خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه هفتاد و ششم

از خیلی وقت پیش این قضیه توی فکرم تاب می خورد.... دقیق ترش از  وقتی است که روزهای جمعه تلویزیون دولتی فیلم های سینمایی پخش می کرد.... و من که شاید آنروزها یازده، دوازده سالم بود پی گیر این فیلم ها بودم.....ساعت 4 عصر که می شد دراز میشدم جلو تلویزیون  تا ببینم باز هم از همان فیلم های امریکایی پخش می کند یا نه.... از همان هایی که پدر دارد توپ بیسبال برای پسرش پرتاب می کند و پسر هم با دستکش گنده ای که خاص همین ورزش است و معمولا پدرش آن را برای پسرش کنار گذاشته بوده، منتظر گرفتن توپ است .... و این صحنه از فیلم  معمولا توی حیاط  چمن کاری شده جلو در ورودی خانه اتفاق می افتاد.... و بعد از چند پرتاب هم  مادر توی پاشنه ی در ظاهر می شد و پدر و پسر را برای رفتن سر میز صدا میزد و پسر که قدش تقریبا تا زیر کمربنده پدر می رسید می چسبید به پدر و.....پدر با آن دستهای گنده و مردانه اش موهای بلوند و لخت پسر را همچین دست مالی می کرد..... از خیلی وقت پیش من خودم را میگذاشتم جای آن پسر بچه و دلم می خواست پدرم موهام را دست مالی کند....توی همان صحنه از فیلم بود که پدر حرف هایی به پسر می زد که پسر انگار آن حرف ها بر جانش می نشست و در همه ی عوان زندگی اش این حرف های پدرش راه گشاش بود.....و من هم دلم از این حرف ها می خواست.....از خیلی وقت پیش بود که من دلم می خواست.... اصلا فکر کنم همین عقده ی کودکی من باشد که پدرم زیاد من را تحویل نمی گرفت..... فکر میکرد هر چه خواستم باشد دیگر تمام و آنوقت من دیگر جای دست پدر روی موهام را کم نمیاورم.....ولی..... الان داستان بفهمی نفهمی تغییر کرده و من خودم را می گذارم جای پدر و دلم دست کشیدن روی سر پسرم را می خواهد..... دلم می خواهد من قهرمان پسرم باشم..... دلم می خواهد وقت همین توپ پرتاب کردن ها حرف هایی بزنم که زمانی که دیگر نای راه رفتن نداشتم پسرم آنها را چاره ی کارش بداند.... دلم زیاد می خواهد پدری باشم که من به پسر و پسر به من افتخار کند.....

پی نوشت: حالا زیاد خبری هم نیست ها.... ولی خب آدم به یک جایی که می رسد دلش می خواهد دیگر..... و چه لذتی لذیذتر از اینکه قهرمان زندگی پسرت باشی.... 
نظرات 3 + ارسال نظر
نرگس 22 مهر 1391 ساعت 12:05 ق.ظ

پدرها وقتی پسرشون شیش هف سالشه قهرمان زندگی شن
پسرا ک بزرگو بزرگتر میشنو میشن دبیرستانیو دانشجو کاملا یادشون میره پدرشون قهرمانشون بوده
حتی پیش خودشون فکر میکنن ک من چقد احمق بودمو دنیام چقد کوچیک بوده ک پدرو قهرمان میدیدم
بعدها ک بزرگتر میشنو خودشون پدرمیشنو بچشون بزرگ میشه وو پدر پیر باز فکر میکنن ک پدر قهرمان زندگیشونه‚ اصلا رستم تر از پدر کسی رو زمین نیست(:
چند سال دیگه این پستو بخون‚ میبینی ک حست چقدر عوض شده

این هم نظری است که مخالفت ندارد......ولی برای من اینطور نبوده هیچوقت.....

دیوانه منحصر بفرد 22 مهر 1391 ساعت 05:42 ب.ظ

رفیق...
پدر قهرمان است همیشه...چه دست بکشد در موهای لخت و بلوند چه نکشد...
این را من می گویم که بی پدری ام همین هفته پیش سیزده ساله شد...
وقتی نباشد و دردت آورد این نبودن می فهمی دلت می خواهد باشد...چه بی تفاوت باشد نسبت به تو...چه حرف هایش راه گشایت شود...
پدر...که نباشد...از درون تهی می شوی و یک خلا سنگین هجوم می آورد توی وجودت...
امیدوارم هیچ وقت مزه این حرف های مرا نفهمی...

ولی برای پسرت قهرمان شدن همان چیزهایی ست که گمانم مختص من و تو نباشد...
قهرمان بودن برای پسر عجیب چیز حسرت انگیزی است ها...خودمانیم...

به نشانه احترام برای قسمت اول حرفت چیزی ندارم که بگویم....فقط شادی می خواهم برای روح آن مرحوم.... و برای قسمت دوم حرفت هم باید بگویم من یکی عجیب می خواهم باشم..... همه ی زورم را می زنم....همه ی زورم را....

عطیه 3 آبان 1391 ساعت 08:20 ق.ظ http://gallows20.blogfa.com/

هوووووووووووم
حق داری رفیق
من هم از خیلی وقت تر ها دلم مادر شدن میخواهد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد