خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه سی و چهارم

امروز روز بهتری بود..... دیشب رفتم سری به یکی از استادهام زدم.... آن زمان ها که بچه تر بودم و تابستان هاش میرفتیم کلاس تابستانی یک دوره عکاسی پیش این استاد رفته بودم..... خانم بسیار خوبی است..... خیلی دوستش میدارم....او هم من را خیلی دوست داشت..... آخر شاگرد زردنگش بودم و میگفت تو حتما یک چیزی میشوی!..... رفتم بگویم که استاد هنوز هیچ چیزی نشدم و البته حال احوال هم بکنیم!.... راستی با خط واحد رفتم..... اصلا بخاطر همین هم یک کم بهترم.... توی راه که بودم زیاد به پر و پای آدم های تو اتوبوس نپیچیدم.....آخر داشتم به این فکر میکردم که میشود یک روزی من هم استاد یک کلاس عکاسی باشم!..... یعنی داشتم این فکر را میکردم که الان من سر کلاسم و دارم درس میدهم !..... داشتم میگفتم که باید از همان روز اول هدف گذاری بکنم برای کلاس..... کلی کار میشود بکنی!....مخصوصا که الان دنیا دنیای دیجیتال است ..... فکر میکردم که ای کاش بعد از این لیسانس فرانسه بنشینم و عکاسی بخوانم.... بعدش بشوم استاد عکاسی..... یعنی توی دانشگاه درس بدهم!.... وای که چه میشد اگر میشد..... کاری میکردم که همه ی دانشجو هام عاشق بشوند..... عاشق عکس..... عاشق عکاسی..... یک کاری میکردم که من هم برایشان بشوم ازآن استاد هایی که دانشجو ها بعد از سالها یادشان میماند و کلی با یاد و خاطره اش حال میکنند..... اگر میشد و میرفتم ایتالیا چقدر خوب تر میشد.....میرفتم آنجا پیش فروغ..... فروغ دوستم است و توی دانشگاه میلان گرافیک میخواند.... من هم میرفتم و عکاسی میخواندم.....کاش این سربازی را نداشتم !..... خیلی چیز مرخرفی است(البته از آن مزخرف ها که من دوست ندارم!)..... اگر نبود بعد از لیسانس با خیال راحت میرفتم!.... البته کمی دنگ و فنگ دارد و کمی هم پول لازم دارد..... ولی آنقدر سخت نیست ..... هی زندگی..... هوا هم که حسابی سرد شده..... و خوش به حال من!..... آخر بعد از اینکه از اتوبوس پیاده شدم تا آموزشگاه دستهام را کردم توی جیبم و هدفون را بیشتر فشار دادم توی گوشم ...... فکر هام را هم گذاشتم تا هر کجا که میخواهند بروند.....

پی نوشت:
می اندیشم به اندیشه های دور و دراز 
و میخندم!
_ به چه ؟
به تمامی آن اندیشه ها 
نه مبدایی و نه مقصدی
_پس مقصود چیست؟
از چه؟
_از اندیشدن !
اندیشیدن = چاره= رهایی 
وقتی چاره ای نیست اندیشیدن چاره است!
_ اندیشیدن به چه؟
به هر آنچه قابل اندیشیدن باشد!

____ایستگاه سی و سوم

بعضی روزها نمیدانم چه مرگی میزندم که حال و حوصله ی هیچ چیز را ندارم!.... امروز هم در ادامه ی روزهای قبلی همین شکلی بودم....نه حال خودم را داشتم و نه حال هر کس یا کار دیگری را  .... اینجور بگویم که در یک ساعت هزار تا کار را با خودم مرور میکنم که انجام بدهم ..... اولیش هم جمع و جور کردن اتاقم است.... آخر دیروز حدود یک ساعت داشتم دنبال گوشی موبایلم میگشتم و پیدایش نمیکردم!.... دومین کار هم خواندن این مجموعه ی سه جلدی شعر است از "فیلیپ ژاکوته ","آرتور رمبو","پل ورلن" که سه چهار ماه است یک گوشه افتاده اند.... سومین کار هم درست کردن این پازل است.... یعنی میشود یک روزی این پازل را تمام کنم؟.... تازه اینها کارهای مهم بود..... وگرنه یک مشت خرده ریز هم هست.... مثل اینکه بشینم و بگردم کجا میشود یک کار پاره وقت پیدا کنم .... یا اینکه درسهام را مرور کنم تا بعد از کلی که خواستیم برویم سر درس و مشق در جا نزنیم.... و کلی دیگر از این کارهای خرده ریز..... با این همه حال هیچ کدام را ندارم!..... تازه مهمترین کار هم این که بروم و چرخی بزنم و واحد سواری کنم!.... ولی ..... لم میدهم روی همین کاناپه و لنگهام را میندازم روی صندلی .... و باز فکر میکنم که چقدر کار دارم....


پی نوشت:

مینویسم تا بگویم این منم

خسته و تنها کنار یک اتاق

روبرویم حجم تصویری زمخت

پشت سر آجر ولی سست و روان

نور باران ستاره بر تنم

نیست غیر از روشنای یک چراغ

در کنار من همه در خواب

و من

غرق در رویای تنهایی شب

مینویسم تا بگویم این منم

خسته و تنها کنار یک اتاق

____ایستگاه سی و سوم

بعضی روزها نمیدانم چه مرگی میزندم که حال و حوصله ی هیچ چیز را ندارم!.... امروز هم در ادامه ی روزهای قبلی همین شکلی بودم....نه حال خودم را داشتم و نه حال هر کس یا کار دیگری را  .... اینجور بگویم که در یک ساعت هزار تا کار را با خودم مرور میکنم که انجام بدهم ..... اولیش هم جمع و جور کردن اتاقم است.... آخر دیروز حدود یک ساعت داشتم دنبال گوشی موبایلم میگشتم و پیدایش نمیکردم!.... دومین کار هم خواندن این مجموعه ی سه جلدی شعر است از "فیلیپ ژاکوته ","آرتور رمبو","پل ورلن" که سه چهار ماه است یک گوشه افتاده اند.... سومین کار هم درست کردن این پازل است.... یعنی میشود یک روزی این پازل را تمام کنم؟.... تازه اینها کارهای مهم بود..... وگرنه یک مشت خرده ریز هم هست.... مثل اینکه بشینم و بگردم کجا میشود یک کار پاره وقت پیدا کنم .... یا اینکه درسهام را مرور کنم تا بعد از کلی که خواستیم برویم سر درس و مشق در جا نزنیم.... و کلی دیگر از این کارهای خرده ریز..... با این همه حال هیچ کدام را ندارم!..... تازه مهمترین کار هم این که بروم و چرخی بزنم و واحد سواری کنم!.... ولی ..... لم میدهم روی همین کاناپه و لنگهام را میندازم روی صندلی .... و باز فکر میکنم که چقدر کار دارم....


پی نوشت:

مینویسم تا بگویم این منم

خسته و تنها کنار یک اتاق

روبرویم حجم تصویری زمخت

پشت سر آجر ولی سست و روان

نور باران ستاره بر تنم

نیست غیر از روشنای یک چراغ

در کنار من همه در خواب

و من

غرق در رویای تنهایی شب

مینویسم تا بگویم این منم

خسته و تنها کنار یک اتاق

____ایستگاه سی و دوم

همین امشب همه دلگیر بودند....همین امشب همه به دانستن بقیه شک کرده بودند.....که نمیدانی این بغض امشب من از همه بد تر است! ..... همین امشب بود که برای بار سوم "inceptione" کریستوفر نولان را تماشا کردم.....همین جوری کم گیر داشتیم با خودمان,این فیلم هم شد قوز بالا قوز....اصلا کدام دنیا واقعی است؟الان خوابم یا بیدار؟..... کدامش من هستم؟.....همان که روی صندلی اتاقم نشسته ,یا همینی که اینجاست روی صندلی اتوبوس؟..... کدام لحظه میشود برای من ؟......کدام قصه قصه ی من است؟.....کدام آدم ها آدم ها زندگی من هستند؟..... شاید من هم مسموم شده ام!..... با ایده ی انکار واقعیت!..... ولی من هم برای بازگشت به حقیقت سوار این خط واحد شدم!..... اما..... این صندلی اتوبوس است که واقعی شده..... نه صندلی اتاقم!..... تنها راه برگشت به حقیقت هم مرگ است!..... 

____ایستگاه سی و یکم

دیروز با بلانش رفتیم پیاده روی....بعدش هم رفتیم واحد سواری.... قبلش یک توضیحی بدهم !..... بلانش دوستم است ..... باعث و بانی این وبلاگ هم اوست!.... آخر من که مسافر خط واحد 89 نبودم! ....من خودم بودم و یک حس غریب که به صد عشق و هوس میارزید!!!(این جمله از شخص دیگری بود !البته نمیدانم کیست!!)..... بماند که چطور شد بلانش را توی انتخابات وبلاگستان پیدا کردم..... نه! راستی توی وبلاگ "کیارنگ علایی "بود که پیدا شد!..... البته گم نشده بود ها ..... من ندیده بودمش..... نه اینکه فرانسه میخوانم اسم فرانسویش پرید توی چشمم.....بلانش!.... بانوی سفید.... از این ها که بگذریم میرسیم به روزی که من شدم مسافر خط واحد 89 .... همین تازگی ها بود....شاید شما یادتان نیاید..... ولی درست همین جا روی  همین کاناپه ی توی اتاقم نشسته بودم و داشتم وبلاگ بلانش را میخواندم..... موزیک وبلاگ بلانش هم هی تکرار میشد.... یک آن چشم هام را بستم..... سوار خط واحد بودم و همراه هر کلمه هم کلاویه ای.... صدای باران هم میامد..... چشم ها را باز کردم .... توی خط واحدبودم!.....روی صندلی اتوبوس!.... شیشه ها ی اتوبوس هم پر از رد آب بود..... حسابی حال کرده بودم..... ذوق میکردم و بالا و پایین میپریدم..... آن هم وسط اتوبوس!..... از آن به بعد هر وقت میخواستم سوار خط واحد 89 بشوم اول باید موزیک وبلاگ بلانش را گوش میدادم..... ده بار .... صد بار ..... هزار بار تکرار میشد..... من هم روی صندلی واحد جنب نمیخوردم..... همراه هر کلمه هم کلاویه ای بود ..... دستهام با ریتم کلاویه ها کلمه ای مینوشت..... هی مینوشت..... البته هنوز هم مینویسد..... روی همین صندلی.....همین جا.....
راستی بلانش خیلی شبیه آن دختری  بود که یک روز توی خط واحد دیدم..... همان که بدجوری نگاه هامان گیر کرده بود به هم ..... همان که خواندنش بد جوری رفته بود روی مخم..... همان که شاید اصلا به من و فکر هام فکر نکرد!..... ای بابا.... همان دختری که توی پست های قبلی نوشته بودمش!!.... خب کجا بودیم..... آهان !.... دیروز با همین دوستم بلانش رفتیم پیاده روی..... کلی راه رفتیم..... به اندازه ی کلی پیاده روی.... تازه بعدش هم با خط واحد برگشتیم..... خلاصه کلی خوش گذشت.... جای شما خالی....

پی نوشت:دیروز کلی سر حال آمدم !..... ممنون بلانش بابت پیاده روی.....

____ایستگاه سی ام

خب وقتی آدم یک هفته است که از در خانه بیرون نرفته چجوری سوار خط واحد شده باشد!!بعضی ها میگویند افسردگی فصلی است!!! البته آنها میگویند تو باورنکن!!

____ایسنگاه بیست و نهم

امروز بعد از سه روز از خانه زدم بیرون.... رفتم سوار خط شدم.....میخواستم از بازار کتاب بخرم .....آن هم 5 تا!!....با کلی ذوق از پله ها ی اتوبوس بالا رفتم....ولی!!....ولی آن وقت روز هیچکس توی اتوبوس نبود!....ساعتم را نگاه کردم ....ساعت 2:05 بعد از ظهر.... ولی!.... خوب حتما مردم حال بیرون آمدن را نداشتند!..... حتما تازه نهار را خورده اند و لم داده اند جلوی تلویزیون ....اصلا کدام احمقی این وقت روز از خانه میزند بیرون؟!.....آن هم برای کتاب خریدن؟!.... حالا من این همه راه را باید به کی گیر میدادم؟.... به کی زل میزدم؟..... اصلا من امشب توی خط واحد 89 چی بنویسم؟..... هوا هم که دیگر تعریف کردن ندارد....سرد شده دیگر!.... البته نه زیاد.....باران هم که قربانش بروم با ما قهر کرده.... انگار نه انگار که یک ماهی از پاییز گذشته!.... دریغ از یک قطره !.... هی !!!....اتوبوس هم بی مسافر عجب دلگیر میشود ها!؟..... انگاری نشسته ای میان کلی صندلی توی یک سالن خالی.... نه بازیگری.... نه تماشاچی.... برای کوچکترین صدا هم گوشهات تیز میشود.... تازه فقط خیابان میبینی....آن هم کمی برفکی.... آخر اتوبوسش کثیف بود....راننده هم از آن بی کله ها ....انگاری نشسته بود پشت فانتوم.... همچین ویراژ میداد که نگو.... هر ایستگاهی هم که عشقش میکشید ترمز میکرد!....ولی دریغ از یک مسافر.... اصلا بی خیال مسافر.... گیر میدهم به خودم.... مگر نمیشود!؟..... این روزها همه خودگیری دارند....من هم یکی از آنها!.... پنجره را باز کردم تا همین چند میلیمتر مویی هم که دارم هوایی بخورد....زل زدم به کفش هام و شروع کردم به خود گیری....

پی نوشت: عجب پدر سوخته ایست این کارگردان! -مهران مدیری را میگوبم بابا- .... چجوری همه را خود گیر دار کرده!....

راستی, از این خود گیری سهم من فقط همان زل زدن به کفش هام بود !.... بقیه اش را خرج بقیه کردم....همان بقیه که وول میخورند توی کله ام!!....

____ ایستگاه بیست و هشتم

امروز هوا ابری بود .... سرد تر از روز های قبل هم بود.....من هم که تازگی ها بد جوری دلم سرما میخواست.... رفتم دوش گرفتم و همانجور خیس خیس لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون..... دلم میخواست تنم سرمایش بیشتر باشد ..... دلم میخواست باد که میاید من را هم همرا خودش ببرد....  من را هم تکانی بدهد  ..... تکان نشد حد اقل لرزشی .... سوار واحد هم که شدم پنجره ی کناری ام را باز کردم..... همان چند میلیمتر مویی هم که دارم بد جوری یخ کرده بود ..... ولی دوست داشتنی بود ..... سوز سرما  مینشست توی تنم و مور مورم میشد....توی ایستگاه پسری سوار شد که ..... همین که خواست بنشیند انگاری که صحنه را از قبل توی خواب یا نمیدانم کجا دیده باشم خواستم بگویم که الان اتوبوس میرود توی دست انداز و کله اش میخورد به میله! ..... ولی.... اتوبوس رفت توی دست انداز و کله اش خورد به میله !!..... و من هم فقط نگاهش کردم و صحنه باز پیش چشمم تکرار شد .....زیاد مهم نبود که کله اش خورد به میله ....چون زیاد محکم نخورد....اصلا پسرک حالیش هم نشد.... مهم این بود که چرا من با اینکه میدانستم نشد که چیزی بگویم.....بگویم" آهای , الان کله ات میخورد به میله!" ..... همچین با جزئیات هم میدانستم ها .... ولی کله اش خورد!.... نشست و من داشتم به این فکر میکردم که کجا دیدم این صحنه را .... شاید توی خواب دیده باشم.... ولی این پسر توی خواب های من چه کار داشته!.... من خواب دور و بری هام را هم به زور میبنم ..... حتما کلمه ی "deja vu "را شنیده اید..... شاید هم فیلمی با این اسم دیده باشید..... کلی فیلم با این اسم هست....حالا کاری نداریم که کلمه معنی اش میشود از قبل دیده .... کاری نداریم که اصلا فرانسوی است و خودش ترکیبی است از "deja" به معنی "از قبل "و "vu "که گذشته ی فعل دیدن است و روی هم میشوند "deja vu".... اصلا به این ها کاری نداریم .... گیر من سر این است که از کجا سر و کله ی این "از قبل دیده ها" پیدا میشوند.... چرا نمیشود مثل فیلم ها من هم تغییرشان بدهم ..... پسرک حالا نشسته بود و عمرا اگر میدانست که او هم جزو از قبل دیده ها ی من شده ..... داشتم با سرما و سوزش حال میکردم ها !!!.....پسرک چجوری پرید وسط حس و حالمان!..... بگذریم ..... ولی ..... دیگر حواسم پی سرما نیست....گیر کردم وسط این از قیل دیده ها .....


پی نوشت: ندارد!.....

____ایستگاه بیست و هفتم

عصری هوس کردم بروم و توی شهر چرخی بزنم ..... اول گفتم پیاده میروم ولی همین که چشمم به خط واحد افتاد بی اختیار کشیده شدم طرفش.... سوار که شدم دلم آرام گرفت ....  نشستم و چشمم شروع کرد به چرخیدن..... دیگر توی واحد اختیار چشمم دست خودم نیست.... بد تر آن است که صاف زل میزنم توی چشم بقیه.... تا آنها بی خیال نشوند من کوتاه نمیایم..... تازه بعد از آن بیشتر بهشان گیر میدهم ....امروز دقیقا یک ردیف آنطرف تر دختری نشسته بود .... چشممان خورد به هم ..... من زل زدم.... او هم زل زد.... گفتم الان است که بی خیال بشود و چشم هاش برود توی پنجره و بعد من بیشتر وارسیش میکنم.... ولی نخیر! او سمج تر بود!.... یک آن چشم هام کشیدند کنار.... کمی رفتند توی سقف و پنجره و میله ها  ..... ولی باز هم چشم ها مان رفت توی هم ..... گیر کرده بودند.... دختر نه سبزه بود نه سفید .....گندمی بود....مشکی پوشیده بود و همین صورت و دستهاش را روشن تر کرده بود....شالش هم مشکی بود.... موهاش را جور خوبی یک طرف انداخته بود توی صورتش..... رنگ موهاش دست نخورده بود ..... قهوه ای بود .... کلا صوررتش کشیده و استخوانی بود ..... گونه هاش ولی محکم و سر حال بودند....این جور وقت ها عرقم میزند.... بدنم شل میشود.... حالا چرا خودم هم نمیدانم.....چشم هام را لحظه ای بستم ..... نفس عمیقی کشیدم .... ریه هام پر شد از بوی موهاش.... هی نفس میکشیدم و ریه هام را پر و خالی میکردم.....ریه هام اشباع شده بود.... سر ریز کرده بودند..... یک جور خوبی شده بودم ..... چشم هام را باز کردم و یک راست رفتم توی چشم هاش.... دلم میخواست از چشم هاش بخوانمش.... بخوانم که الان چه فکر های توی کله اش میچرخد؟..... شاید دارد به حرف های استادش فکر میکند..... شاید توی فکر بچه ها ی کلاسشان است.... شاید هم اصلا دانشگاه نمیرد!.....شاید دارد به صاحب کارش فکر میکند ..... به مشتری هاش.... اصلا شاید به هیج چیز فکر نمیکند؟!..... سر تا پام شده بود علامت سوال.... سرم را چسباندم به پشتی صندلی و با خودم میگفتم که شاید به این فکر میکند یا به آن.... کاش میشد بخوانمش.... کاش میشد....


پی نوشت: به هر چه که فکر کرده باشد مطئنم که به من و فکر هام فکر نکرده!


یکی دیگر نوشت: حالا مگر تو میتوانستی بخوانیش که مطئنی به تو و فکر هات فکر نکرده؟


جواب: نه!