خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه بیست و ششم

امروز توی واحد که نشسته بودم پنجره باز بود....بادی بفهمی نفهمی سرد میپیچید توی اتوبوس....یک آن چشمم خورد به پیره زنی که روی صندلی روبروییم نشسته بود.... البته دو سه ردیف آنطرف تر .... اتوبوس خلوت  و بین ما پر بود ازخالی .... عینک کائوچویی مشکی زده بود ..... هر باری که باد میپیچید توی اتوبوس خودش را بین چادرش جمع تر میکرد و از قرص صورتش فقط عینک میماند .... حق داشت..... آخر بادش سوز داشت.... اصلا هوا کمی سرد شده!.... مگر نه؟.... چند تایی ابر خاکستری هم توی آسمان بود ....یک آن بدجوری هوس زمستان و سردی کردم.... دلم یک باران حسابی خواست.....مثل روزهای مدرسه که توی راه حسابی باران میخوردم .... بعد توی خانه میرفتم جلوی بخاری و جورابهای خیسم را میچسباندم به بخاری.... آنقدر میچسبادم که کف جوراب زرد و بوی جوراب سوخته بلند میشد....بیشتر دلم جز و ولز جوراب ها را میخواست.... یاد دستکش ها ی پشمی ام افتادم که توی برف و باران میشد قوز بالا قوز.... آخر نم میکشید و دستم حسابی یخ میکرد.... مجبور بودم همانجوری که نم داشت تحملش کنم .... بد که میرسیدم خانه سریع میرفتم و دستم را که حسابی پوستش آب رفته بود و چین و چروک افتاده بود میگرفتم زیر شیر آب گرم.... و چه جور بدی میشد دست هام .... رنگ پوست دستم بادمجانی میشد....تازه بعد تر فهمیدم که از نظر علمی اصلا کار درستی نیست!!!!..... همین را میگویم که دست سردم را میگرفتم زیر آب گرم .... روی صندلی نشسته بودم و چشم ها م را بسته بودم..... اتوبوس توی ایستگاه ترمز کرد و باد سردی بین صندلی ها چرخید .... همین که اتوبوس حرکت کرد و چشم هام باز شد پیره زن نبود.... و من ماندم و پر از خالی اتوبوس....


پی نوشت: همیشه از ننه سرما شنیده بودم ..... ولی ندیده بودمش.... اصلا این پیره زن چه دخلی به ننه سرما داشت؟!؟!....من خودم یکهو یاد سرما افتادم.... پیره زن بیچاره چه کارش به این چیز ها ..... من خودم دلم سردی خواست!!....دلم دست یخ زده و شیر آب گرم خواست.... خودم دلم خواست.... دلم خواست.... دلم ....

نظرات 3 + ارسال نظر
هیس 28 مهر 1389 ساعت 11:01 ب.ظ http://l-liss.blogsky.com

یک جوری مینویسی که خوب میشود تجسمش کرد
دوست داشتم
سلام

خوب خواندی و خوب تجسم کردی..... علیک سلام

گل گندم 29 مهر 1389 ساعت 05:04 ب.ظ

منم دلم بارون و سرما خواست

خیلی خوب می نویسی.دمت گرم

کاش زودتر بارون بیاد.... دلم میخواد.... مرسی .... خدا باعث و بانیش رو بیامرزه....

بلانش 30 مهر 1389 ساعت 10:46 ق.ظ

مادرجون همیشه عینکش اینطوری بود...مادرجون چادرش همیشه اینطوری بود...نمی دانم با این پست مرا یاد او انداختی...
من هم گاهی دلم سرما می خواهد...بروم جفت بخاری گرم شوم...بعد دلم بغل می خواهد...بغلی که گرم باشد...بغلی که گرمم کند...می دانی انگار سرما را برای گرمای بعدش می خواهیم...برای چگونه گرم شدنش می خواهیم...اینجا تنها جاییست که منتظرم آپ شود و بیایم تند تند تایپ کنم...تنها جاییست که اسم بلانش زاید دیده می شود...چقدر اینجا را نارنجی اینجا را دوست دارم....

من هم سرما را برای گرمای بعدش میخواهم ..... ولی اینکه چجوری گرم شود هم حکایتی است.... من هم اینجا فقط منتظر نظر تو هستم .... سفید برای هیچ کجا زاید نیست .... آن هم سفیدی تو بلانش....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد