خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه سی و سوم

بعضی روزها نمیدانم چه مرگی میزندم که حال و حوصله ی هیچ چیز را ندارم!.... امروز هم در ادامه ی روزهای قبلی همین شکلی بودم....نه حال خودم را داشتم و نه حال هر کس یا کار دیگری را  .... اینجور بگویم که در یک ساعت هزار تا کار را با خودم مرور میکنم که انجام بدهم ..... اولیش هم جمع و جور کردن اتاقم است.... آخر دیروز حدود یک ساعت داشتم دنبال گوشی موبایلم میگشتم و پیدایش نمیکردم!.... دومین کار هم خواندن این مجموعه ی سه جلدی شعر است از "فیلیپ ژاکوته ","آرتور رمبو","پل ورلن" که سه چهار ماه است یک گوشه افتاده اند.... سومین کار هم درست کردن این پازل است.... یعنی میشود یک روزی این پازل را تمام کنم؟.... تازه اینها کارهای مهم بود..... وگرنه یک مشت خرده ریز هم هست.... مثل اینکه بشینم و بگردم کجا میشود یک کار پاره وقت پیدا کنم .... یا اینکه درسهام را مرور کنم تا بعد از کلی که خواستیم برویم سر درس و مشق در جا نزنیم.... و کلی دیگر از این کارهای خرده ریز..... با این همه حال هیچ کدام را ندارم!..... تازه مهمترین کار هم این که بروم و چرخی بزنم و واحد سواری کنم!.... ولی ..... لم میدهم روی همین کاناپه و لنگهام را میندازم روی صندلی .... و باز فکر میکنم که چقدر کار دارم....


پی نوشت:

مینویسم تا بگویم این منم

خسته و تنها کنار یک اتاق

روبرویم حجم تصویری زمخت

پشت سر آجر ولی سست و روان

نور باران ستاره بر تنم

نیست غیر از روشنای یک چراغ

در کنار من همه در خواب

و من

غرق در رویای تنهایی شب

مینویسم تا بگویم این منم

خسته و تنها کنار یک اتاق

نظرات 9 + ارسال نظر
بلانش 29 آبان 1389 ساعت 10:29 ب.ظ

تمام امروزم برای نگهبانی گذشت...نگهبانی از مامان...حوصله ندارم...نمی دانم چرا اینقدر بدنم کوفته شده..خسته شده...چرا هستم نیستی؟چرا هستی نیستم؟؟؟نمی فهمی که باید باشی؟ها؟

چه نگهبان خوبی و چه !! مورد نگهبانی خوبی!(خب مامان را نمیدانم چه بگویم!!)..... من هم نمیدانم چرا هستم و نیستی و هستی و نیستم!....

مداد گلی 29 آبان 1389 ساعت 11:12 ب.ظ

فکر نمی کنی بعضی ازین پازل ها نفرین شده اند. ها؟ هی یکی شان را می چینم. به نصفه اش که می رسد باز یک بلایی سرش می آید یا حوصله اش را ندارم یا... هی جمعش می کنم و باز از اول...
در مورد بقیه اش هم چیزی نگویم بهتر است...

پازل من که حسابی نفرین شده!!!.... آخر پازل من به نصفه هم نرسیده!!!.... در مورد کدام بقیه؟!؟!... یعنی در مورد بقیه پست من؟!؟!....

مداد گلی 29 آبان 1389 ساعت 11:12 ب.ظ http://medad-goli.blogfa.com

حالا راستش را بگو چرا پستت دوبل شده؟

دوبل؟!؟! بابا باز تو یک جوری حرف زدی که من نفهمم ها!!!...

Juje 30 آبان 1389 ساعت 02:15 ق.ظ http://daftarekhateratema.blogfa.com

هوم
منم همه ش از فردا قراره درس بخونم، باز فردا میاد و شبش که میرسه احساس بی مصرفی، الافی، بی فکری، سیب زمینی و هرچی احساس بده یه جا میاد سراغم و از خودم بدم میاد! باز میگم از فردا!
ارشد امسالم مث پارسال بشه حسابی کاسه کوزه ها مون میریزه به هم!
هیچ کاریم نمیکنم تو خونه مامانم که خسته میشه شکایتش و عذاب وجدانم میاد رو اون حسای ذکر شده!
یه آمپول نیست آدم بزنه اینجوری نباشه دیگه؟!

من که کلا از آمپول میترسم!..... ولی اگر زد و داروی دیگری پیدا شد من را هم خبر کن .....چون من هم زیادی از آن حس های ذکر شده رنج میبرم....

Juje 30 آبان 1389 ساعت 12:59 ب.ظ http://daftarekhateratema.blogfa.com

آخه قرص و شربتا که ۹۹درصدشون خواب آورن
سرم چطوره؟

خواب آور که خوب است!.... میخوری ولو میشوی توی رخت خواب!.....سرم هم بدک نیست!..... ولی آدم سردش میشود!....لرز میکند....

بلانش 30 آبان 1389 ساعت 12:59 ب.ظ

شب زیست روز زیست....فعلا همش زیست...زیست بدون خواب ان هم......نمی دانی چقدر عقب افتادم..نمی دانم کی باید این داستان را تمام کنم...داستان ها..فیلم نامه ها..همش همیطوری شوت شده اند این ور و آن ور....
نه تو کار بدی نکردی..کاری کردی برای اینجا امدن شوق داشته باشم...برای همین می گویم وبلاگت شد صفحه ی مسنجر و همیشه جلویم باز است....دیگر چکار کنیم..همین یک مسافر را داریم....

وای که این نوشتن ها بعضی وقت ها مخ آدم را پیاده میکند.... ولی یک کم که وقت بگذاری همه اش درست میشود رفیق جان.... حالا چرا همه اش" ها " دارند!!..... چند تا چند تا کار میکنی؟!؟.... در ضمن کلی ذوق کردم که برای اینجا آمدن شوق داری!.....

بلانش 30 آبان 1389 ساعت 01:37 ب.ظ

ها به خاطر این است که می نویسم نصفه کاره می ماند...خیر سرم یک کدامش را تمام نکردم...مخم تا نصفه می کشد...کلا نه که کم مخ دارم فقط تا نصف را کار می کند

خب من که نمیدانم تو چطوری مینویسی!!....یعنی که نمیدانم از کجا و در چه حالی مینویسی .....ولی خب یک کدام را انتخاب کن.... تمرکز کن ..... فقط همین یکی را..... بعد حتما تمام میشود.....

نرگس 30 آبان 1389 ساعت 07:17 ب.ظ

یه ساعت دنبال موبایلت میگشتی؟
من اگر یه شهر دیگه باشمو بزنگم خونه که فلان کاغذو میخوام میتونم ادرس دقیق بدم که کدوم قسمت قفسه ها زیر کدوم برگه ها چی دارم.
ینی یکی وسایلمو یه کم جابجا کنه خیلی زود میفهمم.
تو دانشگاه با دوستم کمد مشترک داریم.اون یه چیزیه تو مایه های تو.دائم در حال مرتب کردن شلخته کاریای اونم.

دقیقا یک ساعت را نمیدانم ...... ولی خیلی زیاد شد..... آخر شارژرم را هم گم کردم و گوشیم از کمبود شارژ خاموش شده بود !!!(کمبود را داشتی!)..... زنگ زدم که ببینم صدای ویبره از کجا میاید ولی خاموش بود..... توی جیب یکی از شلوار هام بود که زیر کاناپه ی اتاقم ولو بود..... آقا سرت را درد نیاوردم یک درد سری کشیدم تا پیدا شد!.... باور کن من اینجوری نبودم یعنی وسواسی بودم!....به جان خودم.... یک سالی است اینجوری شدم!!..... و خیلی بهتر است اینجوری!......

گونی........... 28 اردیبهشت 1390 ساعت 11:28 ب.ظ

نه خوشم اومده احساس داری چقدرم شبیه ادمایی هستی که اصلا بهت شبیه نیستن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

واااااااااااااااااااااااااااااااااا؟!؟!؟! من شبیه خودمم!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد