خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه شست و هشتم

مامان هفت روز هفته خسته بود.... خسته از کار زیاد.... از وقتی که یادم میاید یا داشت برگه های دانشجو ها را این ور و آن ور میکرد.... یا پرونده های آموزش و پرورش را.... ما بچه ها هم عادت کرده بودیم که برای خودمان غذا گرم کنیم..... یا اگر خیلی خوش به حالمان بود با پولی که صبح کف دستمان گذاشته بودند برای خودمان از ساندویچی اصغر آقا هر چه عشقمان میکشید میگرفتبم..... مامان عصر ها دیر خانه میامد.... درست وقتی که بابا بعد از چرت عصرش باز از خانه بیرون رفته بود....مامان عصر های زمستان هوا که تاریک بود میرسید..... وقتی از در هال وارد میشد مقنعه اش را بالا میزد..... کیفش را همان کنار جا لباسی میگذاشت و مانتو اش را آویزان میکرد....توی آینه با خودش چیزهایی میگفت و.....بعد با همان برگه ها یا پرونده ها میرفت داخل اتاقش..... مامان زمستان ها از همیشه خسته تر بود..... زمستان اخم های مامان پر پشت تر میشد..... حکما از سردی هوا بود.... مامان هیچ سرما را دوست نداشت..... همیشه هم از لباس های زمستانی شکایت میکرد..... از اینکه اگر کم بپوشی سرما امانت را میبرد .....و وقتی لباس هات زیاد باشد انگار که داری خفه میشوی ،نای تکان خوردن نداری.... مامان میگرن داشت..... همیشه پرده های اتاقشان را میکشید و ساعت ده نشده میخوابید.... مامان زیاد خوش اخلاق نبود وقت هایی که سرش درد میگرفت..... هفت روز هفته، مخصوصا زمسان ها خانه همه چیزش در هم بر هم بود..... ولی..... یک روز بود که همه چیز فرق میکرد.....جمعه ها..... جمعه ها ،صبحِ مامان دیر تر شروع میشد..... ساعت نه یا ده از اتاق بیرون میامد.... آن وقت های مامان خیلی خوب بود.....مهربان بود..... مامان صدای معین را خیلی دوست داشت..... جمعه ها صدای معین همه ی خانه را میگرفت....." من از این دنیا چی میخوام.....دو تا صندلی چوبی.....که منو و تو رو بشونه ..... برای گفتن خوبی....."بعد مامان تمام پرده های سالن پذیرایی را میکشید..... توی آشپز خانه نهار را آماده میکرد و بعد از آن خانه را مرتب میکرد.....گرد گیری میکرد...... قسمت خیلی خوب جمعه ها نهار دسته جمعی سر میز بود.... همه دور هم.....انگار هر چهار نفرمان بیشتر منتظر مامان بودیم.....که برایمان غدا بکشد و بعد از خوردن غذا پشت سر هم بگوییم "مامان دستت درد نکنه"..... مامان بعد از نهار نمیخوابید..... توی اتاق ها میچرخید و لباس های چرک را میریخت توی سبد بزرگه.....این سبد خیلی توی خانه ما مهم بود..... همیشه هم "سبد بزرگه "صدایش میکردیم.....دلیل مهم بودنش هم اینکه مامان فقط با این سبد بود که میتوانست همه ی لباس ها را یک جا جمع کند.... مامان بعد از نهار برای خودش چای دم میکرد ..... همان وقتی که توی آشپز خانه لنگن لباس شویی را پر و خالی میکرد و لباس ها را روی بند رخت توی حیاط پهن میکرد..... همان وقت هم ما بچه ها جلو تلویزیون توی سالن دراز میکشیدم و تلویزیون تماشا میکردیم..... همان وقت هم بابا جلو تلویزیون توی هال روی مبل خوابش میبرد..... مامان بعد از شستن لباس ها میامد پیش ما..... حرف میزدیم..... میخندیدیم..... مامان موهای آبجی زری را که همیشه بلند بود میبافت و به جان آبجی فاطی غر میزد که چرا موهاش را کوتاه میکند.... بعد هم نوبت من بود..... که نصیحتم کند.... که اینقدر پای این کامپیوتر نشین وبازی نکن.... ولی مامان این وقت ها عصبانی نبود..... جمعه شب ها بساط شام و چایی را آماده میکرد.... به بابا تلفن میکرد که زود خانه باشد ....میگفت شب های جمعه توی خانه ماندن اعصاب میخواهد..... میگفت اصلا عصر های جمعه آدم را کفری میکند..... میگفت آدم باید بزند ببرون .....این "بیرون" هم یا باغ این خاله بود یا آن عمه یا آن دایی یا آن عمو..... اگر هم حال مامان خیلی خوب بود این بیرون میشد "لونا پارک"و "پیتزا پیتزا"..... مامان هیچوقت جمعه ها سر این که کی خانه باشیم حرفی نمیزد..... نمیدانم خودش خسته از کار بود یا دلش به حال ما میسوخت..... این را هیچوقت از مامان نپرسیدم.....مامان خیلی خوش اخلاق نبود..... هفت روز هفته هم سر کار بود..... ولی جمعه ها.....جمعه ها مامان بهترین مامان دنیا بود.....


پی نوشت: امروز صدای معین بود و یک خانه پنجاه متری و..... شب و خانه کنتاکی و ...... امروز جمعه ای به سبک جمعه های مامان بود.....

____ایستگاه شست و ششم

تقریبا یک ماه گذشته.....یک ماه از آخرین باری که همه ی زورم را گذاشت باشم پشت انگشت هام و زل زده باشم به این صفحه تا یک چیزی به اسم پست اینجا به روز شده باشد.... ولی این یک ماه چیزی بیشتر از این هاست.....بیشتر از یک غیبت ..... این یک ماه  یعنی من  این همه روز فقط دور خودم چرخیده ام و آخر شب هم نه فکری بوده نه خیالی..... ولی مسافر همه چیزش را میدهد برای همین شب..... همین شبهایی که فرداش هم امتحان پایان ترم دارد و نصف کتاب هم مانده ولی میاید و برای خودش داستان سر هم می کند..... من از همان اول آدم فکر و خیال هام بودم..... از همان اول یعنی دقیقا از زمانی که من به بابا میگفتم:" بابا اینو میخوام" .....و "این" یا لباس و شمشیر زورو بود، یا اسباب بازی دیگری ، یا یک چیزی که معمولا زیر 10 سال آدم بهانه اش را میگیرد.... همیشه هم بعد از خستگی فکر و خیال به همان" این " میخوابیدم .....برایم هلی کوپتر اسباب بازی پرواز میکرد و من سوار اسب با لباس زورو از دست آن فرار میکردم..... بعدتر ها هم همه اش به خاطر سنم نمیشد چیزی را داشته باشم..... خب قد و هیکلم به دوچرخه بیست و یک کوهستان نمیرسید و من هم فکر و خیالش را با دوچرخه چهارده خودم عوض میکردم..... به همین راحتی!.....الان هم که خودم را میبینم همانم ..... باید شب بشود..... نزدیک وقت خواب.... من هم شروع کنم به خیال بافی.... مثل همین امشب که دیدن یک مجوعه عکس از "رضا سلطانی" مرا تا خود هند و گود کشتی هندی برد..... آنجا داشتم دور گود میچرخیدم و بی صدا فقط و فقط عکس میگرفتم..... "سلطانی" یکی از عکس ها را توی حمام گرفته بود....حمام که چه عرض کنم .....یک جایی توی حیاط که یک شیر آب بی هوا از دیوار بیرون زده بود و کشتی گیرها زیر آن خودشان را آبکش میکردند.... داشتم به این فکر میکردم که نکند این کشتی گیر های غول تشن از دستم شاکی بشوند و یک فصل کتکم بزنند و دوربینم را هم بشکنند!..... آخر آدم هر جور باشد دوست ندارد زیر دوش - حالا دوش ، حمام، یا هر چیزی با همان تفاسیر بالا- سوژه ی عکس باشد..... اصلا بهتر است بروم بخوابم..... آخر یکهو میبینی این فکر و خیال ها بی خود و بی جهت یک دوربین شکسته هم میگذارند روی دستم..... 


پی نوشت: امان از درس.... امان از امتحان.....امان از شلوغی های بی خود....دلم میخواست تا خود صبح به "این" های امروزی ام فکر کنم..... تا خود صبح برای خودم خیال بافی کنم....دلم میخواست ولی.....