خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه دوم

ساعت هفت شد و من هنوز بیدارم...اصلا از روزی که زندگی ام بر عکس شده ...خب بر عکس شده دیگر... شب ها بیدارم و روزها خواب... الان هم داشتم صندوق ورودی گوشیم را چک میکردم .....همه از بالا تا پایین یک اسم بود...حتی او فهمید که چرا همه چیز را تمام کردم...البته به خیال خودش... و خودم هنوز نفهمیده ام ... صدای در آمد و بابا آمد توی خانه ... به اتاق من که رسید نگاهی به من کرد و من نگاهش را بی جواب گذاشتم..." گشنت نیست؟ بیا آش گرفتم .بیا بخور" حکما از همین خرازی سر کوچه گرفته...البته خرازی بود ...شده آشی...بهتر که آشی شد ... دیگر ما هم صبح ها میتوانیم بی درد سر آش و نان سنگک داغ بخوریم... لوازم التحریر سیخی چند...حال کردید چطوری موضوع را قرم قات کردم ... او هم همیشه میگفت اصلا تو استاد این هستی که حرف را عوض کنی ... میگفت اصلا آدم یادش میرود که جواب سوالش را بگیرد... میگفت آدم بی جواب میرود سی خودش... ولی این دفعه نفهمید که باز موضوع چیز دیگری بوده و ما هم که استاد پیچاندنیم ....به خیال خودش درکم کرده و نمیخواهد سر بارم باشد ... " بیا آش بخور تا سرد نشده "... فکرم پی آش نیست اما دلم چیز دیگری میگوید...آخر غار و غورش بلند شده  (یا قار و قور من از کجا بدانم!)...بی خیال فکر میشویم... بهتر است دل را دریابیم تا بی دل تر از این نشدیم خدایی نکرده ...البته حکایت ما نه حکایت بیدل است ...حکایت ما این است که می روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم...خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم...می‌روم بی دل و بی یار و یقین می‌دانم...که من بی دل بی‌یار نه مرد سفرم...خاک من زنده به تاثیر هوای لب تست...سازگاری نکند آب و هوای دگرم...پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد...بار می‌بندم و از بار فرو بسته ترم...چه کنم دست ندارم به گریبان اجل...تا به تن در زغمت پیرهن جان بدرم...

پی نوشت:برای ماندن هیچگاه بهانه ای لازم نیست و برای رفتن هزاران قصه ی نگفتنی...سکوت انتخابی به اجبار چه برای ماندن وچه برای رفتن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد