خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه هفتاد و هشتم

دارم تمام سعی ام را می کنم... تا لای این روزهای پُر خالی نکنم... همین یک جمله ی قبل هم مصداقش است... و این باز هم به شما بستگی دارد که چطور باید این تلاش من را توی همان یک جمله ی قبل بفهمید... شب شده... از همان ها که مسافر دلش غش می رود برای داشتن یک لحظه شان... از آنها که تعریفش را زیاد برایتان کرده ام... همین الان چشم هام را بستم... فقط یک لحظه، تا ببینم چطور باید شرح حال بنویسم و لحظه و حال و این روزهام را جلوی چشم شما بیاورم... این هم از صدای همیشگی موتور یخچال که بلند شد... حیف که لامپ یخچال خیلی وقت است کار نمی کند، و گرنه میشد در یخچال را به امید نور زردش هزار بار باز کرد و سردی توی یخچال را توی ظلمات دید زد...فکرم پی خیلی چیزها نیست ولی مجبورم بشان برسم... مثل اینکه کی ماشین را ببرم تعمیر گاه، یا اینکه بعد از چند ماه کی وقت می شود بروم سندش را به نام بزنم...اصلا آن همه قبض جریمه را چکار کنم که قبل از همه باید پرداخت کنم... یا کلی چیز های دیگر که مدام باید بشان برسم... راستش الان که روی این مبل های گنده بک صورتی( البته صورتی رنگش رنگ سوسیس و کالباس خام است و جدا این قلمبگی دسته های چرمی اش مرا یاد سوسیس و کالباس خام می اندازد)نشسته ام دارم مدام حواسم را از پرتی به همان چیز هایی که گفتم پرت می کنم... خُب میدانم که همیشه حق با شماست ولی من هم به اندازه ی خودم حق دارم... حق دارم که فکر کنم اگر امروز نشد فردا...و اگر فردا نشد پس فردا... و به همین منوال اگر امسال نشد سال بعد...  ولی ... خر که نیستم، البته جز در مواردی نادر، میدانم که هر روز که شب می شود... یا هر شب که روز می شود و من توی این روزهای پُر خالی میکنم ، البته کم کم، دیگر شاید هیچوقت نشود... مثل همان کارهایی که یک روزی گفتم فردا و بعد ترش هیچ به سر انجام نرسید... اصلا میدانی چیست؟... چه خوب که میدانی... دارم سر خودم را شیره میمالم که حد اقل تا چند صباحی خیالم پرت همان رسیدگی ها باشد و به خودم بگویم که وقتش نشده و زیاد اوضاع روزهام روی مخم نباشد...امشب، یعنی سر شب، دقیق ترش همان اول شب است که هوا تاریک شده بود... گم شدم....


پی نوشت: فکرم پرت است و من مردم...