواندن سه کتاب "پیرزاد"..... پکی به سیگار میزدم و خطی از داستان را میخواندم ..... داستان که تمام شد دلم فحش دادن خواست..... دلم خواست به همه ی آنهایی که بیخواب نمیشوند دری بری بگویم..... دلم سیگار هم خواست..... ولی..... پاکت سیگارم خالی شده بود.....


پی نوشت : دلم سیگار میخواهد....

نظرات 18 + ارسال نظر
بلانش 29 فروردین 1390 ساعت 01:26 ب.ظ

یعنی تصورت کردم...یعنی کنار ژنجره تصورت کردم..یعنی نور سیگارت را در ظلمات شب دیدم...یعنی برق ژایه های دوربینت را دیدم..یعنی آن دود را دیدم..یعنی تو را پکر با با پاکت خالی دیدم...یعنی تمام اینها می شود اینکه تو خوب به تصویر کشیدی تا من ببینم

زیاده قربانت رفیق من.... این روزها تنهاییم میشود لب تراس.... میشود خفه شدن از بس که سر ریز کرده ریه هات از دود سیگار.... ولی من این ها را دوست دارم....

یک بنده ی خدا 29 فروردین 1390 ساعت 07:37 ب.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

نمیدونم از کجا به اینجا رسیدم وقتی لینکتو دیدم که اولین نفر بلانشه بدون اینکه فکر کنم شروع کردم به خوندن دقیقا مثل اونروزی که وب بلانش رو دیدم فکر کنم بالای ده پستتو خوندم دیگه خسته شدم بقیش برا فردا ...

زیاده قربانت رفیق.... بلانش دوست خوبی است.... همه اش هم دوستی خوب برایم میاورد....

نرگس 29 فروردین 1390 ساعت 08:20 ب.ظ

خوبی مسافر؟؟؟
ملتو دید میزنی آیا؟؟؟
راستش ما خواستیم راجبه اون پی نوشتتون یه چیزی بگیم اما از اونجایی ک دیروز متوجه شدیم خواهرمونم اینجارو میخونن و حتی کامنتا رو بنابراین مجبور شدیم سکوت کنیم و چیزی نگیم.

بهتر از این نمیشود.... دید میزنم ..... خوب هم دید میزنم ها!.... تا هر جا که بخواهم میروم.....خواهرت ؟!؟! کدام پی نوشت؟!؟!؟....

ماه 30 فروردین 1390 ساعت 01:13 ب.ظ http://tokhodemani.blogsky.com

تازه امروز با نوشته هایت، با خودت دوست شدم ... این دوستی را هم مدیون بلانشم ... خوب توصیف کردی؛ همه چیز را ... آنقدر که حس کردم نشسته ای در بالکن اتاق من و ساختمان آجر ۳سانتی رو به رو را دید میزنی ...

+ دوست داشتم جزو اولین هایی بودم که تو را کشف می کردم ... همین طور بلانش را ولی من اصولا عادتم شده که به هر چیزی که خوب است، که ارزش دارد دیر برسم ... ولی خوشحالم :)

سلام رفیق....دوستی خوب است.... چه بهتر که از طرف بلانش باشد.... خوبی هم از خودتان است....

[ بدون نام ] 30 فروردین 1390 ساعت 03:19 ب.ظ

توی 31 روز چه متفاوت شدی که چه متفاوت نوشتی. خب دیگه...

آدم دمدمی و یکهویی همین است دیگر....

یک بنده ی خدا 30 فروردین 1390 ساعت 07:29 ب.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

سلام بازم من
این دفعه نامرتب پستارو خودنم راستش فکر کنم خوخواهی یا بی انصافی باشه آدم بیاد یه هویی در مورد زندگی یه نفر نظر بده چون واقعا اینجا از زندگی مینویسد یه روز خوب یه روز بد نمیدونم باید چی بگم فقط اینکه بازم میام...

زیاده قربانت .... قدمت پای چشم....

نرگس 30 فروردین 1390 ساعت 09:31 ب.ظ

همین ک نوشتی دلم سیگار میخواهد....
پریروزا اس داده ک نرگس توروخدا انقده سیگار نکش.
من چشام چار تا شد ک اخه این از کجا فهمید من زیاد میکشم؟؟؟؟خلاصه ب صد نفر مظنون شدم ک حتما اونا امارو دادن.تهش بلاخره اعتراف کرد ک کامنتتو تو وبلاگ مسافر خوندم.
اینه ک دیگه ما مجبوریم تو این زمینه سکوت کنیم.البته میدونم ک این کامنتمم بخونه پوستم قلفتی کندس

آهان از اون نظر.... خب مگه آبجیت سیگار نمیکشه؟!؟!؟....

شیرین 31 فروردین 1390 ساعت 02:42 ب.ظ

درود بر تو علیرضا
درست گفتم؟
من خواهر نزرگسم.میدونم اینجا وبلاگت و ما نباید اینجا رو بکنیم حریم خصوصیُ اما خواستم بگم که مدتهای طولانی که وبتو میخونم.خواننده خاموش خیلی جاها هستم و معمولا حرفی برای گفتن ندارم.
من خودم به صورت پراکنده سیگار میکشم.
هیچ وقت نخواستم اونو منع کنم از کاری که دوس داره.
اما فک میکنم راههای بهتری هم هست واسه هضم غم و اندوه.
امیدوارم که این نظر رو بخونه.
خودشم میدونه هیچ وقت تو مرام ما زورگویی نبوده و فقط دوستی بوده و بس.
تو رو خدا تو هم کمی کمش کن.
میدونم کم کردن سیگار واسه کسایی که قهارن خیلی سخته اما هیچ کاری نشد نداره.
واسه زودتر مردن راههای دیگه ای هم هست باور کن.
اگه فکر کردی که میخوام نصیحت کنم واقعا وعذرت میخوام و همچین قصدی مدارم.

درود بر خواهر نرگس.....سیگار کشیدن من هیچ ربطی به هضم غم و اندوه نداره..... من سیگار میکشم پس هستم!!....سیگار برای من یک همچین حالتی داره.... در ضمن من اصلا فکر نمیکنم که تو میخواستی نصیحت کنی!......

مداد گلی 2 اردیبهشت 1390 ساعت 02:42 ب.ظ

اصلا چه معنی داره که هی من بروم این طرف و آن طرف کامنت بگذارم و یادم برود اسم و نشانی بگذارم. چیش

سلام بر رفیق قدیمی ...... واقعا چه معنی داره!....

نرگس 3 اردیبهشت 1390 ساعت 08:10 ب.ظ

سیگار کشیدن مام دلیلش عادته و دیگر هیچ.
صدبار گفتما اما نمیدونم چرا هیشکی باورش نمیشه.

هیچوخ فک نمیکردم کامنت من باعث شه شیرین روشن شه یهو.

از قدیم هم گفته اند ترک عادت نکن که میمیری!!....چه خوب شد که شیرین هم روشن شد.....

یک بنده ی خدا 4 اردیبهشت 1390 ساعت 08:12 ب.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

مسافر قصد آمدن ندارد آیا؟

آمدن به کجا آیا؟!؟!....

شیرین 5 اردیبهشت 1390 ساعت 02:54 ب.ظ

درووووووووود
علیرضا
خوبی؟
از این به بعد سعی میکنم که روشن باشم.
دوستای شیرازی زیادی دارم و خیلیم دوسشون دارم

زیاده قربانت رفیق.... روشن باشی و نباشی عزیزی....

مداد گلی 6 اردیبهشت 1390 ساعت 04:24 ب.ظ

خواستم بگم من اومدم و نوشتم اما یادم نبود که اسمم رو بگم که اهم.

بله رفیق من فهمیدم این اهم را که یادت رفت بگی!!!.....

یک بنده ی خدا 7 اردیبهشت 1390 ساعت 12:39 ب.ظ http://1bandeyekhoda.blogfa.com

مسافر قصد نوشتن ندارد آیا؟

رفیق شلوغی است سرم که نگو و نپرس.... امتحان.... درس.....مشق.... از همه مهم تر بهار.... بهار که میشود خواب است و خستگی....

شیرین 7 اردیبهشت 1390 ساعت 01:45 ب.ظ http://parkhideh.blogfa.com

درووود بر تو
خوبی؟
نرگس همیشه میگه هیچ وقت کسی رو وادار به نوشتن مطلب نکن.
اما سوال من اینه آیا گرفتاری زیاده یا واقعا هیچ حرفی نیست ها؟؟
راستی هوای شیراز چطوره؟

سلام....بد نیستم..... گرفتاری که نه ..... فقط امتحان و درس و مشق و کار خانه ..... کلی هم بی حوصلگی.... هوای شیراز را نمیدانم !..... ولی هوای اصفهان خوب است!....

شیرین 9 اردیبهشت 1390 ساعت 11:33 ق.ظ

دروووود
بالاخره من که نفهمیدم تو شیرازی یا اصفهان؟
واقعا هم خط واحد سواری خوش میگذره ها!!۱

من یک شیرازیم دانشجوی ادب و زبان فرانسه ی دانشگاه اصهفان..... یعنی ساکن اصفهانم الان رفیق..... خیلی خوش میگذرد!.... خیلی....

گونی سه خط 28 اردیبهشت 1390 ساعت 10:26 ب.ظ

چیش واقعاکه!

این پستت پستی بود که دوستش داشتم ...تو دوره ی آرشیوت ...همون حس over hate را بهم میده و بعد آرومم میکن ه...

چه خوب رفیق:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد