شب که میشود.....یعنی شب هایی که تنها هستم و شب میشود, بی خوابی میزند به سرم....میروم توی تراس و روی صندلی چوبی بزرگی که از مستاجر قبلی مانده لم میدهم....همیشه وقتی اینجا شروع میکنم به نوشتن فکرم پی " پی نوشت" است.... به این فکر میکنم که چجوری نوشته را جمع کنم....ولی.... این نوشته یک نوشته ی بی پی نوشت است.... اصلا این همه آخرش را یک جوری تمام کردم که چه؟.... کجا را گرفتم؟....از دیشب همه ی نوشته های خط واحد را خواندم.... همه ی نوشته ها ی بلانش را هم.... همه نظر های توی خط واحد را .... همه ی نظر های رژ لب قرمز را هم.... با این پست آخرش بد جوری حال هوام را به هم ریخت.... دلتنگم کرد.... دلتنگ همان خط واحدی که روزهای اولش بود و تند تند آدم هاش عوض میشد....آن روزها کلی حرف سر دلم مانده بود....کلی حرف....ولی.... دستم را میاروم جلوی صورتم..... از این بالا کل شهر کف دستم است.... کل اصفهان را میگذارم کف دستم و بالا و پایینش میکنم....نور چراغ های " چهار باغ بالا" از اینجا پیداست.... انگشت شستم را نزدیک انگشت اشاره میکنم و کل چراغ ها را خاموش میکنم..... سی و سه پل دقیق پیدا نیست ولی یک جایی همان آخر چهار باغ است.... به جای همیشگی ام روی سی و سه پل فکر میکنم.... از طرف چهار باغ بالا .... از وسط پل که بگذری اولین دریچه سمت چپ....سه چهار رج آجر روی هم که مثل صندلی است....یک بار که با هم رفته بودیم آنجا گفتم دستم را ببین !... زاینده رود کف دستم است.... دستم را ببین ....هتل کوثر را ببین کف دستم است....گفتم اینجا که مینشینم انگار دنیا مال من است و او خندید.... خندید و گفت تو هنوز شرف داری.... هنوز مانده به بی شرف شدنت....آنوقت نفهمیدم که منظور نظرش از بی شرف چیست؟..... حتما این نفهمیدن مهم بود که او هم مرا توی نفهمی گذاشت و رفت....البته هنوز هم هر چه فکر میکنم نمیفهمم!.... ولی دیگر مهم نیست.... هنوز" بهار" هست و من بودنش را دوست دارم....اگر "او" باشد .... اینجا, توی تراس.... حتما دستم را میگیرم جلوی صورتم و میگویم ببین .... اصفهان اینجاست.... کف دست من ....سیگارم به فیلتر رسید و دود کاغذ گلوم را میزند..... فیلتر را از لبه ی تراس پرت میکنم و با چشم دلنبالش میکنم تا از وسط شاخه ها خودش را به زمین برساند.... دست دیگرم را میگذارم روی کف آن یکی دستم و کل چراغ های شهر را خاموش میکنم.... امشب دنیا مال من است....
چقدر پستت شبیه حال و هوای شبای منه /
این شبای بی پدر و مادر دیر گذر !
او
بهار
اگر او بود
اگر بهار بود
حس مقایسه بم دس داد.
شبای تنهایی باحاله دم پنجره ب چراغای روشن شهر نیگا کردنو حدس زدنه اینکه ملت زیر اون نور دارن چیکار میکنن.
ولی من از روی منظور و مقایسه چیزی ننوشتم.... شبهای تنهایی.... شهر.... نور جراغ....چه قصه هایی که نمیشه ساخت و بافت....
این پست خیلی ها را دلتنگ کرد..خودم را بیشتر..وقتی می نوشتم اصلا نمی دیدم چی دارم می نویسم..فقط می نوشتم..کلمات را با حرص می نوشتم..دلم گرفته مسافر...دلم زیاد گرفته...از آدمها...از این بودهای الکیشان..از اینکه فقط اسما هستند...مسافر این شبهای گرم کلافه ام کرده..این شبهای گرم تنهایی را بیشتر به رخم می کشد...من خستم..دلم می خواست با صدای کشدار بگویم خستم...این روزها چقدر طولانی شده...چرا اینقدر کش می آید...از تمام این آدمهایی که رفتند و امدند...تو یکی از انهایی بودی که ماندی...یکسالی هست رفیق...یک سالی هست.....
و چه یک سال خوبی بود رفیق.... خوب....
پس امشب که دنیا مال تو هست پادشاهی کن:-)
پادشاهی!.....اصلا من وجود یک همچین چیزهایی را ندارم....ولی....چه خوب میشد اگر پادشاه دنیا بودم....شاید!..... ولی کلی خوبی داشت....
سلام...یه سلام از جنس همین نوشته ی بی پی نوشتت
علیک سلام همشهری....به خدا من توی کار جنس و این جور چیزها نیستم!....ولی....اگر جنسش خوب است پذیراییم....
میدانی رفیق. ما این جا توی خوابگاهیم. یعنی من ۵ سالی می شود که توی خوابگاهم. توی شهری که هیچ دوستش ندارم. جز یک چیزش. اسمانش. اسمان کویر و همه ی ستاره هاش. روز های اولی که امده بودم. روز های اول عاشقی امُُ این جا یک بام داشت و بامش یک اسمان بی انتها. دور تا دورت هر چه می خواستی چراغ های دور و چشمک زن بود. حالاُ دور همان بام را دیوار کرده اند. یک قفل هم زده اند به درش به اندازه ی بزرگی نامردی شان. آسمان را هم حتی از مان گرفتند. دلم یک کف دست اسمان می خواهد. چه برسد به تمام شهر و چراغ هاش.
مرسی بابت تولد.. خبُ من که باز توی همان در قدیمی می نویسم. همان عکس. فقط دیگر چیزی از اقای ب نیست. جز پس لرزه هایش.
عجب کامنت بلندی شد. ببخشید!
خدا خیرشان ندهد.... اینجا هم پشت بام ندارد.... یعنی دارد ها ولی کلیدش را به من نمیدهند..... کاش میدادند تا از آنجا کل آسمان را کف دستم بگیرم.....
راستی؟!....آمدم گفتم آشناست ها!!!....همان عکس....همان قاب.....رفیق میخوانمت......همه اش را.....خیلی زود.....
هنوز" بهار" هست و من بودنش را دوست دارم...
sa`at5 sobe manam alan xabgaham midunam xabidi o farda axarin emtehaneto dari......xub minevisi xeyli xub....daneshkade mibinamet mr nevisande
رفیق میبینی!.... همین که کسی کنارم نباشد شروع میشود....تنها مه باشم خل میشوم.... میبینی.....خوب که نه ننوشتم....امتحان را میگویم ها!!.... گند زدم.... من که دانشکده ندیدمت آقای شاعر!.....
از دست تو
یه سر بیا وبلاگم. نظرت را نیازمندم.ممنونم
از دست من؟!؟....من که کاری نکردم!....چشم الان میام....
چند وقتی بود فرصت نکرده بودم بیام اینجا ...
چقدر این حرف عجیبه (هنوز مانده به بی شرف شدنت)
راستی همشهری سلام...
سلام همشهری(البته کدام شهر؟!)....برای من هم عجیب بود رفیق.....خیلی....
سلام جالب بود!
یه بزرگی میگه آدم برای خوشبختی سه تا چیز میخواد:
کاری برای انجام دادن،چیزی برای دوست داشتن،امید به آینده بهتر
فکر کنم حسابی خوشبختی!
سلام ....از کجا فهمیدی که خوشبختم رفیق؟!؟
خب چون مینویسی این از کارت!بهار رو داری اینم از دوست داشتنت!فقط می مونه امید که،نمیدونم از نوشته هات معلومه که یه چیزاییشو داری!
خب نوشتن که برای من کار نیست رفیق.....البته چقدر دوست دارم باشد.....دوست داشتن رو درسته!..... امید هم کمی هست.....امیدوارم بش....
بهترین پستتون
خیلی قشنگه.درسته دلگیره ولی خیلی به آدم حس قشنگی میده!
بازم مثل همیشه"بدون نقص"!!
زیاده قربانت رفیق.... لطف داری.....
سلام
خوبی علیرضاجان؟؟؟
امتحانا ک تمومیدپسر باز چ بهونه ای داری واسه ننوشتن؟
شوخی کردم پسر
نوشتن حسوحال میخواد ک حتما نیس واسه تو
هرجا باشی خوشو سرحال باشی
سلام رفیق....خوبم و امید وار خوب بودن تو.... خوب خودت که جواب را دادی.... تو هم همینطور رفیق خوب....
کم پیدایی رفیق...
زیادی بی کارم رفیق.... ولی..... ربطی به اینها ندارد....چیزی نیست که دلم را چنگ بزند و دستم را به نوشتن بند کند.... همین....