خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

خط واحد 89

و من مسافر این خط واحدم

____ایستگاه چهل و نهم

بعد از امتحان بود....امروز عصر....قرار گذاشتیم برویم "خاقانی"....میدان "سنگ تراشها"....یکی از محله های ارامنه ی اصفهان.... یک میدانگاهی با یک حوض آبی وسط میدان و مجسمه های سنگی وسط حوض.... عصر نیمکت های میدان پر میشود از پیره زن و پیر مردهای ارمنی.... با هم از دانشگاه بیرون زدیم....  همان روبروی در شمالی سوار اتوبوس های" چهار راه حکیم نظامی" شدیم.... روبروی در عقب روی صندلی جفتی نشستیم.....هوا گرم بود.... آفتاب تیز میزد توی صورتم.....مسافر ها سوار میشدند و من چشم میگرداندم تا به یک کدامشان گیر بدهم.... راننده در جلو را بست و توی آینه بغل میپایید کسی توی پله های در عقب نباشد که مادر دختری رسیدند.....دختر که یک سر و گردن از مادرش بلند تر بود سوار شد و زن پایین در با عجله توی کیفش را میگشت.... دختر به مادر گفت: سوار شو دیگه , نباید که حتما کارت رو اول بزنی بعد سوار شی!.... زن دست توی کیف سرش را بالا کرد و رو به دختر گفت: همه ی کارتا رو تو بر میداری و معلوم نمیشه چکارشون میکنی!.... هر روز باید یه کارت جدید بگیرم.... دختر با کنایه ای گفت: وای! چه چیز مهمی رو بر میدارم! چه چیز مهمی گم میشه! چقد با ارزش! یه کارت اتوبوس! حالا باید چکار کنیم!؟ خونه خراب شدیم رفت!.... راننده هنوز توی آینه هوای در عقب را داشت.... مسافر ها هم فقط مادر و دختر را نگاه میکردند.... انگار کسی منتظر حرکت نبود....آفتاب توی صورت زن بود و قطره های عرق روی پیشانیش برق میزد.... گره روسریش منظم نبود.... مانتوی مشکی بور شده ای هم پوشیده بود..... کیف کتانی بزرگ توی دستش هم هنوز با دهان باز توی دست های زن جابجا میشد.... دختر عینک آفتابیش را از روی چشم برداشت و روی موهاش پابندش کرد.... زن دستش را از کیف بیرون کشید.....دستش خالی بود.....نمیخورد که عصبانی باشد..... بیشتر خسته به نظر میامد..... زن گفت: با همین چیزای کوچیک آدم رو بدبخت میکنین .... هیچ نمیفهمین ..... نه تو نه اون برادر از تو نفهم ترت.... اگه میفهمدین که وضع زندگیمون این نبود.....چشم های مسافر ها دیگر به مادر دختر نبود.... شاید به نظر آنها هم جر و بحث مادر دختر طبیعی است....چشم هام بین فاصله ی مادر و دختر گیر کرده بود..... داشتم به حرف دکتر دشتی فکر میکردم..... برای مشاوره یک جلسه رفتم بودم پیشش .... گفتم که بابام مشکل دارم و هیچ حرف هم را نمیفهمیم .... سر کوچک ترین چیز ها هم جر و بحث میکنیم.... اولین جمله ی دکتر دشتی این بود :"این جر و بحث ها عادیه".... و من همان لحظه فکر کردم که هیچ هم عادی نیست.....خیلی هم غیر عادی و زجر آور است..... برای من که یک عالمه فکر و درد داشت.... آخرین بار یک ماه پیش بود که با کلی ذوق و شوق رفته بودم خانه.....روز اول بی سر و صدا گذشت.... آرام و خوب.....اما شب دوم.... ساعت از دوازده گذشته بود.... سیگار پشت لب با ماشین آبجی فاطی آمدم خانه.... صدای موزیک هم کمی بلند بود....همین که از ماشین پیاده شدم تا در حیاط را باز کنم بابام در را باز کرد..... نه گذاشت نه برداشت شروع کرد به داد و بیداد کردن.... نمیدانم از کجا پر بود.... بعد از این همه وقت که نبودم فکر نمیکردم کار خیلی بدی کرده باشم..... ولی.... بابام هنوز داد میزد: توی بی مصرف.... توی نفهم....توی.... با این جمله ها من هم داغ کردم و جوابش را دادم.....از آن شب تا یک هفته ای که خانه بودم با هم حرف نزدیم....حتی سلام و علیک.... روز آخر هم بی خداحافظی از خانه بیرون زدم.....چشم هام هنوز بین مادر و دختر مانده بود که بالا خره راننده داد زد: خانم سوار شو یا شما خانم پیاده شو.... زن پایین ایستاده بود و دختر بالا بود.... دختر رو به مادرش گفت: همیشه آبروی آدم را همه جا میبری .... من نفهمم؟!.... ببین کی به کی میگه نفهم!.... دختر برگشت طرف راننده و داد زد: آقا برو این نمیاد....زن چشم هاش به هم نمیخورد.....دختر هم سرش را بالا گرفت و به جلو اتوبوس خیره شد.... راننده در را بست و مادر پشت در بی حرکت ماند....


پی نوشت: دلم بابام را میخواهد.....دلم جر و بحث های بیخودی را میخواهد ..... الان که فکر میکنم خیلی از آن جر و بحث ها عادی بود..... خب وقتی که تنها باشی حتی جر و بحث های بی خودی هم بهتر از هیچ است....


راستی امروز روز مرد و پدر بود.... الان به بابام اس ام اس دادم.... روز پدر مبارک بابایی....

نظرات 9 + ارسال نظر
نرگس 26 خرداد 1390 ساعت 05:55 ب.ظ

واقعا؟؟؟؟
چ نامرد بوده دختره!!!!!
بدجنس
پسرا فک کنم زاده شدن فقطو فقط واسه جرو بحث کردن با پدرو مادرشونو دائم در قهر ب سر بردن با اونا.
منم یه وقتایی بحث دارم.اما سکوت میکنم.این بیشتر جواب میده.اصاب ادم کمتر خورد میشه.

رفیق من که گفتم.....شاید هم نگفته باشم.... ولی آن دختر که اصلا وجود نداشت!.... فقط یک لحظه یک همچین مادر و دختری را دیدم که بی سر و صدا سوار اتوبوس شدند برای خودم قصه شان را بافتم.... شاید حق با ت. باشد رفیق....

نوشین 26 خرداد 1390 ساعت 08:02 ب.ظ http://http:/

اوایل نمی نوشتی که اصفهانی!اما من به خاطر اصفهانی بودنم تو رو دقیقا روبروی دانشگاه اصفهان تصور می کردم با همون اتوبوساش!...خیلی خوب میتویسی رفیق!...

خب من اصفهانی نیستم.... البته الان ساکن اصفهانم.... چه خوب که میدانی کجا به کجا بوده.... لطف داری رفیق.... زیاده قربانت....

نرگس 26 خرداد 1390 ساعت 09:39 ب.ظ

ای بابا پسر
خب گیج میشه آدم اینطوری ک.
نمیشه فهمید کودوما ئاقعیه کودوما تخیلی
اشکال نره البته.قشنگیش ب همینشه.
گیج خوردن تو نوشته ها جالبه واسم

صبا 27 خرداد 1390 ساعت 06:01 ب.ظ http://www.saba-1376.blogfa.com

سلام
من تازه در جریان قرار گرفتم و شما رو شناختم!!همون دوست قدیمی!!
خیلی بی خبر اومدین.من نمیدونستم همون آقا علیرضا هستینخلاصه اگر نشناختمتون شرمنده
ولی کاش یه خبر میدادین.مٌردم از بس رفتم تو اون یکی وبتون و دیدم هیچی نیست!

شرمندگی ندارد رفیق.... مقصر منم که خبر ندادم.... از الان اینجا مینویسم....

خورشید خانوم 27 خرداد 1390 ساعت 11:49 ب.ظ http://titi90blogfa.com

سلام. چقدر فکرت خلاقه. چرا جدی تر نمی نویسی؟
بحث های پدر و پسر کاملا طبیعیه خوشحالم که خودت به این نتیجه رسیدی

علیک سلام همشهری.... لطف داری.... خلاقیت از خودتان است.... جدی تر یعنی چی؟!.... آره بعضی هاش کاملا طبیعیه.... خودم هم خوشحالم...

[ بدون نام ] 28 خرداد 1390 ساعت 02:02 ب.ظ

خیلی نوشته هات رو دوست دام. زیبا می نویسی. خوب کاری کردی که به بابات اس دادی و روزش رو تبریک گفتی. بعضی وقتها آدمیزاد مجبور میشه که پدر و مادرش رو همونطوری با همون اخلاق بپذیره و کارهایی کنه که کمتر سر و صدا کنن. این چیزا مشکل همه هست ولی با تمام این چیزها عزیز هستن و فقط همون آدمها هستن که توی وضعیتهای دشوار به دادت می رسن.

لطف داری رفیق.... زیاده قربانت.... با جمله ی آخرت کاملا موافقم ..... چون توی این چند وقتی که بد بختی مشکل از سر و کولم بالا میرفتن فقط مامان و بابا بودند که به فکرم بودند....

مداد گلی 29 خرداد 1390 ساعت 10:19 ب.ظ http://medad-goli.blogfa.com

چند روزی گذشته. اما روزت مبارک اقای خط واحد. راستش خیلی خواستم برای این پستت بنویسم. یعنی یک جور های درد دل بود. اما خب .... فقط راستش خیال می کنم همین دوری ها برای ما ادم های ناسازگار با همدیگه بهتر هم هست. لا اقل فرصت می کنیم ا دل پر خواستن بگیم، روزت مبارک بابایی.

رفیق این رسم رفاقت نیست ها!!.... خب من .... من دلم هنوز همان در را میخواهد و قالب سفید و عکس کنار همان در ..... دلم میخواهد هنوز بروم همان جا و از آقای " ب" بخوانم.... این در جدیدت را دوست ندارم..... دست خودم نیست ها!..... ولی.... راستی تولدت مبارک.... روز مرد هم که من هنوز مرد نشدم.....کله ام به قول مامان هنوز بوی قرمه سبزی میدهد....ولی.... ممنون....در مورد نظرت هم کاملا موافقم..... اصلا بهتر است دور باشیم.... حالا کیلومترش مهم نیست .... مهم همان دل تنگ و دلتنگی اش مهم است....

بلانش 30 خرداد 1390 ساعت 05:27 ب.ظ

ماجراهای من و بابام از همان ماجراهاست..دیگر خودت این وبلاگ را خواندی می دانی من و او چطوری هستیم....من و بابا..هیچ وقت...نساختیم...هیچ وقت

میدانم....خوب میدانم رفیق.....ولی....من میدانم و خودت هم بهتر میدانی که آن بوسه ی بعد از عمل را با خیلی چیز ها عوض نمیکنی.... میکنی؟!....

اولش گفتم چه دختر بی شعوری بعد که یه کم فکر کردم دیدم خودم بد تر از این دخترم البته مثل تو با بابام زیاد جر و بحثم نمیشه ...
نمیدونم شاید عادیه شاید اگه یه روز خودم بچه دار شدم عادیه که بام مخالفت کنه عادیه حرفشو نفهمم عادیه دعواش کنم عادیه از هر جا کم میارم سر وان خالی کنم عادیه که از محبت زیادم دعاوش کنم نمیدونم به قول بابام شاید مادر شدم اینا رو بفهمم ...
راستی سلام...

شاید عادی باشد....شاید خودمان هزار پله بد تر از پدر و مادرمان باشیم!..... ولی همین که دور باشی....همین که دلتتنگ باشی....میبینی که همه اش عادی بوده!....
علیک سلام....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد