خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه هفتاد و نهم

"کافه پیانو"ی فرهاد جعفری را زیاد دوست دارم... خُب شاید خیلی ها بگویند اصلا کتاب در خوری نیست و فلان است و بهمان ولی من یک جورهایی خیلی زیاد خودم را با آن آقای کافه دار همذات پنداشتم... یک جاهایی از کتاب هم به نظرم حرفهاش خیلی بِکر بود ... اصلا چرا من شروع کردم از این کتاب حرف زدن... راستش را بخواهید می خواستم یکی از آن شبه جملات این کتاب را اینجا بنویسم ولی خُب یک تک جمله برای اینجا یک جورهایی کم است و سریع همه چیز را تمام می کند و برای من که بعد از چهار ماه و سه روز و هشت ساعت آمده ام تا چیزی سر هم کنم تک جمله حق مطلب را ادا نمی کند... همیشه آدم هایی که حساب کتاب چیزهاشان را اینطور دقیق حفظ می کردند که مثلا ده سال و سه ماه چهار روز و سه ساعت است که توالت نرفته ام یا یک چیز دیگری توی این مایه ها برایم نشان نبوغ خارق العادشان بود... وه که من هم چه آدم نابغه و خارفالعاده ای هستم... زهی خیال باطل... اصلا راستش را بخواهید هیچ چیز این کتاب که اسمش را بردم در خور نیست... اصلا هیچ چیز توی این دنیا نمی تواند در خور باشد،که اگر بود حال دنیا اینقدر از خودش به هم نمیخورد و سالی این همه بلا سر آدم هاش نمی آورد... اما بنا به یک اصل فیزیکی اگر دنیا حالش از آدم هاش به هم میخورد آدم هاش هم حالشان از دنیاشان به هم میخورد... و من حاضرم به جای آن همه ی بقیه که حالشان از دنیا به هم میخورد حالم از این دنیا به هم بخورد و سر تا سرش را پر از حال بهم خوردگی هام بکنم... 


پی نوشت: حالم بهم خورده است... توی این روزها زیاد حالم از همه چیز دور و برم بهم خورده است...