امروز 9 مهر بود....امروز روز نهم پاییز بود....بی هیج انتظاری رسید.... بی هیچ قربان صدقه و خواستنی خودش آمد.... من یکی که هیچ حواسم به آمدنش نبود..... اصلا دیگر حواسم به این چیز ها نیست..... انگار نه انگار که سال پیش ساعت به ساعت و لحظه به لحظه پا پی آمدنش میشدم.....سردی میخواستم.....سردی ای که تنم را خنک کند....آنروزها داغ بودم.....گر گرفته بودم از آن همه فکر و خیال.....فکر و خیالاتی که شاید دخلی به من نداشت.....فکر و خیال آدم های خط واحد بود شاید؟.....ولی.....این روزها بی خیال آنها سوار واحد میشوم.....فقط به فکر رسیدنم.....رسیدن به جایی.....فقط رسیدن.....آنروزها ولی به فکر فکر و خیال آنها بودم.....آنروزها فکری تر از این روزها بودم.....این روزها فکرم شلوغ است .....ولی فکر و خیال نیست.....آنروزها خسته بودم، و هیچ کس هم بالش نبود.....این روزها ولی دلم به "بهار" قرص است..... خستگی های این روزها را توی همین رختخواب بیرون میکنم....زود خوابم میبرد.....چشم هام را که روی هم میگذارم نه خبری از قالیچه پرنده است و نه خبری از فکر و خیال.....فقط خستگی است که توی همین رختواب جا میماند....این روزها کمتر اخم میکنم....بیشتر توی کوچه ، خیابان ، دانشگاه و سر کار حرف میزنم.....بیشتر میخندم.....خیلی بیشتر از آن چیزی که از خودم انتظار داشتم.....آنروزها روزهای بی حرفی بود.....انگار روزه سکوب گرفته باشم.....فقط نگاه میکردم.....چشم هام را به چیزی گیر میانداختم و فکر و خیال ها شروع میشد.....حتی توی خواب هم همراهم بودند..... حالا همه اینها به کنار.....من آدم فکری بودن را بیشتر دوست میدارم.....
پی نوشت:
باز هم همه ی اینها به کنار....من آدم فکری بودن را بیشتر دوست دارم.....
از اینهمه انتظار مستتر در پاییز بیزارم...
پاییز که میرسه من کمتر حرف میزنم انگار یه جور تلقینه که تو پاییز باید آروم باشم وقتی راه میرم فقط زمین و برگهای زیر پام رو ببینم و دیگر هیچ...
هی افکارم پنجه می کشد روی ذهنم...هی فکرهایم را خیال می کنم و به خیالاتم فکر می کنم...یک مرض لاعلاج گرفته ام به اسم سرطان فکر...میگویند کشنده نیست اما پیری زود رس می آورد...!
هی پسر...قدر بدان...فکری نبودن زیاد هم بد نیست.
قدرش را میدانم ولی .....خب آدم دلتنگ میشود.....دلتنگ همان فکر و خیال ها حتی....
رفیق یادم باشد روزی از آن پسری بایت بگویم که سوار خط واحد میشد و عینک دودی می زد..و هیچگاه کلامی بین ما رد و بدل نشد..اما انگار شده بود یار غار ما دبیرستانی ها..یک روز که نبود..دلمان می گرفت..
فکر من هم آنقدر درگیر است..که زمان را گم کرده ام..
یک چیزی بگویم رفیق؟
داشتن یک "بهار" در این هوای پاییزی..ته ته ته خوشبختیست
رفیق خوب میفهمم این که میگویی زمان را گم کرده ام.....و به قول تو داشتن یک "بهار" در این هوای پاییزی ته ته ته ته ته خوشبختیست.....
میراکل چقدر قشنگ گفت ...
داشتن بهار در این پاییز ته ته خوشبختـــــــــــــــــــیست ...
واقعا که داشتن بهاری در این هوا ته ته خوشبختی است...
رفیق !
ها رفیق خیلی خوب گفته بود....:)....
فکر...خیال...
خوشحالم از اینکه حرف میزنی...با اطرافیانت...این خودش کلی ارزش دارد...
من هم کلا خوشحالم....
ازین بهار تو خوشم میاد
حس خوبی دارم بهش
بنظر یه آدم آرومو مهربون میادازون آدما ک یه جورایی دنیاشون از دنیای بقیه مردم جداس
نمیدونم چرا
اما این مدلی حس میکنم.
خوش بودنتون باهم مستدام پسر جان
فکر نکن پسر بی فکری بهتره راحتترم هستی:))
بهار بهترین آدم روی زمینه....بهترین اتفاق زندگی من....خودم .....راحت تر را شاید.....ولی....
آرزو میکنم آرام باشی ... آرامش داشته باشی که برسی به فکری بودن محض ت ...
زیاده قربانت رفیق....
آن روزها با تو بودم..می دانی یک سال است با همیم؟؟
ها رفیق خوب یادم است....یک سالی هست با همیم.....ولی....
می دونم معنیه اون ولیو اما باور کن اینطور که فکر می کنی نیست
خب خوب است که خودت میدانی....:)...
نشانه های بدخیمی داری رفیق. همین قدر که شب که سرت را می کذاری خوابت می برد یعنی داری ارام می شوی. نمی دانم این ارامش و سر شلوغ بودت چرا دارد دامن تک تکمان را می گیرد. ما که تمام شویم کی دنیا را شب ها با فکر هاش زنده نگه می دارد؟
ها رفیق همین است که میگویی.....نشانه های بد خیمی است.....تو هم مگر؟......
من هم زیاد
هی رفیق....هی روزگار....
امروز 16 ام ها ..هرروز میاییم نوشه 9 مهر...
خب همان بهتر که من روی 9 مهر بمانم رفیق.....خیلی خوبتر از ادامه اش است....
پاییز که میاد
دلم می گیره...
دستم سرد و خالیه...
خالی ِ خالی...
مثل دستای درختا...
خشک...خالی...سرد...
امشب هوای شهر ما حسابی سرده ... وقتی داشتم پستت رو می خوندم هم هوا سرد بود ... وقتی خوندم (این روز ها ولی دلم به بهار قرص است ) مثل این بود که یک لیوان نسکافه ی گرم توی این هوای سرد خوردم ...
و چقدر میچسبد رفیق....مگر نه؟.....
بعضی وقت ها با خود فکر میکنم اگر آدم فکری نبودم چگونه بودم دوست دارم لحظه ای فقط لحظه ای از فکری بودن بیرون می آمدم و فکری نبودن را تجربه میکردم...
رفیق دلم برای نوشته هایت تنگ شده بود...
زیاده قربانت رفیق.....میدانی.....من زیاد دوست ندارم این بیرون آمدن را.....ولی.....باز هم زندگی میکنم.....
سلام امید وارم که دیگه همیشه بخندی اونم از ته دل مثل یه
بچه ی معصوم درسته سخته ولی شدنیه!
راستی خیلی قشنگ مینویسی
زیاده قربانت رفیق.....ممنون.....
سلام.تازه با وبت اشناشدم نوشته هاتو دوس دارم.بهت سرمیزنم ولی شاید خاموش
علیک سلام....لطف داری.........
منم آدم فکری ای هستم به قول شما.هر روز که از خونه می رم بیرون یه نقاب می زنم که پنهانش کنم نا خود آگاه . می شم اون آدمی که تو الان هستی.زیاد می خندم زیاد حرف می زنم شاید اگه کسی ببینه بگه این یارو چقدر شاده! اما این یه چرخه و تناوبه که هر روز تکرار میشه اخر سرم سرزنش و سوال برام می مونه که چرا نمی تونم یکی از این حالاتو ثابت نگه دارم...شاید محیطه که رفتار آدمو اینطور تغییر میده.
همین است که میگویی.....