بعضی روزها نمیدانم چه مرگی میزندم که حال و حوصله ی هیچ چیز را ندارم!.... امروز هم در ادامه ی روزهای قبلی همین شکلی بودم....نه حال خودم را داشتم و نه حال هر کس یا کار دیگری را .... اینجور بگویم که در یک ساعت هزار تا کار را با خودم مرور میکنم که انجام بدهم ..... اولیش هم جمع و جور کردن اتاقم است.... آخر دیروز حدود یک ساعت داشتم دنبال گوشی موبایلم میگشتم و پیدایش نمیکردم!.... دومین کار هم خواندن این مجموعه ی سه جلدی شعر است از "فیلیپ ژاکوته ","آرتور رمبو","پل ورلن" که سه چهار ماه است یک گوشه افتاده اند.... سومین کار هم درست کردن این پازل است.... یعنی میشود یک روزی این پازل را تمام کنم؟.... تازه اینها کارهای مهم بود..... وگرنه یک مشت خرده ریز هم هست.... مثل اینکه بشینم و بگردم کجا میشود یک کار پاره وقت پیدا کنم .... یا اینکه درسهام را مرور کنم تا بعد از کلی که خواستیم برویم سر درس و مشق در جا نزنیم.... و کلی دیگر از این کارهای خرده ریز..... با این همه حال هیچ کدام را ندارم!..... تازه مهمترین کار هم این که بروم و چرخی بزنم و واحد سواری کنم!.... ولی ..... لم میدهم روی همین کاناپه و لنگهام را میندازم روی صندلی .... و باز فکر میکنم که چقدر کار دارم....
پی نوشت:
مینویسم تا بگویم این منم
خسته و تنها کنار یک اتاق
روبرویم حجم تصویری زمخت
پشت سر آجر ولی سست و روان
نور باران ستاره بر تنم
نیست غیر از روشنای یک چراغ
در کنار من همه در خواب
و من
غرق در رویای تنهایی شب
مینویسم تا بگویم این منم
خسته و تنها کنار یک اتاق
بعضی روزها نمیدانم چه مرگی میزندم که حال و حوصله ی هیچ چیز را ندارم!.... امروز هم در ادامه ی روزهای قبلی همین شکلی بودم....نه حال خودم را داشتم و نه حال هر کس یا کار دیگری را .... اینجور بگویم که در یک ساعت هزار تا کار را با خودم مرور میکنم که انجام بدهم ..... اولیش هم جمع و جور کردن اتاقم است.... آخر دیروز حدود یک ساعت داشتم دنبال گوشی موبایلم میگشتم و پیدایش نمیکردم!.... دومین کار هم خواندن این مجموعه ی سه جلدی شعر است از "فیلیپ ژاکوته ","آرتور رمبو","پل ورلن" که سه چهار ماه است یک گوشه افتاده اند.... سومین کار هم درست کردن این پازل است.... یعنی میشود یک روزی این پازل را تمام کنم؟.... تازه اینها کارهای مهم بود..... وگرنه یک مشت خرده ریز هم هست.... مثل اینکه بشینم و بگردم کجا میشود یک کار پاره وقت پیدا کنم .... یا اینکه درسهام را مرور کنم تا بعد از کلی که خواستیم برویم سر درس و مشق در جا نزنیم.... و کلی دیگر از این کارهای خرده ریز..... با این همه حال هیچ کدام را ندارم!..... تازه مهمترین کار هم این که بروم و چرخی بزنم و واحد سواری کنم!.... ولی ..... لم میدهم روی همین کاناپه و لنگهام را میندازم روی صندلی .... و باز فکر میکنم که چقدر کار دارم....
پی نوشت:
مینویسم تا بگویم این منم
خسته و تنها کنار یک اتاق
روبرویم حجم تصویری زمخت
پشت سر آجر ولی سست و روان
نور باران ستاره بر تنم
نیست غیر از روشنای یک چراغ
در کنار من همه در خواب
و من
غرق در رویای تنهایی شب
مینویسم تا بگویم این منم
خسته و تنها کنار یک اتاق
همین امشب همه دلگیر بودند....همین امشب همه به دانستن بقیه شک کرده بودند.....که نمیدانی این بغض امشب من از همه بد تر است! ..... همین امشب بود که برای بار سوم "inceptione" کریستوفر نولان را تماشا کردم.....همین جوری کم گیر داشتیم با خودمان,این فیلم هم شد قوز بالا قوز....اصلا کدام دنیا واقعی است؟الان خوابم یا بیدار؟..... کدامش من هستم؟.....همان که روی صندلی اتاقم نشسته ,یا همینی که اینجاست روی صندلی اتوبوس؟..... کدام لحظه میشود برای من ؟......کدام قصه قصه ی من است؟.....کدام آدم ها آدم ها زندگی من هستند؟..... شاید من هم مسموم شده ام!..... با ایده ی انکار واقعیت!..... ولی من هم برای بازگشت به حقیقت سوار این خط واحد شدم!..... اما..... این صندلی اتوبوس است که واقعی شده..... نه صندلی اتاقم!..... تنها راه برگشت به حقیقت هم مرگ است!.....
خب وقتی آدم یک هفته است که از در خانه بیرون نرفته چجوری سوار خط واحد شده باشد!!بعضی ها میگویند افسردگی فصلی است!!! البته آنها میگویند تو باورنکن!!
عصری هوس کردم بروم و توی شهر چرخی بزنم ..... اول گفتم پیاده میروم ولی همین که چشمم به خط واحد افتاد بی اختیار کشیده شدم طرفش.... سوار که شدم دلم آرام گرفت .... نشستم و چشمم شروع کرد به چرخیدن..... دیگر توی واحد اختیار چشمم دست خودم نیست.... بد تر آن است که صاف زل میزنم توی چشم بقیه.... تا آنها بی خیال نشوند من کوتاه نمیایم..... تازه بعد از آن بیشتر بهشان گیر میدهم ....امروز دقیقا یک ردیف آنطرف تر دختری نشسته بود .... چشممان خورد به هم ..... من زل زدم.... او هم زل زد.... گفتم الان است که بی خیال بشود و چشم هاش برود توی پنجره و بعد من بیشتر وارسیش میکنم.... ولی نخیر! او سمج تر بود!.... یک آن چشم هام کشیدند کنار.... کمی رفتند توی سقف و پنجره و میله ها ..... ولی باز هم چشم ها مان رفت توی هم ..... گیر کرده بودند.... دختر نه سبزه بود نه سفید .....گندمی بود....مشکی پوشیده بود و همین صورت و دستهاش را روشن تر کرده بود....شالش هم مشکی بود.... موهاش را جور خوبی یک طرف انداخته بود توی صورتش..... رنگ موهاش دست نخورده بود ..... قهوه ای بود .... کلا صوررتش کشیده و استخوانی بود ..... گونه هاش ولی محکم و سر حال بودند....این جور وقت ها عرقم میزند.... بدنم شل میشود.... حالا چرا خودم هم نمیدانم.....چشم هام را لحظه ای بستم ..... نفس عمیقی کشیدم .... ریه هام پر شد از بوی موهاش.... هی نفس میکشیدم و ریه هام را پر و خالی میکردم.....ریه هام اشباع شده بود.... سر ریز کرده بودند..... یک جور خوبی شده بودم ..... چشم هام را باز کردم و یک راست رفتم توی چشم هاش.... دلم میخواست از چشم هاش بخوانمش.... بخوانم که الان چه فکر های توی کله اش میچرخد؟..... شاید دارد به حرف های استادش فکر میکند..... شاید توی فکر بچه ها ی کلاسشان است.... شاید هم اصلا دانشگاه نمیرد!.....شاید دارد به صاحب کارش فکر میکند ..... به مشتری هاش.... اصلا شاید به هیج چیز فکر نمیکند؟!..... سر تا پام شده بود علامت سوال.... سرم را چسباندم به پشتی صندلی و با خودم میگفتم که شاید به این فکر میکند یا به آن.... کاش میشد بخوانمش.... کاش میشد....
پی نوشت: به هر چه که فکر کرده باشد مطئنم که به من و فکر هام فکر نکرده!
یکی دیگر نوشت: حالا مگر تو میتوانستی بخوانیش که مطئنی به تو و فکر هات فکر نکرده؟
جواب: نه!